ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

رمز نوشته ها

برای دریافت در ایتا به آیدی     @yasyass  پیام دهید

ax پاییز 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ax تابستان 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ax بهار 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به تعدادی "مَنِ" موازی هم نیازمند است

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اختلاط سازنده

ساعت نماز و ناهاره و من نشستم دارم این داروی گیاهی که ثنا و حسنا به خاطر تلخیش همینجوری نمیخورن رو براشون تو کپسول خالی پر میکنم. بعله اینم از اختلاط نقش بیرون و داخل خانه. همیشه که نباید تو خونه گوشی به گوش و لپ تاپ روی پا در خدمت دانشگاه باشم. والا


دختران بهشتی

دانلود کنید و سرگذشت زیباشون رو از زبان مادرشون بشنوید

یک چشم من اندر غم دلدار گریست

چشم دگرم حسود بود و نگریست

چون روز وصال آمد او را بستم

گفتم نَگِریستی نباید نِگَریست



همه ی فیلم های غزه رو باز میکنم، حتی همه ی اون هایی که اولش اخطار داده برای بیماران و فلان و فلان توصیه نمی شود 

حتی همه ی اون هایی که همسر به ثنا گفته قبل از اینکه من ببینم از یادآور برشون داره(ثنا همچنان از گوشی من استفاده میکنه و گوشی مستقل نداره)


میخوام سرشار بشم از نفرت

و انزجار

و انتظار.انتظار.انتظار


آنچه حماس و بچه های قسام کردند تجاوز نبود، قیام بود برعلیه کفتاری که به زور خونه شون رو ازشون گرفته بود و 75 سال هر روز هر روز  هر روز جانشون رو میگرفت، جان هایی که عجیب خدا بهشون برکت داده. جان های عزیزی که با حساب دو دو تا چهارتای عقلی تا حالا باید همشون تموم شده می بودن.

بنی اسرائیل خودبرتر بین و خون آشام با وکالت سگ پاسبانش (آمریکا) سالها حواس ها رو پرت کرد از جنایاتی که انجام میداد

با جنگ ایران 

با علم کردن داعش

با جنگ یمن

با هر روز ناآرام تر کردن منطقه

با فتنه های متعدد در جای جای جهان.

ولی فریادها برخلاف حلقوم ها بریدنی نیستند

و این فریاد ملت فلسطینه که جهان رو پرکرده:

یا هممون می میریم یا این غده ی سرطانی رو برای همیشه از بین می بریم

فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ

آرمانم

هیچ وقت دلم نخواست مادر پسرها باشم به جای مادر دخترها


از همسر یاد گرفته بودم که حتی فکر کردن به جنسیت فرزند کفر هستش


تا اینکه فیلمهای تو، زندگیت و عاقبتت رو  دیدم، اونقدر به مادرت حسودیم شد که دلم خواست زکریا طور برم یه کنج عزلت و از خدا بخوام پسری بهم بده عین تو ، به پاکی و خالصی تو و عاقبت به خیری تو. 

با این شرط که در زمان حیاتم شهید راه حق  شدنش رو ببینم و بشم مادر آرمان عده ی زیادی از مومنین .







وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ

این فیلم رو دانلود کنید 

و صحبتهای مامان آرمان در آخر فیلم رو ببینید




اندر احوالات ولایت

هنوز یک هفته از استقرارمون در اینجا نگذشته یک توپ بیسبال کوچیک روی شکم مبارک پدیدار شده که معلوم نیست بعد از برگشت با چه مکافاتی باید آبش کنم در پی پنج وعده غذای ارگانیک روزانه 

ولی خب وجود نامبارکش می ارزه به:

خوابیدن زیر پنجره با صدای باد لای شاخ و برگ درختان

صبح زیادی روشنش 

مه غلیظ عصرگاهیش که وادارمون میکنه وسط تابستون کاپشن بپوشیم

مسجد بزرگ و باصفاش

نوحه های سنتیش

و انتظار انتظار انتظار


ax زمستان 1401

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ax پائیز 1401

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ax تابستان 1401

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیب ناممنوعه

هر چی بیشتر تو هوش مصنوعی غوطه ور میشم احساس عجز و یه کم ترسم بیشتر میشه، ترس برای چی؟ نمیدونم یاد فیلمهای ترسناکی میفتم که توشون اختیار دنیا و زندگیها از دست بشر خارج شده

