ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

یک دو سه

سلام 

دیروز داشتم تی وی میدیدم ثنا هم داشت بازی میکرد یه لحظه متوجه شدم سه تا کلمه رو با یه ریتم آشنا داره میگه  

خوب که دقت کردم دیدم داره میگه  

یکککککککک        دوووووووووووو        سهههههههههههههه 

نمیدونم از کی یاد گرفته مهم اینه که یاد گرفته 

 

 این دو تا عکس رو هم یکی از مامانای نی نی سایت لطف کرده برای ثنایی روتوشیده 

خشگلن؟ 

 

 

 

 

روزت مبارک بابائی

من ثنای توام بابائی و اینو مامان داره از قلب من برای تو مینویسه 

ای بهترین بابای روی زمین، ای که هر روز صبح وقتی چشمام رو باز میکنم تنها کسی هستی که میبینمت و بهم سلام میکنی و نمیذاری دلتنگ مامان کارمندم بشم،ای که تمام مدتی که با مامان تو خونه تنها هستم چشمام به در هستش تا بیای و منو سفت بغل کنی و بعضی وقتا هم از اون چیزای خوشمزه سرد تو دستت باشه و برام باز کنی تا بخورم،ای که با تو فهمیدم "ددر" یعنی چی، ای که جز عشق چیزی نثارم نکردی، ای که به مامان گفتی منو بیشتر از اون دوست داری و مامان به خاطر گل روی من غصه اش رو به روت نیاورد، ای که شبایی که مریضم و مامان تا صبح بالای سرم بیداره یکی دوباری از خواب بیدار میشی و حالم رو میپرسی 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

دوستت دارم  

روز میلاد بهترین مرد روی زمین رو بهت تبریک میگم بابائی، ایشالا صد و بیست سال سایه ات بالای سر من باشه و منو تو لباس خشگل عروسی ببینی و برای بچه های منم اینهمه مهربونی از خودت در کنی  

دوستت دارم 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

من که فعلا نمیفهمم کادو یعنی چی ولی همونی که مامان برات خریده رو به حساب من هم بذار آخه منو سه ساعت تمام تو این شهر شلوغ گردوند تا اون هدیه رو برات خرید. موقع کادو کردنشم هر چی جیغ زدم قیچی و چسب رو نمیداد دست من باشه. میبینی چقدر بابت هدیه ات سختی کشیدم. بازم روزت مبارک

دلتنگم

دیروز یه کم دعوات کردم مامانی منو ببخش، رفتی پیش بابات و طرف من نمیومدی ولی زیر زیرکی نگام میکردی، بعد از یه ربع که بهت خندیدم بدو بدو اومدی پیشم و سرت رو روی پام گذاشتی، خیلی دلم گرفت مامانی    

قول میدم امروز هم اگه هوا خوب بود ببرمت بیرون و از دلت در بیارم. عاشق کالسکه ات هستی و هر بار که میایم تو پارکینگ در انباری رو نشون میدی و با زبون بی زبونی میگی که کالسکه ات رو دربیارم. فقط عزیز دلم خیلی شیطونی و بیرون که هستیم مرتب کمربندت رو از زیر پاهات رد میکنی میاری بیرون و تو کالسکه سرپا وایمیسی و حتی بر میگردی به طرف عقب.  

هر پسربچه ای رو هم که میبینی داد میزنی ایییییییییی. آخه عزیز دلم همه پسرها که علی نیستن 

دو تا دندون دیگه از فک بالا در امده و تا حالا چهار تا دندون داری گلم.  

الهی هر نفس شکر

اولین جرقه های دعواهای مامان و دختری

حتما دلتون میخواد بدونید سر چی با مامانی دعوام میشه. خب معلومه دیگه وقتی که میخواد بهم غذا بده قاشق رو تو دستش میگیره و فکر میکنه که رئیسه و غذا رو میذاره تو دهنم. منم یه لحظه که دستش شل میشه زود قاشق رو ازش میگیرم و زود میبرمش تو ظرف . البته قبول دارم که یه خورده بلد نیستم و قاشق رو نهایتا سر و ته میکنم و ..........اینجاست که جیغ مامان بلند میشه و اون بکش و من بکش. بعضی وقتا میره یه قاشق دیگه میاره ولی اونم به زور از دستش میگیرم و ........آره دیگه اینجوریه که دعوامون میشه و مامان میگه ثنا دیگه دوست ندارم ولی من که میدونم الکی میگه. 

