ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

دوستانی از جنس دل

صبح روز یکشنبه 28 خرداد  ماه یکهزار و سیصد و نودو یک شمسی 

به همراه ثنا زود از خواب بیدار شده و آماده شدیم که بار سفر بندیم. کجا؟ 

دیدار دوستانی که به خوبی میشناختمشان 

با دردهایشان درد کشیدم و با لبخندشان قهقه زدم 

وجهی مشترک داشتیم و آن هم فرزندانی که در یک ماه از هزاران ماه شمسی پا به دنیا نهاده بودند 

هنگام بیماری طفلکانمان اولین جایی که به ذهنمان جهت یاری گرفتن میرسید این جمع دوستانه بود  

اولین راه رفتن، حرف زدن، دویدن و هزاران اولین های کودکانمان را با هم مرور کردیم و خندیدیم 

گاهی پا را فراتر نهاده از ابعاد دیگر زندگیمان گفتیم و از دانسته های یکدیگر بهره بردیم 

دوستانی که به جرات میتوانم بگویم از بهترینهای زندگیم هستند و خواهند بود 

اما 

من این دوستان را تا بحال ندیده بودم و میرفتم که برای اولین بار ملاقاتشان کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

بله این جمع در دنیایی که ناجوانمردانه"مجازی" خوانندش دور هم جمع آمده بودند و اینبار تصمیم بر این بود که جشن تولدی دسته جمعی برای فندقهایمان بگیریم. 

 

 

 

 

و جشنمان به روایت تصویر 

 

 

 

کیمیا خانم جذاب 

  

  

 

 ثنای تازه از راه رسیده

 

  

باران با چشمانی خمار

 

 

 

  

ثنا- باران- الین

 

 

 

  

الین حرف گوش کن

 

 

 

 

 

  

و زحمت دست مامان الین

 

 

 

  

حمله طفلان به سفره

 

 

 

 

 

  

و تنها مرد جمع: سورنا خان دلیر

 

 

 

 

 

  

سورنا و سوژین با آن قیافه ناز و معصوم

 

  

هستی، هستی مامان مهربونش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

الین و سورنا به همراه آوینا نازنازی

 

 

 

 

 

 

 

  

 

کلاههایی که جاماند از مراسم و در نهایت با خودمان آوردیمشان منزل

 

   

و ممنون شدیم از بابای الین بابت کیک به این قشنگی به همراه نام همه بچه ها که جای بعضی ها واقعا خالی بود

  

 و کودکانمان در انتظار آمدن کیک

 

  

یک دو سه حملههههههههههههه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

و چیزی که در نهایت از کیک بینوا ماند

  

  هنرهای دست مامان الین

 

 

 

 

 

 

  

 

سوژین جان در حال فرار از دست مامانش  

 

 

 

و بعد از جشن به منزل دایی جان ثنا آمدیم و پدر عزیز ثنا به ما ملحق شد

 

  

نیمه شب دوشنبه و مسیر برگشت به شهرمان و خداحافظی با تهرانی که اینبار بی نهایت دوست داشتنی بود

 

 

و در آخر این لینک را مشاهده نمایید که یکی از این دوستان جنس دل بهتر روایت جشنمان را واگوییده اند. 

http://sourena.niniweblog.com/post52.php

القصه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جشن تولد دو سالگی

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

دیشب یه جشن سه نفری گرفتیم. بابائی که اومد ثنا زود آماده شد و باهاش رفتن یک ساعت گشتن یدونه از این کیک آماده ها گرفتن که اتفاقا خیلی خشگل بود بعد اومدن و سه تایی با هم جشنیدیم و کلی به ثنا خوش گذشت
به همین سادگی
به همین خوشمزگی
اونقدر واسه خودش دست زد و تولد مبارک گفت که حسابی خسته شد. این خانم که همیشه به زور باید واسش لباس بپوشم سریع گذاشت لباساش رو تنش کنم اونم یه پیراهن که یه کم تنگ بود بعد که من داشتم چوسام فوسام(به فرهنگ دهخدا مراجعه شود) میکردم هم اومد یه حالی به صورت خودش داد و بعد رفتیم تو مراسم سه نفرمون 
واقعا چسپید
کلی هم قبل فوت کردن شمع دستاش رو گرفت بالا و واسه سلامتی همه دعا کرد 

خیلی هم دوتاشون عجله داشتن واسه کیک بریدن و خوردن....  