شایدم برعکس بشه و برسیم به نقطه ی پادشاهی مطلق و سروری عالم

مثلاً زیر درخت سیبی نشسته نه دراز کشیده باشیم بعد دلمون بخواد یدونه گنده و قرمزش رو از روی نوک درخت بچینیم که قبل از هر گونه اقدامی پردازشگرهای موجود در فضای اطراف ما این تشعشع حاصل از ابراز نیاز رو از مغزمون بگیرن بعد اقدام به فشرده سازی مولکول های هوای اطرفمون کنن و همزمان به اجزای درخت دستور بدن شلش کن و نهایتا شاخه ی مورد نظر حامل سیب بیاد پائین و پائین و نهایتا در همون پوزیشن دراز کش آماده ی چیدن از طرف ما بشه!! تعجب نداره. میشه یه روزی

ولی خب از روز اول هم که تو بهشت اوضاعمون همین بود، اسکلیم تو این دنیا یا واقعا دنبال علم و دانش و آگاهی و پیشرفت و به کارگیریش در زندگی هستیم؟

ای بگم خدا چیکارت کنه حضرت آدم ابوالبشر یه سیب نمیخوردی حالا چی میشد

به قول همسرجان در مواقعی که در امور دنیا کم میاره: حضرت آدم خدا از تو گذشت ولی ما که نمیگذریم


پدرجان! مزاح بودا. یه وقت با ننه حوا عاقمون نکنی. درود خدا بر شما

زن، زندگی، اسارت

مرد سنتی(تو کل کره زمین و نه فقط مشرق زمین) هر روز صبح طلوع نزده پامیشد میرفت سرکار، کار میکرد تا بوق .... ، مقدار قابل توجهی عائله تو خونه داشت که باید هزینه و رفاهشون رو تامین میکرد

زن سنتی توی خونه بود، با فرزندان زیادش سرگرم و مشغول پرورششون. همراه با مقداری اندوه اضافه که چرا مرد آفریده نشده!

هر روز به همین منوال میگذشت

مرد سنتی خسته از کار روزانه میومد و به خواب پادشاهی میرفت. خیلی خسته

زن سنتی همچنان توی خونه بود و مشغول به دنیا آوردن و بزرگ کردن شیران نر و آهوان نرم

زن سنتی هر روز اندوهگین بود و مرد سنتی هر شب خسته

زن سنتی فکر میکرد مقدار زیادی پارچه که دور و برش رو گرفته نمیذاره که اون مرد بشه، پس کم کم کمشون کرد، هی کمتر و کمتر که دیگه داشت شبیه مردها می شد

بعد اومد بیرون از خونه و خواست که برای تکمیل مرد شدنش کار هم بکنه. البته که هر کار مردونه ای رو نپسندید، مثلا هیچ وقت نخواست که لوله کش، مکانیک یا چاه باز کن بشه ولی خب سراغ خیلی از کارهای دیگه که پرستیژ داشت براش رفت. شاید باورش براتون سخت باشه ولی او حتی مهندس معدن هم شد. و شد زن جدید

 

مرد سنتی چشم باز کرد دید تعداد زیادی زن که به طور فطری و خدادادی خواهانشونه رو هر روز جلوی چشم داره میبینه و لازم نیست برای به دست آوردنشون بره التماس کنه و از کنج خونه ها خواستگارشون بشه، بعلاوه همکارهای جدیدی هم پیدا کرده بود که با حقوق و انتظار حداقلی حاضر بودند کمکش کنند

مرد سنتی از این حرکت حمایت کرد و شد مرد جدید

فمنیسم متولد شد و مرد و زن جدید با هم برای پرورشش قدم برداشتند

مرد جدید همچنان کار میکرد ولی کمتر از قبل، زن جدید پا به پای او بیرون از خونه بود و هزینه ها فیفتی فیفتی