یه خبر توپ هم دارم. من دیگه کم کم دارم راه میرم. بابا یه طرف وایمیسه و مامان یه طرف دیگه بعد هر کدومشون منو صاف نگه میداره و اون یکی بغلش رو باز میکنه و بهم میگه ثنا بیا ثنا بیا. منم زورکی زورکی خودم رو میرسونم و آخ چه حالی داره افتادن تو بغلش. 

دیشب تولد زینب کوچولو بود. فکر کنم بهم خوش گذشت. زینب خودش رو کشت از بس رقصید. عروسیش شد میخواد چیکار کنه. منم البته یه نی نای نایی کردم ولی خب سعی کردم سنگین باشم و خیلی رو ندم به بقیه. یعنی چی فردا برام حرف در میارن  

اتاقم رو خیلی دوست دارم. همش مامان رو مجبور میکنم منو ببره بذاره تو تختم و بعد یکی یکی ازش میخوام که عروسکا و اسباب بازیهامو بهم بده بعد یکی یکی همشون رو از رو تخت پرت میکنم زمین و ....... فکر کنم مامانه که داره از دست من حرص میخوره.

بازم شیطونی

دو سه روز بود که یه کیف کوچولو حاوی مدارک بابائی گم شده بود و حسابی دمق بود. حتی دنبال المثنی رفته بود و داشت دیگه از پیدا شدنش ناامید میشد که دیروز یه دفعه چشمش به تخت جنابعالی افتاد و بعد تشک تختت رو ورداشت و ...... بله مدارک اونجا بود. 

بعد هم که بعد از ناهار شال و کلاه کرد که بره بیرون که ایندفعه دسته کلیدش رو پیدا نمی کرد و نهایتا هم بیخیال شد و رفت. دو سه ساعت بعد من و تو از خواب بعد از ظهر پاشدیم و طبق معمول هر روز تو اتاقت شروع کردیم به بازی. تو هم هی میرفتی طرف کمدت به زور سرپا وایمیستادی و هر دفعه یدونه از اسباب بازیهای قفسه اول رو میاوردی برای مامان. بین اسباب بازیها هم یه دفعه دسته کلید بابائی از کمد شما به بیرون تشریف آورد. فقط موندم کی بردی اونجا قایمش کردی که من نفهمیدم. 

شیطون بلای من. مامان فدای تو  

الهی هر نفس شکر

الهی نامه ثنا خانم

ای خدا شکرت که ........... 

 

شیرین زبون مامان

گفته بودم که ثنا از وقتی شش ماهش تموم شد یه چند تا کلمه ای رو ادا میکرد اما جسته و گریخته میگفت و صحبت کردن به حساب نمیومد. مثلا یادمه یه بار که اومدم پوشکش رو عوض کنم برگشت گفت جیش. وای من غش کردم از ذوق ولی بعد از اون هیچ وقت دیگه نگفت. 

یه بار هم همون حوالی هفت ماهگی بود که زینب کوچولو رو دید و گفت زززززززز 

علی رو هم که هر بار میدید صداش میکرد. "بابا" رو هم اتفاقی و بی هدف میگفت 

ولی الان چند روزیه که دیگه مفهومی داره کلمات رو  ادا میکنه منظورم اینه که واقعا داره با ما صحبت میکنه. وقتی بابایی خونه نیست تمام مدت در ورودی آپارتمان رو بهم نشون میده و غلیظ میگه بابا بابا، گاهی وقتا در رو براش باز میکنم تا مطمئن بشه بابا پشت در نیست و رفته ددر. 

دیروز کل بعد از ظهر رو باهاش بازی کردم. تا وقتی بیداره کارهای خونه رو انجام نمیدم و سعی میکنم در خدمت گلم باشم(به جهت جبران صبحها که نیستم)، داشتم میگفتم دیروز با هم کلی بازی کردیم از عروسک بازی گرفته تا ماشین و موزیک و.... یه لحظه به سرم زد آلبوم خانوادگی رو بیارم ببینم. صفحه اول آلبوم مربوط به عکسای جشن نامزدی ما هستش که مربوط به سال 81میشه یعنی حدود 9سال پیش. ثنا انگشتش رو برد طرف یدونه از عکسا و فشار داد رو عکس بابایی و بعد با هیجان زایدالوصفی شروع کرد: بابا بابا بابا، سعی میکرد با دو تا انگشتش بابا رو بگیره و بیاره بیرون   