بعد هم اونقدر کیک و پفیلا خوردن که دیگه نتونستن شام بخورن 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 و اینم کادوی تولد مامان و بابا 

   

 

و اینم کادوی تولد مامان و بابا 

 

پی نوشت: امروز اومدم سرکار دیدم همکارم(خاله فاطمه) اینو واسه ثنا خریده 

کلی شرمنده شدم 

 

دو سال تموم

ثنای منننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

گلممممممممممممممممممممممممممممممم 

جونمممممممممممممممممممممممممممممممم

دلمممممممممممممممممممممممممممممممممم 

عزیزمممممممممممممممممممممممممممممممممم 

 

تو دو سال پیش دقیقا تو این روز و این ساعت قدم تو این دنیا گذاشتی. یه پنجشنبه تازه مامان صبحونه ام رو خورده بودم اصلا قرار نبود بیای دو هفته دیگه منتظرت باید میموندیم. هنوز اتاقت رو نچیده بودم وای وای چه روزی بود حسابی سورپرایزمون کردی مامان 

مرسی که بدنیا اومدی 

مرسی که مامانم کردی 

خیلی دوستت دارم 

هنوز واست جشن نگرفتم شاید امشب سه تایی رفتیم بیرون و یه کیک واست گرفتیم البته که قصد گرفتن جشن بزرگ رو نداریم ولی کادوت رو خریدیدم و پنجشنبه بهت دادیم. یه سه چرخه خشگل که از وقتی دیدیدش دیگه ازش پایین نمیای حتی آخر هفته رو که داشتیم میرفتیم شمال هم مجبورمون کردی ببریمش 

دیروز و پریروز هم به افتخار تولدت در دامان طبیعت بودیم و حسابی خوش گذروندی  

 

 

 یه عالمه گل گاوزبون چیدم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

و بقیه عکسای ماه بیست و چهارم 

 

  

تصرف رختخواب علی کوچولو(نوه خاله بابایی)

 

  

آخه این بستنی چی داره که آشغالش هم خوشمزه اس!

 

 

 

 

گوزن که ترس نداره دختر گلم!

 

 

 

   

قیافه ام زمانی که دارم یه نقشه ای میکشم

 

  

حواس مامان نبود یدفعه یه بادبادک تو آسمون دیدم بهش نشون دادم

 

 

 

 

چند دفعه بگم منو با مامان جون نفرستید حموم

  

غرق در تماشای کوچه

یک دو سه چهار اپیزود

تو و بابائی زودتر از من رسیدید خونه. اومدم تو پارکینگ، کارگرا مشغول بودن و پارک کردن خیلی سخت بود. بابائی در پنجره رو از بالا باز کرد و داد زد صبر کن من بیام و کارگرایی که بهم نگاهی انداختن و یحتمل تو دلشون گفتن: زنه دیگه رانندگی بلد نیست 

تو و بابات اومدید. در آسانسور که باز شد قبل از سلام گفتی: مامان ماشینو شکستی؟ من که ریسه رفتم از خنده بهت گفتم مامان سلامت کو تازه یادت اومد که منو از صبح ندیدی و پریدی تو بغلم و به قول خودت ماژو* کردی  

 

عصر رفتیم پارک. وسط بازی اومدیم توی سوپر مارکت که واست خوراکی بخریم. یه نوشمک یه بستنی یه دنت ....آقا چقدر شد؟ یدفعه فهمیدم دو تا دستت رو به پشتت گذاشتی و ظاهرا یه چیزی رو مخفی کردی... یه ویفر موزی. هر کاری هم کردم به آقائه نشون ندادیش که حساب کنه. به زور برگردوندمت تا ویفر رو ببینه. بنده خدا خودش ریسه رفت از خنده 

 

از این اسباب بازیهایی که ظرف و ظروف آشپزخونه هست واست خریدم. هر روز واسم یه غذا توش میپزی و میگی: مامان مثلا بخور. قربونت برم با این دستپختت 

 

دیروز داشتیم با هم عصرونه میخوردیم(یه کم برنج که از ناهار مونده بود) بهم میگی مامان برم چی بیارم غذا خوشمزه تر بشه؟(منظورت چاشنیه) خندیدم و گفتم برو زیتون بیار. ماشاءالله رو یخچال هم که مسلطی

  

* ماژو اصطلاحی است بین من و دخملک و عبارت است از نوعی ابراز محبت که یکدیگر را در آغوش گرفته بعد آنچنان لوس بازی از خودمان درمیاوریم و صورت هم را غرق بوسه میکنیم که اگر باشید حتما خنده تان میگیرد مطمئن باشید