هیچ کدوم مجبور به ساپورت دیگری نبودند

زن جدید دیگه فرصتی نداشت که بچه داشته باشه و ترجیح داد برای حفظ جایگاه جدیدش رسیدن به متعالیترین مقامش یعنی مادرشدن رو یا کلا بزاره کنار یا به تاخیر بندازه تا آخرین دقایق قبل از وقت اضافه

مرد جدید به شرایط خو گرفته بود، فردگرایی بهترین انتخابی بود که رنسانس میتونست بهش هدیه بده

زن جدید بالاخره روزی اعتراف کرد که خسته است و کاش خانه دار بود و بس. اونم زمانی که در حوالی دهه ی پنجاه تصمیم گرفت شاید فقط به جهت خالی نبودن عریضه فرزندی داشته باشه. تولدش همانا و هزار برابر مسئولیت شدنش همان چرا که بچه داری دیگه مثل خانه داری قابلیت فیفتی فیفتی شدن نداشت

مرد جدید خونه ی جدید با گریه ی نوزاد رو دوست نداشت. و اینکه هیچ قانونی نمیتونست مجبورش کنه که بمونه و بسازه با مانکن به هم ریخته ی پارتنر عروسکش. بنابراین خونه رو ترک کرد

زن جدید سالهاست که داره بچه رو به تنهایی بزرگ میکنه. ازصبح طلوع نزده پامیشه میره سرکار، کار میکنه تا بوق .... ، فرزندی داره  که باید هزینه و رفاهش رو تامین کنه

از مرد جدید خیلی وقته که اطلاعی در دست نیست. هیچ کس و هیچ نهادی سرزنشش نمیکنه. اون حق داره که از زندگی تا وقتی زنده است لذت ببره

راستی فمنیسم به کام زن جدید شد یا مرد جدید؟


این تراژدی برگرفته از حقیقتی بود جاری در زیر پوست دنیا. حقیقتی که از غرب شروع شد و شرق و شمال و جنوب و استوا و... همه جا رو داره دربرمیگیره


جامعه به حضور و وجود زنها نیاز داره می دونم. شاید حالا وجود مهندس معدن زن نیاز نباشه ولی در مورد خیلی از مشاغل دیگه نمیشه اغماض کرد اینم صحیح. ولی با الگوی سوم که صلاحیتش رو در خودم نمیبینم ریزش رو شرح بدم . فقط همین قدر بگم که احیای این الگوی سوم جز با خواست خود زنها محقق نمیشه اگر برسند به این نتیجه که :

هر جا نجابت رفت خفت اومد

هر جا زیاده خواهی اومد آسایش رفت

 

بعدا نوشت: تا حالا پیش نیومده بخوام نوشته هام رو به کسی تقدیم کنم. ولی این متن رو دلم خواست تقدیم کنم به پادشاه خونه ام، همسر عزیزم

بعدا نوشت2: تا حالا پیش نیومده بود تو این وبلاگ چیزی در موردش بنویسم ولی رشته ی تحصیلیم مهندسی معدنه

 

 

 

بنده ات بفدایت

به اندازی ی همه ی دفعاتی که نافرمانیت کردم دوستت دارم

برای پیروز و انقراض؟ ش

همه ما از تلف شدن این یوز پلنگ زیبای ایرانی ناراحتیم ولی یه چیز رو فراموش نکنیم، لحظه به لحظه زندگی این یوزپلنگ برای کشور ما و برای بچه های محیط زیست ما باعث افتخار بود،ما اولین کشوری در دنیا بودیم که تونستیم در اسارت از یوز پلنگ نسل کشی کنیم،اولین کشوری بودیم که تونستیم یوزپلنگ رو از بدو تولد تا سن نه ماهگی بدون حضور مادر بزرگ کنیم ،همه اینها دستاوردهای بزرگی برای محیط زیست ایران محسوب میشه ولی در این بین مثل همه ی اولین هایی که در جهان اتفاق میفته اشتباهات و خطاهایی صورت گرفته چون اولین تجربه دنیا در این زمینه بود و البته همین اشتباهات نا خواسته تجربه با ارزشی برای آینده یوز ایرانی هست.و در کنار خبر از دست دادن پیروز زیبای ایران متوجه شدیم، ایران ماده یوز ایرانی برای بار دوم در اسارت باردار شده و این خبر میتونه یکی از مهم ترین خبرهای تاریخ محیط زیست ایران و حتی آسیا باشه ولی...


