ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا قهرمان

دیروز اولین جلسه باشگاه بودش 

ثنا رو با خودم بردم 

باشگاه همینجا تو محل کار خودمون هست و بعد از تموم شدن کارم بود که بابائی ثنا رو آورد پیشم و خودش رفت و منو ثنا با هم رفتیم سالن، فکر میکردم ایروبیک باشه ولی مثل اینکه این ترم آمادگی جسمانی تشکیل دادن ولی خب تمریناش خیلی فرق نمیکرد فقط یه سری اعمال شاقه که قبلا تو ایروبیک انجام میدادیم رو اینجا نداشت  

و اما ثنا در باشگاه: 

اولاش حسابی دور سالن راه میرفت و با دختر یکی از همکارا دوست شده بود و سرگرم بود، یه لحظه دیدم خانم مربی که روبروی ما بود میخنده، پشت سرم رو نگاه کردم.... ثنا داشت همه حرکتای ما رو انجام میداد  

آخراش دیگه یه کوچولو حوصله اش سر رفت ولی در کل خوشش اومده بود و میگفت بازم فردا بیایم. امیدوارم هر جلسه همینطوری همکاری کنه 

 

ورزش کردن عالیه، حس خیلی خوبی بهم میده، دیروز تا آخر شب پرانرژی و سرحال بودم حتی بعداز ظهر هم دلم نخواست بخوابم ولی ثنا که از ورزش زیادی خسته شده بود خوابید و خوابید تا صدای دونگ یی و شنید و بیدار شد  

 

راستی ثنا اسم دوست خیالیش رو بهم گفت 

اسمش پارمیسه

سلام ای ناله بارون

دیشب داشتم میخوابوندمش باز دوباره شیطنت اومده بود سراغش، یه کلماتی رو با خودش زمزمه میکرد: 

یه بی نشونم تو.... سلام روزای تلخ من....... 

تکه هایی از آهنگ ناله بارون فریدون اسرایی بود که بابائی دوست داره و همیشه تو ماشینش روشنه 

ذوق کردم که دخترم"یه قسمتایی" از آهنگ رو حفظ کرده بود و خودم شروع کردم به زمزمه که متوجه شدم ثنا ادامه کلمات رو ازم میگیره و خودش میخونه 

 

من:سلام ای.. 

 

ثنا: ناله بارون 

 

من: سلام ای..  

 

ثنا: چشمای گریون 

 

من: سلام روزای..  

 

ثنا: تلخ من 

 

من: هنوزم.. 

 

ثنا: دوستش دارم 

 

من: یه بی نشونم.. 

 

ثنا: تو این خشون(خزون) 

 

من: یه بی قرارم.. 

 

ثنا: یه نیمه جون 

 

من: منو..  

 

ثنا: از خودت بدون 

همه شو حفظه یعنی؟ 

 

خب این اسمایل ذوق مرگ شدن کدومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بلاخانم

شب اومدم تو اتاقش بخوابونمش بهش میگم بیا کنارم دراز بکش میاد ولی سرشو فرو میکنه تو بالش میگم این چه کاریه؟ میگه: آخه دهنت بوی خمیر دندون میده 

 

یه روز عصر اومده میگه مامان بریم تو اتاقم  

میگم واسه چی 

میگه کارتون بزار الان وقت تام و جری امه!!!!!!!!! اونقدم قشنگ تلفظ میکنه

عروس و داماد

تمام بعد از ظهر دیروز رو یه چادر روی سرش کشیده میگه من عروسم و به من هم میگه مامان بیا مثلا تو داماد من باش

عکسای پست قبل(دو و چهار)

ماه بیست و هشتم ثناخانم به روایت تصویر: 

 

 

  

                                                     یه بار دیگه تو محل کار مامان

 

 خانمی که تازه از آرایشگاه اومده

 

   

تماشای تمام وقت کارتون

 

 زیبا بیا تو هم دراز بکش کارتون ببینیم

 

  

                             مامان خوابم میاد واسه چی از خواب بعداز ظهر به زور میخوای بیدارم کنی

 

 ثنا خانم تو عروسی و با لباسی که مامانی واسش دوخته

 

  

 

 

 حالا یه کم برقص دختر گلم

 

 

 

 

 

  

                                                                         ای جیگرتو عزیز دل مامان

 

دو و چهار

 بی مقدمه میخوام از روزمره های بیست و هشتمین ماه زندگیت واسه خودت بگم که بعدا بخونی و بخندی 

خودت یاد گرفتی سی دی رو میذاری تو دی وی دی و روشنش میکنی، بهت یاد دادم که سی دیی که روش عکس کارتون نباشه رو نباید ببینی و مال مامان باباست 

از کارتونایی که میبینی دیالوگاش رو یاد میگیری. جملاتی مثل 

مچکرم 

خدا مرگم بده 

خدافظ بدبختا  

احساس میکنم 

بانوی من(اینو از دونگ یی مزخرف یاد گرفتی)

 

گاهی وقتا که از چیزی ناراحت میشی لوس میکنی خودتو و دراز میکشی میگی من قهر کردم 

 

