ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

میلادت ای عزیزتر از جان خجسته باد

پنج روزه که از تولد سه سالگی عزیز دلم میگذره  

دلم میخواد الهی شکر آخر رو همین اول بگم 

چهارمین سال از زندگی ثنای من آغاز شد 

امسال هم نشد که جشن مفصلی براش بگیریم باز هم جشن سه نفری قرار بود بگیریم  که نهایت ختم به پنج نفری شد(دائی حسین و حسین خاله رسیدن اتفاقی) 

به طرز عجیبی امسال هم کیکش قرمز شد 

کیک سال اول تولدش یه کفشدوزک قرمز بود سال دوم یه سیب قرمز و سال سوم یه توت فرنگی قرمز البته کیک ولادتش که عکسی ازش ندارم صورتی بود 

 

یعنی دارم هی با خودم میگم ثنای من بزرگ شده؟ وقتی شده و علائمش رو میبینم چرا باور نمیکنم؟ چرا هنوزم دلم میخواد گهگائی بیاد و بهم بگه جی جی میخوام(همون می می)؟

چرا هنوز گاهی دوست دارم بیرون که هستیم بغلش کنم و خود سوءاستفاده گرش هم بدش نمیاد؟ 

اینا یعنی اینکه من تو زمان منجمد شدم؟ 

تو سه سال پیش که تازه خودم حس بزرگ شدن بهم دست داد وقتی یه نی نی کوچمولو رو آوردن دادن بغلم و گفتن بهش شیر بده و چه گریه هایی که نکردم از مهارتی که در این کار نداشتم و گشنگیهای لحظه ای که دخترم میکشید و من تحملش رو نداشتم. از هول شدنش واسه خوردن و مهلت ندادن به من. از شیرهایی که میپرید تو گلوش و با "یا فاطمه زهرا" گفتن من و خنده اطرافیان پایان پیدا میکرد این پروسه عظیم و پر حادثه! 

 

و دچار تناقص میشم از دیدن دخترکی که اینروزا تا ازش غافل بشم خودش تنهایی میره دستشویی و تا مرحله شستشو هم پیش میره و با اینکه چند بار پاییدمش و مطمئی شدم که طهارت رو کامل و بی نقص انجام میده(فقط در مورد شماره یک) ولی باز مانعش میشم چون حس میکنم این امر خیلییییییییییییی واسش زوده 

و اون..... 

اونقدر اعتماد به نفس داره که در یک اقدام انتهاری دیروز در راستای تطهیر شماره دو براومده بود که پدرش زود رسیده بود و عملیات خنثی شده بود و وقتی از سرکار رفتم و واسم تعریف کردن موندم خوشحال بشم یا ناراحت 

خب مهد کودک و دیدن بچه هایی که مستقل این کار رو انجام میدن هم بی تاثیر نبوده 

 

آها از مهد گفتم ثنا رفت یه مهد دیگه نه اینکه اون مهد قبلی بد باشه ها نه اتفاقا خیلی راضی بودیم اما به طرز عجیبی خلوت و بی بچه شد اول خرداد و ثنا هم که روحیه حساسی داره تو اون شرایط حال خوبی نداشت و این شد که بردیمش جای دیگه 

اینجا هم راضی و خوشحاله ایشالا که همیشه همینجوری باشه 

 

دیگه از احوال اینروزا به لطف حواس نه چندان جمع تو مشغله کاری زیادم چیزی یادم نمیاد 

ترجیح میدم عکسا رو بزارم ببینید قبل از اینکه بلاگ اسکای عزیز و دوست داشتنی اون روش بالا بیاد   

 

   ادامه مطلب ...