همه مطالب بالا رو به خاطر این نوشتم تا شما با دیدن استوری های سلبریتی های خودفروخته و بعضا احمقمون ببینید چجوری این دستاورد بزرگ تکثیر یوز ایرانی در اسارت رو تبدیل کردن به نقطه ضعف! کاری که کشورهای پیشرفته دنیا در زمینه محیط زیست آرزوی اون رو داشتن بچه های ما تونستن عملیش کنن ولی سلبریتی ها فعلا تونستن این افتخار بزرگ رو تبدیل به یک مصیبت بزرگ کنن، یکیشون نوشته گناه پیروز این بود که در ایران متولد شده یکی نیست بهش بگه تکثیر یوزپلنگ در اسارت برای اولین بار در ایران صورت گرفته هیچ کجای جهان هنوز به این دستاورد بزرگ نرسیده،پیروز اگر در هر کجای دنیا متولد میشد و یک ساعت بعد از به دنیا اومدن تلف میشد، اون کشور گوش فلک رو به خاطر این دستاورد بزرگ کَر میکرد،ولی متاسفانه پیروز در کشوری به نام ایران متولد شد که تعداد زیادی از سلبریتی هاش از شرافت و انسانیت بویی نبردن.


کاش یکی پیدا شود و میزان مطالعه این عزیزان و طرفدارانشون را دربیاره تا بدونیم چه عیاری از علم و آگاهی و مطالعه را دارند که اینگونه بدون اطلاع حرف میزنند. ظاهرا ماجرا هر چقدر غمگین تر لایک بیشتر


آقاااا یوز ایرانی منقرض نشده، فقط ١٧ قلاده یوز تو سمنان داریم.

چرا تولد و مرگ پیروز آغازی برای یوز ایرانی است نه پایان آن؟ 

چون تکنولوزی تکثیر یوز باعث شده به آینده این گونه نادر امیدوارتر باشیم.

وقتی چندسال قبل ایران ماهواره به‌هوا پرتاب کرد ولی سقوط کرد، خیلیا مسخره کردن ولی توجه نداشتن که ایران به این تکنولوژی دست پیدا کرده. جالب اینجاس که وقتی امسال ماهواره سیمرغ رو به فضا فرستادیم همونایی که مسخره کردن سکوت کردن و هیچی نگفتن. کلا یاد گرفتیم خودتحقیری کنیم و نقص‌هارو ببینیم.

پیروز هم همینطور. ایران جزء چند کشور معدودی‌ست که به تکنولوژی تکثیر در اسارت و همچنین شبیه‌سازی (کلونینگ) رسیده و پیروز هم حاصل همین روش تکثیر در اسارت بود. اصلا از همون روز اول هم مشخص بود میمیره، چون دوتا برادر خواهرش همون اول مردن و چون مادرش هم قبولش نکرد، مجبور شدن خارج از حیات وحش نگه‌داریش کنن. وزنش هم نصف وزن معمول یوزهای دیگه بود موقع تولد. الان ژن (ژنوم) پیروز رو گرفتن و هروقت بخوان میتونن دوباره تولیدش کنن. بعضیا فقط مُردن پیروز رو میبینن، ولی رسیدن به این تکنولوژی تو سلول‌های بنیادی رو نمیبینن.


فرقه اسماعیلیه

تو اون وبلاگ یه پست گذاشتم در مورد حامد اسماعیلیون و سابقه عناد عقده ایش با جمهوری اسلامی از سالها قبل از شهادت همسر و دختر عزیزش و بدتر از اون اسلام ستیزیش ،.. کامنتدونیش شده جنگ جهانی سوم. احتمالا بخش نظرات اونجا رو هم مثل اینجا تا شب ببندم و کلا بشم خودم و خودم و خالاصصصصص

حامد رو شما شاید چند ساله که می شناسید ولی اینجا تو وبلاگستان از خیلی سال قبل تر شناخته شده است. علاوه بر وب اصلیش وبلاگ دختر خشگلش که فقط سه روز از ثنا بزرگتر بود هم بروبیا داشت واسه ی خودش. حیف اون چشمهای زیباش که فدای 52 نقطه زنی یه روانی شد


