ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

علوس

دیروز عروسی دخترخاله بابائی بودش 

از صبح که بهت گفتیم شب میخوایم بریم عروسی منتظر بودی 

عصر که خواستی لباست رو بپوشی کلی از لباست ذوق کردی و زود رفتی به دائی حسین نشونش دادی و گفتی: خشگله؟ 

مجلس که تموم شد من تو ماشین بهت گفتم ثنا بریم خونمون بخوابیم 

با التماس گفتی: نه.... مامان..... بلیم علوس ببینیم.... 

با اصرار شما تا خونه مامان عروس با کاروان عروسی رفتیم و تو حسابی عروس دیدی و آخرش برات توضیح دادم که تموم شده و باید بریم. عروس هم دیگه میره خونشو و لباسش رو عوض میکنه(آخه بیشتر عاشق لباس عروسی)

با اکراه قبول کردی 

 

 

 

هر کسی میاد خونمون خیلی خیلی خوشحال میشی بعد سریع شروع میکنی به تمیز کردن اتاقت و به طور خودجوش اسباب بازیهات رو میذاری سرجاشون. بعد که طرف اومد کم کم کم کم همه وسایلت رو دونه دونه میاری بهش نشون میدی 

مرسی که اینقدر مهمون نوازی گلم(مثل بابائی) 

 

 

 

تو هفته گذشته تولد عمه اکرم بود. از تولد که برگشتیم تا حدود یکساعت بعدش که خوابیدی بلند بلند با خودت میگفتی 

چرا زحمت کشیدید