ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

دو و چهار

 بی مقدمه میخوام از روزمره های بیست و هشتمین ماه زندگیت واسه خودت بگم که بعدا بخونی و بخندی 

خودت یاد گرفتی سی دی رو میذاری تو دی وی دی و روشنش میکنی، بهت یاد دادم که سی دیی که روش عکس کارتون نباشه رو نباید ببینی و مال مامان باباست 

از کارتونایی که میبینی دیالوگاش رو یاد میگیری. جملاتی مثل 

مچکرم 

خدا مرگم بده 

خدافظ بدبختا  

احساس میکنم 

بانوی من(اینو از دونگ یی مزخرف یاد گرفتی)

 

گاهی وقتا که از چیزی ناراحت میشی لوس میکنی خودتو و دراز میکشی میگی من قهر کردم 

 

هر وقت از جلوی مغازه اسباب فروشی رد میشیم میگی مامان دوست داری از اینا برام بخری؟ یا هر وقت اسکیت بچه ها رو میبینی میگی مامان دوست داری من بزرگ شدم از اینا برام بخری؟ 

 

چند روز مریض بودی و بستنی رو واست ممنوع کرده بودیم مثل معتادایی که در حال ترک هستن خمار بودی و گاهی گریه های سوزناک میکردی و میگفتی برام بستنی بخر تو هر فرصتی موبایلم رو میاوردی میگفتی به بابا زنگ بزن بگم واسم بستنی بخره یه بارم با عصبانیت بهم گفتی بابا که اومد بهش میگم بستنی واسم نخریدی 

 

تو اتاقت باهات بازی میکردم یه لحظه اومدی بیرون دنبالم با صدای بلند و هی میگفتی: همراه کجایی- همراه رو من بهت یاد ندادم حتما خونه مامان جون یاد گرفتی 

 

استعداد عجیبی در یاد گرفتن کلمات رکیک داری

 

داریم با هم عکسای بچگیهات (چهار پنج ماهگی) رو میبینم همه رو با خونسردی نگاه میکنی روی یدونه عکس زوم شدی و میگی این لباس کیه 

لباسی که پوشیده بودی مال خودت بود منتها فقط یه بار پوشیدی و چون تنگ بود دیگه نپوشیدی و از دم دست ورداشتمش. خیلی برام عجیب بود بقیه لباسات هم چون مال حدود دو سال پیشه همه یا تو انباریه یا اینکه بیرونش دادم جالبه که فقط همین یه لباس به چشمت غریبه بود انگار باقی لباسها تو ذهنت مونده بود از بس پوشیده بودیشون

 

لباسهای توی خونه ات رو عادت دادی ست بپوشی و مثلا اگه یه شلوار رو با یه بلوز رنگ دیگه بپوشی یا یه شلوارک رو با یه تاپ دیگه ناراحت میشی و میگی: داداشش رو میخوام- کلا به جفت همه چی میگی داداش- اینم نمیدونم از کسی یاد گرفتی یا اینکه خودت کشف کرده؟ 

 

به هیچ عنوان و تحت هیچ التماسی خارج از اتاق و تخت خودت نمیخوابی مگه اینکه شب جایی غیر از خونه خودمون باشیم 

  

یه شب خوابت نمیبرد منم بعدازظهر خوابیده بودم یه فیلم رو میخواستم ببینم و چون مطمئن بودم موردی() نداره گذاشتمش تو دی وی دی و در اتاقت هم بستیم که بابایی راحت بخوابه 

فیلم ماجرای یه خانواده بود که رفتن یه سگ رو آوردن که باهاشون زندگی کنه و بعد خودشون بچه دار شدنو و کلا ماجراهایی که با این سگه داشتن و خیلی هم جالب بود ..... آخرش هم سگه مریض شد و مرد  

چه میدونستم اینقدر تحت تاثیر قرار میگیری 

یعنی تا ساعت یک فقط گریه کردی و میگفتی سگه رو بذار ببینم هر چقدر هم میذاشتمش و برمیگردوندم عقب میگفتم بیا این سگه میگفتی نه این نیست. بابائی هم بیدار شده بود و هی میگفت شام زیاد خورده نمیتونه بخوابه منم که جرات نداشتم واسش تعریف کنم دست گل به آب داده رو 

خلاصه اینکه توبه نمودم که با تو دیگه نشینم به قول خودت فیلم مامان باباها رو نبینم 

 

یه دوست خیالی داری که گاهی باهاش حرف میزنی یه شب یه قنداق بچه با چادر واسه خودت درست کرده بودی گذاشته بودی روی پات بعد به سمت دوست خیالیت سرت برگردوندی و گفتی: بچه ام رو آوردم 

 

بسیار با بخل و حسادت به ارتباط من و بابائی نگاه میکنی و به هیچ عنوان حتی یک سلام علیک گرم بین ما رو نمیپسندی و گاهی هم زبان به اعتراض باز میکنی که: مامانننننننننننن تو مال من نیستی؟ 

 

هفته پیش دو تا عروسی دعوت بودیم نمیتونم بگم چقدر خوشحال بودی. نمیدونم چرا اینقدر عاشق عروس و لباس عروسی. این دومیه رو که هی بهم میگفتی بیا بریم من با عروس برقصم!!!!!!!!! و واقعا هم قر میدادی 

انگار همه دختربچه ها اینجورین ولی من هر چی نگاه میکنم به کودکی خودم .........؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

 

یک بار دیگه که داشتی از علاقه ات به من میگفتی و خیلی هم با احساس بودی ازت مثل همیشه پرسیدم چرا؟ 

گفتی با من بازی میکنی. یه کم مکث کردی و گفتی: سرکار نمیری !!!!!!! جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک نوع پاتک کودکانه به مقوله بغرنج مادران شاغل بود یا اینکه طرح شرمنده سازی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