تو این فاصله که اونا میزنن تو سر هم یه دو تا نکته کلیدی که تا اینجای عمرم که تقریبا میشه اول دهه پنجاه زندگیم بهش دست یافتم رو  بهتون یاد بدم

اول:تو زندگی اگه شاد نباشیم اشکالی نداره ولی لازمه که حتما آرامش داشته باشیم. آرامش عزیزانم آرامش. از شادی بیشتر می ارزه

دوم: تو روابطمون با دورو بریها از خانواده گرفته تا دیگران اگه حتی همدیگر رو دوست نداشته باشیم هم اتفاقی نمی افته ولی لازمه که به هم احترام بزاریم. احترام


بازم میام نکات کلیدی یادتون میدم ان شاالله


دو ساعت بعد نوشت: ادامه مطلب رو ببینید خالی از لطف نیست

 

ادامه مطلب ...

جسته و گریخته

یکی از خانمهای خدمات برای جراحی نیاز به مقدار قابل توجهی پول داشت خواسته بود که جمع کنیم بهش قرض بدیم 

سهم هر کی مشخص شد یه دو تومن هم فاکتور شد برای یکی از اساتید که بعد از اطلاع پرداخت کرد و گفت: قرض نیست همینجوری بدید بهش

از کارش خوشم نیومد  یه کم به نظرم غرور پشتش بود. 

نکته: گاهی اوقات قرض دادن از کمک بلاعوض پسندیده تره 

                                                                                          ****************************************************

مادر نیت کرده که امسال هم بره پیاده روی اربعین 

روی مبل نشسته بود و نیت و برنامه های بعدیش رو داشت بالا پائین میکرد. روبروش روی زمین دراز کشیده بودم و دو تا پاهام روی هم روی شاسی همون مبلی بود که روش نشسته بود یدفعه به ذهنم خطور کرد که گوشی رو بگیرم دستم و چک کنم تو اون بازه ای که میخواد بره بلیط هواپیما موجوده یا نه. یه چارتر تهران نجف پیدا کردم 6200 با ذوق بهش گفتم و مثل آنشرلی بی وقفه ادامه دادم که اگه برای برگشت هم همین قیمت پیدا بشه خیلی عالیه (مادر یه حقوق بازنشستگی داره و با توجه به شرایط زندگیش 12 تومن براش پول زیادی نیست)

قبل از اینکه پروازهای برگشت رو چک کنم به صورتم خیره شد با لبخند قشنگ و پر از غمی گفت:

سفره اربعینه میخوام سختی بکشم نمیخوام خانومانه برم که

                                                                      ********************************************************

وارد مسجد دانشگاه شدم به نیت شرکت در مراسم زیارت عاشورا

حال کردم همون دم در سمت راست روی موکت بشینم و تکیه بدم به دیوار و پاهام رو بغل کنم و دعا رو زمزمه

چند دقیقه بعد پوزیشنم رو تغییر دادم چون یکی یکی همکارا از در میومدن و اولین نفری رو که رویت میکردن من بودم، به نظرم یکم تریپ" وای چقدر خالص و عاشق اهل بیته " تو ریختم بود که عذابم می داد. چهارزانو نشستم عذابم برطرف شد

یاد حرف یه بنده خدایی افتادم که میگفت:

اونی که از روی ریا صف اول نماز جماعت می ایسته رو شاید یه روزی بشه آدمش کرد ولی اونی که از روی ریا میره صف آخر می ایسته رو هرگزززز

                                                           ************************************************************

مال چند سال پیشه یه دفعه یادم اومد:

تو جشن عروسی مثل سیندرلا می درخشید با لباس قرمز و خوش فرمی که پوشیده بود، نتونستم جلوی خودمو بگیرم ازش پرسیدم که از کجا و چند خریده (از مجموعه سوالات نپرسیدنی و کاملا اشتباه) گفت که اینترنتی گرفته و خیلی گروووون. آخرای مجلس از دهن خواهرش پرید که لباس رو از یکی از دوستاش قرض گرفته