راستی ثنا خیلی به اسباب بازیهاش علاقه داره و مرتب اتاقش رو بهم نشون میده و با زبون بی زبونی ازم میخواد که بریم اونجا و اسباب بازیها رو بهم بریزم. برای عروسکاش اسم گذاشتیم و همه رو به اسم میشناسه مثلا وقتی بهش میگم: ثنا پت و مت کجاس سرش برمیگردونه طرف اون دیواری که این دو تا عروسک روش آویزونن و بعد با انگشت نشون میده و ازم میخواد که براش بیارم پایین. عسل خانم و مهتاب خانم رو هم که به خاطر جوراباشون دوست داره و درست مثل خودش که اصلا از جوراب خوشش نمیاد و زود درشون میاره جورابای این دو تا عروسک رو هم زود در میاره و پرت میکنه یه طرف و بعد غش غش میخنده. دیشب بازم با بابایی بردیمش پارک و تاب تاب سواری. وقتی داشتیم برمیگشتیم شروع کرد به شکایت کردن و لجبازی کردم که یه جوری سرگرمش کردم تا از سرش بیفته و یادش بره.  

راستی یادم رفت بگم ثنا یه مدته که موبایل و کنترل تلویزیون و خلاصه هر وسیله این تیپی رو میذاره تو گوشش و ژست الو گفتم میگیره اما یه چیزایی میگه که ما نمیفهمیم و لی خودش میفهمه. 

الهی هر نفس شکر 

اولین سالروز تولد ثنا

 بببببببببببببببببله 

بالاخره رسید روز ششم خرداد و روز تولد دختر نازم. 

وای که چقدر پارسال این موقع روزای قشنگی رو پشت سر گذاشتیم. ثنا دو هفته زودتر بدنیا اومد و حسابی همه رو سورپرایز کرد. چه ناز بود اون اولین باری که دیدمش با اون چشای درشتش به طرف من نگاه میکرد، میدونستم چیزی نمیتونه ببینه ولی نگاهش خیلی باحال بود. مثل بچه گربه ها گریه میکرد.  

خیلی بچه آرومی بود. روز اول رو که کلا تو بیمارستان گرفت خوابید، بقیه مامانا که بچه هاشون همش بنگ میزدن خیلی تعجب میکردن. خبر نداشتن این خانم چند ماه بعد چه زلزله ای قراره بشه 

اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد مژه های بلندش بود.  

اولین تجربه مادری خیلی غریبه. وقتی بغلش میکردم آرامش بیش از اندازه ای داشتم. خیلی سبک بود. ولی اعتراف میکنم بزرگ کردن یه بچه خیلی سخته. خیلی خیلی زیاد 

از خاطرات پارسال بگذریم و برسیم به جشن تولد خانم 

جشن رو تقریبا ساده گرفتیم و فقط خانواده من و خانواده همسرم دعوت بودن به اضافه زینب کوچولو و مامان و باباش که کلهم خودشون رو جزء خانواده میدونن و زینب هم خط و نشون کشیده بود که اگه من دعوت نباشم.... 

مهمونا به صرف شام دعوت بودن. خودم هنرنمایی از خودم در کردم و غذا از بیرون نگرفتیم. بعد از شام هم مراسم تولد و کیک بریدن و .... 

فکر کنم مامان و بابای ثنا بیشتر از خودش ذوق کرده بودن البته ثنا هم فهمیده بود که یه اتفاق جالب افتاده و همچین با تعجب حضار رو نگاه میکرد. 

راستی ثنا خانم بازم مریضه، یه ویروس جدید تشریف آورده که همه بچه ها رو مریض کرده. تمام بدن ثنا هم جوشهای ریز ریز زده. بچه ام دو شب قبل از تولدش رو تا صبح تب داشت. دیگه خسته کننده اس این همه مریضی. خانم دکترش میگفت طبیعیه و بچه زیر دوسال نیست تازه داره با انواع میکروبها و ویروسها آشنا میشه به خاطر همین زود زود مریض میشه(آقا ویروسه) 

خلاصه اینکه خدا رو شکر جشن خوبی بود.  

 

  

 

 

 

  

 

 

  

 

 علی و زینب کوچولو(ساقدوشای ثنا ههههههههههه)

  

جوجو تو آسمون

چند روزه که هوا خوبه و تقریبا هر روز ثنا رو بردم بیرون 

یه کار جالب انجام میده 

پرنده ها رو که تو آسمون میبینه با انگشت نشون میده و میگه: جوجو جوجو  آ خدا خدا    

 

چند وقته که ازش میپرسم ثنا گوشت کو

گوشش رو با دست نشون میده 

میپرسم دماغت کو 

چون نمیتونه دماغ خودش رو بگیره دماغ منو با دست میگیره