ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

امان از گرسنگی

قانون وضع نموده ایم که خوراکی مختص بیرون از خانه باشد مثلا زمانهایی که بابای عزیز به مهد میبردش آن هم برخی روزها و یا روزهایی که با من به باشگاه می آید جهت ساکت ماندن و به عبارتی باج دادن 

خلاصه اینکه مثل خیلی از والدین مهربان در منزل کارتنهای حاوی تغذیه های سراسر شکر و مواد نگهدارنده و لپ کلام ضرر نگاهداری نمینماییم 

از این رهگذر دخترک گاهی در خانه بهانه میگیرد که گشنه مثلا نان یا پلو نیستم و چیز دیگری برای خوردن میخواهم و مدیونید فکر کنید که ما منظورش را از چیز دیگر نمیدانیم  

دو سه شب پیش بود که شنیدم به بابای عزیزش میگوید: یک چیز بده من بخورم من تو این خونه فقط آب بخورم؟ 

و ایضاً شب بعد در همان ساعت و همان دقیقه با وجود اینکه میدانستیم شکم نازنیش پر است از خوراک عدسی خوشمزه ای که اینجانب نثارش کرده بودم دوباره با همان حالت و در حالی که آب دهانش را قورت میداد رو به من گفت: ببین مامان من دارم از گرسنگی آب دهنم رو میخورم

سلام الله علیک یا رقیه بنت حسین بن علی

 

 

رسمه به والله همه جا 
ناز یتیم رو می خرند
یتیم که بی تابی کنه
براش عروسک می برند

اما بگم ز شامی ها
با ماها خیلی فرق دارند
یتیم که بی تابی کنه
سر باباش رو می برن

مهربانی میکنی یادم دهی هر آنچه زیباست.....

ثنا: مامان امروز توی مهد یکی از بچه ها واسه ساعت تغذیه تخم مرغ آب پز آورده بود  

من: میخوای واست بپزم بزارم تو ظرفت ببری 

ثنا(با خوشحالی زایدالوصف): آره. بزار 

 

بیست و چهارساعت بعد 

 

من: ثنا تخم مرغ امروز رو خوردی؟ خوب بود؟ 

ثنا: آره مامان خیلیییی خوشمزه بود 

من: میخوای یدونه بپزم فردا ببری با خودت؟ 

ثنا(با صدای کمی بلند و کمی عصبانیت): نه مامان.... آخه بعضی از بچه ها دلشون خواست.  

من:خب یه کم بهشون میدادی 

ثنا(بازم با یه کم عصبانیت): خب من بهشون بدم که اونا میگن نمیخوریم. اصلا ولش کن نون و پنیر گردو بزار واسم

 

                                            ............................................................... 

یه روز که ثنا اتفاقی عکس حرم امام خوبیها رو روی بسته نبات دید و مجبورم کرد عکس رو ببرم بدم دستش که ببره بچسپونه یه جای اتاقش 

 

من: ثنا یکماه بعد شهات امام رضا(ع) هستش دوست داری بریم مشهد؟ 

ثنا(با خوشحالی فراوان): آره مامان بریم (بعد از کمی مکث) مامان جون رو هم ببریم؟ 

من: باشه 

ثنا: باباجون رو هم ببریم 

من:باشه 

ثنا(با خودش داره حرف میزنه آروم): خب عموهام تنها میمونن که. مامان اونا رو هم ببریم؟ 

من: قیافم شده این شکلی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ثنا: اون یکی مامان جون باباجون و داییها رو هم ببریم؟ اصلا یه عالمه اتاق تو قطار بگیریم همه بریم؟ 

من: ایندفعه شدم این شکلی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!. دیگه چیزی نداشتم بهش بگم البته تا قبل از روزی که از کارگزینی محل کار اخطار بدن که مرخصیات رو جلوجلو هم استفاده کردی دیگه تا آخر سال یک روز هم نباید بری و این یعنی اینکه امام خوبیها فعلا نطلبیده 

 

                                          .............................................................. 

 

مشکلی که برای رضوان عزیزم به وجود اومده سخت ناراحتم کرده. رضوانی که مثل یک ستاره در زندگیم درخشید. از بچه هایی که وبلاگم رو میخونن تقاضا دارم که واسش دعا کنند 

یا من اسمه دواه و ذکره شفا

 

                                              

سه سال و نیمگی

 اینبار برعکس همیشه اول عکسا رو گذاشتم که البته متعلق به دو ماه گذشته است 

خاطره نوشت باشه برای بعد

 

 

 

 

   ادامه مطلب ...