ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

سی و یکماه تمام

 سی یکمین ماه زندگی ثناجونم هم خاطرات بد و خوب داشت. بده رو گذاشتم آخر از همه بتعریفم  

اما خاطرات خوبش 

 

یه روز تو ماشین یه زیرانداز که مال بچگیهاش بود و از تو خونه با خودش آورده بودش رو داشت روی صندلی صاف میکرد و واسه خودش روش جای نشستن درست میکرد بهش گفتم مامان داری چیکار میکنی 

گفتش که دارم بنشینه درست میکنم

  

 

یه شب هم داشتم غذا درست میکردم. مرغای پخته شده رو از استخوون جدا کرده بودم و استخونا توی سینی مونده بود، ثنا یه مدت بعدش اومد تو آشپزخونه و گفت مامان اینا رو بده من بخورم گفتم مامانی هیچی مرغ توش نیست صبر کن زودی غذا حاضر میشه میارم برات اینا رو هم باید بریزم تو آشغالی که گربه ها بعدا ورش دارن بخورن. رفت تو اتاقش دوباره بعد چند دقیقه اومد گفت مامان من گربه ام اینا رو بده من بخورم 

 

 

یه بار دیگه هم تو آشپزخونه کار داشتم بهش گفتم مامان تا وقتی که من دارم غذا درست میکنم نیا مزاحمم نشو. خیلی محترمانه و متین گفتش: باشه مامان هر وقت کارت تموم شد میام مزاحم میشم 

بعد رفت جلوی تلویزیون نشست و هی میپرسید: مامان کارت تموم نشد؟  

 

بازم مثل همیشه به روابط من و بابائیش با کمال بخل رفتار میکنه و یه بار هم دیگه رک و راست بهم گفت مامان من بابا رو دوست دارم ولی تو نداشته باش، تو فقط مامان منی. منم بهش اطمینان دادم که فقط مامان اون هستم و مامان بابائی هم مامان جونه- یه کم خیالش راحت شد 

 

یه بار از دستش ناراحت بود برگشتم گفتم: دیوونه شدم از دست این دختره 

اونم برگشت گفت: بیچاره شدم از دست این مامان 

 

دیشب با هم بیرون بودیم، من و ثنا تو ماشین موندیم و بابائی رفت که شیر بگیره، یه آقای تقریبا مسنی یه حالت خاصی راه میرفت به ثنا گفتم: ثنا میدونی آقائه واسه چی اونجوری راه میره گفت: آخه شکمش درد میکنه  

بعد یه کم مکث کرد و گفت: آخه پیرزنه 

از خنده مرده بودم، گفتم مامانی به آقاهای پیر میگن پیرمرد

  

 

و اما خاطره بد این ماه 

چهار شنبه دو هفته پیش بود که یدفعه و بی دلیل تب وحشتناکی کرد و تا صبح با زحمت تبش رو کنترل کردیم و بردیمش دکتر، چون تکرر ادرار هم داشت واسش آزمایش نوشت و بعد چون یه کم جواب آز مشکوک بود یه سونوی کلیه و مثانه که خدا رو شکر چیزیش نبود ولی تبش همچنان ادامه داشت بعلاوه اینکه مطلقا غذا نمیخورد و فقط شیر و آب میوه و بستنی رو میتونست بخوره. شنبه هم مرخصی گرفتم و پیشش بودم تا اینکه چند باری همون روز گفت دندونم درد میکنه که تازه چک کردیم و فهمیدم سه تا دندون آسیابش که درنیومده بودن در شرف جوانه زدنن اونم با چه وضع اسف باری. خلاصه اینکه آنتی بیوتکش رو قطع کردیم و کم کم تا دوشنبه حالش بهتر شد و خدا رو شکر دیگه از چهارشنبه دوباره وضعیت غذاخوردنش مثل قبل شد 

 

و اما الگوی خوابش که به مدد مریضیش عوض شده: شبایی که درد داشت به من میگفت منو بغل کن و بعد اون لپش که بیشتر درد میکرد رو میچسبوند به کتف من و میخوابید و منم راه میبردمش. متاسفانه انگار به این وضع عادت کرده و همچنان دوست داره همونجوری بخوابه. خب این یعنی رسالت جدید بنده برگردوندنش به حالت اوله  

 

  

و اما عکسای ماه سی و یکم

 

 

  ادامه مطلب ...