تا آخر اون شب پکر و ساکت بودم و غمگین 

از اینکه یکی رو وادار به گناه کبیره دروغ کرده بودم

                                                                              *******************************************************

اینایی که حلیم رو با شکر میخورن و اینایی که حلیم رو با نمک میخورن

امکان نداره باهم محشور بشن

مطمئنم

حواستون باشه از این دو دسته دو نفر یه وقت با هم ازدواج نکنن، امکان به تفاهم رسیدنشون صفره

ax بهار 1401

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من مادرم نه عکاس

اینکه از کیفیت پایین یه سری از تصاویر بارگذاری شده تو وبلاگ گاهی شکایت میکنید دلیلش فقط یک چیز میتونه باشه;

مهربونیتون

همین

ولی

 یه توضیحی بدم

این عکسها یه سریهاش با دوربین نیمه حرفه ای گرفته شده، یه سریهاش با گوشی من که کیفیتش بدک نیست، یه سریهاش با گوشی همسرجان که کیفیتش معمولیتره و یه سریهاش ارسالی از طرف فک و فامیل و دوست و آشناست اونم با واتس آپ و ایتا و تلگرام و.... و طبیعتا تغییر سایز شده 

یه سریهاش تو فضای بسته با نور کم، یه سریهاش تو شرایط خوب نوری و یه سریهاش اصلا تو شب و ظلمات

یه سریهاش با ژست و شسته رفته، یه سریهاش بی هوا و ژولیده پولیده

اینجا دفتر خاطرات منه نه آتلیه. من هر چی که برام جالب و خاطره انگیز باشه ثبت میکنم و کیفیت تصاویر خیلی مد نظرم نیست هر چند چشمای خشگل شما برام خیلی ارزشمنده و تا جایی که بشه گزینششون میکنم

امیدوارم درک کرده باشید که پست بعدی عکسانه است


کودک همسری

می دونید بزرگترین لطف اینکه با مادرت 17 سال بیشتر اختلاف سنی نداشته باشی چیه؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اینکه به پای هم پیر میشید

ax فروردین تا آخر اسفند۱۴۰۰

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ax مرداد تا آخر اسفند 99

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جناب آقای صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران

سلام علیکم

جسارتا مدتی بود که احساس می شد خودتان ملتفت شده اید که با پخش تناژی و گونی وار سریالهای کره ای دارید چه بلایی بر سر فرزندان و نوجوانانمان می آورید، و البت تصور کردیم که آمار بهتان ارائه داده اند از رغبت عجیب جگرگوشگانمان به یادگیری زبان کره ای در موسسه های آموزش زبان که اینگونه مدتیست  پخش این آبکیان  بی محتوا و چرت  بایکوت شده است. 

نگو ماجرا به دلار و نفت بها و اینها مربوط است که به حمدالله و المنت ظاهرا خصومتتان با طرف چشم بادامی رفع گشته و قرار است از این هفته مجددا چشممان به جمال چرتنامه ای از این سر زمین روشن شود تا تاریخ نداشته شان را به رخ ما که خود صاحبان تاریخیم بکشند و در شهرکی که حتی به خود زحمت تعویض دکور و لباس هنرپیشگان نسبت به آن قبلی را نداده اند اینور و آنور روند و چند ده هفته وقت مبارکمان را بگیرند و نهایتا دلی از فرزندانمان که به زور از چنگ پابجی و چی و چی و ... داریم حفظشان میکنیم ببرند که بیا و ببین.

هر خانه ایرانی، یک مادر روانی

در آستانه روز گرامیداشت مقام شامخ مادر ،عنوان پست رو میتونم تلخ ترین و وحشتناک ترین طنز موجود در کشور نامگذاری کنم


ماجرا مربوط به دو روز قبله  که خواهر همسر با اشک و ناراحتی عمیق از حال و روز مادر یکی از دانش آموزانش گفت که به خاطر فشارهای ناشی از آموزش مجازی فرزندش در بیمارستان اعصاب و روان شهر بستری شده


ای مدعیان دفاع از حقوق مادران ایرانی! به داد مادران ایرانی برسید



عجب بالا و پایین داره دنیا

ساعت ۶ صبحه و تازه دارم می خوابم. دندونای کرسی حلما داره درمیاد با ورم اضافه و تب و آفت و متخلفات. شبا بیقراره و کلا بی اشتها. با همسرجان شیفتی بالاسرش بیداریم. گفتم که یه وقت اینطوری برداشت نشه که بچه داری فقط بازی و شیرینی و‌ سرگرمیه. بعله از این شبا هم داره.

