ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

آرزوهای بزرگ..؟ کوچک...؟

سه تایی مشغول سر رفتن حوصلمون بودیم!

قرار شد هر کی آرزوهاشو بگه

اول من گفتم:

آرزو دارم الان سوار یه کشتی بودم که با سرعت تو دریا میرفت و یه کم هوای سرد به صورتم میخورد... یعنی قشنگ رفته بودم تو حسش که ثنا حسم رو خاک مالی کرد با گفتن:

دلم میخواد الان بابا با سه تا کیک تولد بیاد تو و بگه ثنا اینا رو بخور

همزمان حسنا برگشته میگه:

مامان یه عالمه بلچسپ بلام میخلی؟؟



آرزوها ارتباط مستقیمی با قد و سن داره ها...تا حال بهش اندیشیده بودید؟

آغاز ماه مهر...

نمیدونم از دوستان قدیم کسی اینجا رو میخونه یا نه

فعلا برای دل خودمون و ثبت مینویسم . دومین روز شروع سال تحصیلی در حالی آغاز شد که ثنا یک عدد بربری داغ گرفت با پنیر صبح برد مدرسه که با دوستاش صبحانه بزنن! همون مدرسه مسیر میره مجددا. فقط مسیرش خیلی بهمون دور شد این دو روز رو که با تاخیر اومدم دانشگاه

حسنا صبحها این هفته رو با پدر عزیزش میره مغازه چون مامان جونش در منزل خواهر همسر جهت تولد فرزند جدیدشون آقا عمار دستشون بنده. دیشب میگه زودتر بخوابید من باید صبح برم مغازه!

عکسای بیش از یک سال گذشته رو دارم مرتب میکنم به زودی میزارم تو وبلاگ- ان شاالله