هر وقت از جلوی مغازه اسباب فروشی رد میشیم میگی مامان دوست داری از اینا برام بخری؟ یا هر وقت اسکیت بچه ها رو میبینی میگی مامان دوست داری من بزرگ شدم از اینا برام بخری؟ 

 

چند روز مریض بودی و بستنی رو واست ممنوع کرده بودیم مثل معتادایی که در حال ترک هستن خمار بودی و گاهی گریه های سوزناک میکردی و میگفتی برام بستنی بخر تو هر فرصتی موبایلم رو میاوردی میگفتی به بابا زنگ بزن بگم واسم بستنی بخره یه بارم با عصبانیت بهم گفتی بابا که اومد بهش میگم بستنی واسم نخریدی 

 

تو اتاقت باهات بازی میکردم یه لحظه اومدی بیرون دنبالم با صدای بلند و هی میگفتی: همراه کجایی- همراه رو من بهت یاد ندادم حتما خونه مامان جون یاد گرفتی 

 

استعداد عجیبی در یاد گرفتن کلمات رکیک داری

 

داریم با هم عکسای بچگیهات (چهار پنج ماهگی) رو میبینم همه رو با خونسردی نگاه میکنی روی یدونه عکس زوم شدی و میگی این لباس کیه 

لباسی که پوشیده بودی مال خودت بود منتها فقط یه بار پوشیدی و چون تنگ بود دیگه نپوشیدی و از دم دست ورداشتمش. خیلی برام عجیب بود بقیه لباسات هم چون مال حدود دو سال پیشه همه یا تو انباریه یا اینکه بیرونش دادم جالبه که فقط همین یه لباس به چشمت غریبه بود انگار باقی لباسها تو ذهنت مونده بود از بس پوشیده بودیشون

 

لباسهای توی خونه ات رو عادت دادی ست بپوشی و مثلا اگه یه شلوار رو با یه بلوز رنگ دیگه بپوشی یا یه شلوارک رو با یه تاپ دیگه ناراحت میشی و میگی: داداشش رو میخوام- کلا به جفت همه چی میگی داداش- اینم نمیدونم از کسی یاد گرفتی یا اینکه خودت کشف کرده؟ 

 

به هیچ عنوان و تحت هیچ التماسی خارج از اتاق و تخت خودت نمیخوابی مگه اینکه شب جایی غیر از خونه خودمون باشیم 

  

یه شب خوابت نمیبرد منم بعدازظهر خوابیده بودم یه فیلم رو میخواستم ببینم و چون مطمئن بودم موردی() نداره گذاشتمش تو دی وی دی و در اتاقت هم بستیم که بابایی راحت بخوابه 

فیلم ماجرای یه خانواده بود که رفتن یه سگ رو آوردن که باهاشون زندگی کنه و بعد خودشون بچه دار شدنو و کلا ماجراهایی که با این سگه داشتن و خیلی هم جالب بود ..... آخرش هم سگه مریض شد و مرد  

چه میدونستم اینقدر تحت تاثیر قرار میگیری 

یعنی تا ساعت یک فقط گریه کردی و میگفتی سگه رو بذار ببینم هر چقدر هم میذاشتمش و برمیگردوندم عقب میگفتم بیا این سگه میگفتی نه این نیست. بابائی هم بیدار شده بود و هی میگفت شام زیاد خورده نمیتونه بخوابه منم که جرات نداشتم واسش تعریف کنم دست گل به آب داده رو 

خلاصه اینکه توبه نمودم که با تو دیگه نشینم به قول خودت فیلم مامان باباها رو نبینم 

 

یه دوست خیالی داری که گاهی باهاش حرف میزنی یه شب یه قنداق بچه با چادر واسه خودت درست کرده بودی گذاشته بودی روی پات بعد به سمت دوست خیالیت سرت برگردوندی و گفتی: بچه ام رو آوردم 

 

بسیار با بخل و حسادت به ارتباط من و بابائی نگاه میکنی و به هیچ عنوان حتی یک سلام علیک گرم بین ما رو نمیپسندی و گاهی هم زبان به اعتراض باز میکنی که: مامانننننننننننن تو مال من نیستی؟ 

 

هفته پیش دو تا عروسی دعوت بودیم نمیتونم بگم چقدر خوشحال بودی. نمیدونم چرا اینقدر عاشق عروس و لباس عروسی. این دومیه رو که هی بهم میگفتی بیا بریم من با عروس برقصم!!!!!!!!! و واقعا هم قر میدادی 

انگار همه دختربچه ها اینجورین ولی من هر چی نگاه میکنم به کودکی خودم .........؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

 

یک بار دیگه که داشتی از علاقه ات به من میگفتی و خیلی هم با احساس بودی ازت مثل همیشه پرسیدم چرا؟ 

گفتی با من بازی میکنی. یه کم مکث کردی و گفتی: سرکار نمیری !!!!!!! جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک نوع پاتک کودکانه به مقوله بغرنج مادران شاغل بود یا اینکه طرح شرمنده سازی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