شب به خیر

ببخشید صبح به خیر


گودزیلا مدل آخر دهه نود

نی نی گویان میاد طرفم، میدونم منظورش چیه، میخواد یکی از کلیپهای حسنا رو که نی نی هم احتمالا توش داره بزارم براش. گوشی رو میزارم جلوش روی زمین، فیلم رو پلی میکنم و میگم: حلما بهش دست نزنیا!!

چون خیالم راحته که حرف گوش کنه و امکان نداره که بهش دست بزنه میام آشپزخونه یه سیب پوست میکنم میزارم تو زیردستی و برمیگردم پیشش تایه سیب گلاب مادردختری با هم بزنیم به بدن.

چیزی که میبینم برام قابل باور نیست..

دختر حرف گوش کن من با شست پای راستش داره با صفحه گوشی ور میره

چگونه فرزندان خود را به مطالعه ترغیب کنیم؟

ثنا: مامان چرا من بایدددد کتاب بخونم؟

من: برای اینکه آدم  بشی مامان، همه کسایی که آدم حسابی شدند از دوره نوجوانی کتاب خون بودند

ثنا: آهان


فکر کنم خوب توجیه شدااا

به وقت دمنوش


بماند به یادگار

از اولین باری که از حلما توی لیوان خودش و مستقل پذیرائی شد.

ABCD

آیا لازمه که ما زبان  انگلیسی بلد باشیم؟ بله، صد در صد

آیا ما باید"انگلیسی زبان" بشیم؟ خیر، به هیچ وجه

بی عقلی نامه

در حالیکه نورولوژیست عزیز که از دوستان نسبتاً قدیمِ جان می باشد تماشای هر آنچه که محتوای آدرنالیمان را بالا پائین می کند، از گاندو  و سرجوخه گرفته تا پاندای کونگ فوکار را برایمان تحریم کرده است، نشسته ایم از سرِ بی عقلی و خود آزاری" زنانی با گوشواره های باروتی" را دیده ایم.

افکارمان به شدت پریشان، جگرمان شرحه شرحه و اعصابمان خمیر از جهل بشر و در عین حال مشغول به حفظ ظاهر در مقابل چهار جفت چشمان زیبایی که هر لحظه مان را اسکن می کنند.

القصه؛ ناچاریم بنشینیم به انتظار که هنگامه خواب فرا رسیده، همه را بخواباینم. به قصر خود(مطبخ) پناه برده، خوردن چای و نسکافه هم که حراممان است، همان یک لیوان آب را در دست بگیریم و بگرییم 

باشد که رستگار شویم و دیگر از این بی عقلیها به وجود خود راه ندهیم.

روزمره

1. " از صبح تا حالا به جز غذا چیزی نخوردم" 

دیالوگ قبل از خواب حسنا بعد از تحمل یک روز بیماری

پی نوشت; کوچه به شدت تو این یک روز خلوت و آروم بود. چه حالی کردند اهالیش!نوش جونشووون


2. زنگ ورزش

از مفرح ترین ساعات زندگی ما چهارتاخانم محترم تو خونه (معمولا یک روز درمیان).

یکی از ویدئوهای امیر اصالت رو میزاریم روی پخش، من در جلوترین قسمت در جایگاه خانم  مربی، ثنا و حسنا پشت سر من ،  خوشحال خونه ما(حلما)  زیر دست و پامون/ یعنی اونقدر حرکاتش با مزه است که گاهی از خنده اشکمون درمیاد


3.حلما راه میره. بدجنسانه هیچ تلاشی برای راه رفتنش نکردیم، به خواهراش هم سپردیم که تاتی تاتی نکنندش تا به این زودی ها قدم در راه ترکوندن خونه بخصوص آشپزخونه ورنداره ولی اون ثابت کرد که  از تحریمها میتونه فرصت بسازه و به تنهائی راه افتاد. این موفقیت رو به همه طرفداراش صمیمانه تبریک میگیم


4."تو کارهای خونه به شوهرت کمک کن"

از دلسوزانه ترین نصایحی که شادالله(خدماتی زحمتکش و بامزه محل کارم ) همیشه بهم میکنه، هر وقت هم داره آزمایشگاه رو تمیز میکنه به خودش بلند بلند بد و بیراه میگه که چرا درس نخونده.

