ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

روز کودک

امروز روز کودک هستش دختر گلم 

ولی من نمیدونم چیکار واسه خوشحال کردنت بکنم 

البته یه کم دیروز خوشحالت کردم چون رفتیم قم پیش علی کوچولو و حسابی با هم بازی کردید و خوش گذروندی 

در هر صورت روزت رو بهت تبریک میگم

شانزده ماهگی

گل من شانزده ماهگیش تموم شد 

از کدوم یک از کاراش بگم؟ 

از شیطونتر شدنش؟ 

از اینکه خیلی پارک رو دوست داره و به هر بهونه ای ما رو میکشونه پارک واسه بازی و بعد با گریه میاریمش خونه؟ 

از اینکه دیگه مجبور نیستم واسش غذای اختصاصی درست کنم و هر چی ما میخوریم رو میخوره؟ 

از اینکه دخمل ترسوییه و با کوچکترین صدا میترسه میاد بغل من؟ 

از اینکه عشق باباشه و باباش هم عشق اونه؟ 

از اینکه مامان جون و باباجونش رو صبحها حسابی سرگرم کرده؟ 

از اینکه یه روز بردیم گذاشتیمش خونه عمش که تازه عروس شده و اون روز ثنا تو خونشون کاری کرد که از یه نارنجک هم برنمیومد؟ 

از اینکه گاهی اوقات بیخیال ظاهر کثیفش میشم و چقدر دخترم با سرو وضع و لباسای غذایی و کثیف بامزه تر به نظر میرسه؟ 

از اینکه هر کاری که در طول روز انجام میده شب خوابش رو میبینه و در موردش حرف میزنه؟ 

از کدوش بگم آخه؟ 

 

اصلا بریم عکس ببینیم 

 

 

آخه تو روی زمین نمیتونی غذا بخوری مامانی؟ 

 

 

 

یه روز جمعه با صالحه و محمدنیکان  

 

 

 

 

حواست باشه محمدنیکان بابای من باحالتره