ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

بهار دلکش رسید و.....

خیابانهای شهر را متر میکردیم با دخترکمان جهت انجام خرید سال نو 

طبق معمول نیازهای ایشان در اولویت قرار داشت و تا وقتی که قصد بر خرید این ملزومات بود دخترک آرام، منطقی، خوش اخلاق و خوش سلیقه میبود فقط فاکتور میگیریم از پله برقیهای برخی پاساژها که ما را به سوژه های انبساط خاطر هموطنانمان تبدیل کرده بود 

اما 

اما  

اما 

امان از لحظه ای که خبط مینموده و مثلا جلوی یک مانتو فروشی یا کفش فروشی بزرگسالان توقف مینمودیم..... با ناراحتی شروع میفرمود به نق زدن و تهدید! که من رفتم مامان 

 

 

 

نتیجه خیابان گردی: 

تقریبا همه چیزهایی که لازم داشت را تهیه کردیم و هیچ کدام از چیزهایی که لازم داشتم تهیه نشد 

روز تعطیل در منزل مادر شوهر: 

ثنا مشغول صحبت با مامان جانش و ارائه خاطرات خرید ...

 بعد از اتمام ....

مامان جان: خب مامانت چی خرید 

ثنا: هیچی فقط کفش میخواست بخره که اونم من نزاشتم 

 

 

 

فرزند همسایه محترم با کفشهای نو به منزل آمده و با ثنا مشغول بازیست 

کفشهایش را ورانداز میکنم و زیرلب میگویم چیز قشنگ و خوبی است برای ثنا هم از اینها بگریم شاید 

فرزند محترم همسایه: 

مامان ثنا! فقط ثنا رو با خودت نبر مثل من هی میخواد اذیت کنه. هی بگه خسته شدم منو بغل کن. هی خوراکی بخواد. خودت تنها برو 

 

و ما ماندیم در عجب که این اعجوبه ها خودشان میدانند چه کاره اند و ...