ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

یک خاطره جامانده

یه کیسه گوشه اتاقش هست که یه سری از اسباب بازیها داخلشه و زیپش معمولا بسته است، خیلی وقتها هم اسباب بازیها کف اتاق ولوئه و کیسه یه طرف دیگه افتاده 

یه روز از سر کار که رفتم و طبق روزهای دیگه همسر آماده رفتن بود با ناراحتی گفت تا برم دستشویی و برگردم ثناخانم رفته خونه همسایه- بدون اجازه 

شدم این شکلی (!)  

ثنا که بدون اجازه جایی نمیره اونم اینموقع روز. امکان نداشت 

گفت پس کجاست همه جا رو گشتم و صداش کردم 

 گفتم ببین هم دنپاییهاش تو جاکفشیه هم کفشهاش با چی رفته یعنی 

خلاصه یه کم دیگه سرسری گشتیم و نهایتا همسر تا دو طبقه پایینتر هم رفت در زد(خوشبختانه در آپارتمان دخترزاها در کنار هم تجمع داریم) و مطمئن شد که اونجا هم نیست و برگشت دوباره با هم مشغول گشتن شدیم و با هم بلند صداش میکردیم

داخل کمد، توی حموم، زیر تخت، کنجهایی که معمولا مخفی میشه تو قائم باشک، فاصله بین یخچال و دیوار، روی تراس و..... 

دیگه به مرز پانورامایی رسیده بودم و مرتب به این فکر میکردم که اون موجود خیالی از کجا ممکنه اومده باشه و گل منو با خودش برده باشه که دوباره همسر رفت راه پله ها رو زیر و رو کنه که دیگه اشکهای من با طپش قلب لعنتیم قصد نزول فرمودند 

تو همین حال داخل اتاقش رو دیدم که همون کیسه معروف که آرام و عمودی سر جای خودش ساکن بود داره تکون میخوره و بعد یه موجود از زیرش در اومد اونم با این جمله که: 

همه جا رو گشتید این جا رو نمیتونستید بگردید من این زیر بودم 

 

 

شرمنده ام مابقی ماجرا و واکنش همسر به هیچ وجه قابل شرح و تعریف نیست

چهار سالگی ثنا خانم

سه شنبه هفته قبل مصادف با روز مبعث رسول اکرم(ص) برای ما روز به یاماندی بود، چهار سالگی ثنای ما که باید براش جشن صلوات میگرفتیم (به نقل از وسائل الشیعه) مصادف شد با عید صلوات بر محمد و آل محمد(ص). روزی خوب و شاد برای سه تاییمون. یه جشن کوچمولوی سه نفر شب قبلش بیرون از خونه با هم گرفتیم و طبق خواسته خود خانم خانما قرار شد که براش روز چهارشنبه توی مهد تولد بگیریم، کیکش رو هم که از مدتها قبل خودش کیتی انتخاب کرده بود و بیصبرانه منتظر بود. با من تا آخر شب نشست و پفک و پفیلاها رو برای راحتی مسئولین مهد تو لیوان بسته بندی کردیم. خیلی خوشحال بود خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی 

تا گفتم برو بخواب فردا باید زود بیدار شی رفت خوابید 

صبح روز بعد من رفتم سر کار و بابایی ثنا رو با وسایل پذیرایی رسوند مهد میگفت برعکس هر روز زود از خواب پاشده و گفته امروز الکی خوابم میاد 

منم پاس بین روز گرفتم و رفتم کیکش رو تحویل گرفتم و تا رسیدم دیدم مسئولین زحمتکش و دلسوز همه مقدمات رو آماده کردن و ثنا رو هم عروس خانمش کردن و .... 

دیگه جشن تولد ثنایی هم اینجوری برگزار شد و منم حس خوبی داشتم از شادی دخترم و دوستاش 

ان شاءالله که همه نوگلها همیشه زیر سایه پدر و مادرشون شاد و خوشحال باشن 

 

   ادامه مطلب ...

فصل پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.