چه ربطی به ما و خانوده ما داشت؟ تو کارهای خونه به شوهرت کمک کن خواهرم! حجابتم یادت نره


5. قانون "جوانی جمعیت و خانواده" دیروز از فیلتر شورای نگهبان رد شد

خیر باد

بندهای خوبی برای بانوان شاغل داره





شاپرکم، حلمایکم

365 روز پیش اینموقع مجاور پنجره اتاق بخش زایمان، کنارم توی تخت نوزاد بعد از اولین شیری که خورده بودی مثل یه عروسک ناز خوابیده بودی و من بعد یه چرت کوتاه داشتم دونه دونه تلفنهای تبریک رو جواب میدادم، سرخوش از بودنت، داشتنت، بغل کردنت و بوکردنت

پدرت سرخوش تر از من بین خونه و بیمارستان در رفت و آمد بود، خواهرات دل تو دلشون نبود و مدام زنگ میزدن و عکس میخواستن

با همه فراز و نشیبها یک سال شد. یکسالی که الان چیزی جز زیبایی توش نمیبینم....

دیشب با بابایی  و حسنا و خودت رفتیم یه کیک کوچولو خریدیم و تفلدت رو با ساده ترین شکل ممکن برگزار کردیم

تو راه خونه به بابای مهربونت گفتم باورت میشه یک سال شد که حلما اومده؟ با لبخند سر تکون داد،  همزمان حسنا از صندلی عقب گفت "و با خودش شادی آورده"

شنیدن این جمله از زبونش بی نهایت حالم رو خوب کرد

الهی که حالتون همیشه خوب باشه سه تا فرشته من


https://s20.picofile.com/file/8442500976/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1_%DB%B1%DB%B0_%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B1_%DB%B1%DB%B7_%DB%B1%DB%B4.jpg


روزمره

در حق حلما تو این وبلاگ داره اجحاف میشه!

تاریخهای دقیق اولینهاش ثبت نشده

اولین روزی که چهارچنگولی رفت

اولین دندونش

اولین کلماتی که گفت

ولی... با همه اینها اون حلمائه، دختر عزیز من، ته تغاری خونه ما

زود به حرف اومد. دقیقا از روزی که واکسن شش ماهگیش رو زدیم آوردیم خونه روی تابش نشسته بود با آهنگ میخوند داب داب آباسی

الان دایره کلماتش یه کم وسیعتر شده ولی جمله هنوز نمیگه. مفاهیم رو کاملا متوجه میشه

دو تا دندون بیشتر نداره. وایمیسته ولی راه نمیره و فقط چهارچنگولی خونه براندازی میکنه

قلبببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب منو باباشه

عروسک خشگل خواهراشه

دو روز در هفته فعلا میرم دانشگاه که خواهراش نگهش میدارن بدون هیچ گونه چشم داشتی در حالت عادی(فقط نیاز به تعویض پوشک که داشته باشه باید سیبیل دوتاشونو چرب کنیم و یه بعد از ظهر کامل هم اخ و پیفشون رو تحمل کنیم)

خوبی روزهای سخت اینه که قدر لحظه ها رو بیشتر میدونی. از خود کریمش فقط میتونی بخوای که لحظاتت رو آروم و شاد کنه. از همونی که امتحانت میکنه، راه گذرش رو بهت نشون میده، دستت رو میگیره، و در نهایت بابت روزهایی که صبر و تحملشون رو به خرج دادی آفرینت میگه

الهی

نوکرتم


ثنا صبحها مشغول درسهاشه به تنهایی و مستقل از من

حسنا بعد از ظهرها با کمک من

مثل همه زندگیها زندگی ما هم تحت تاثیر کروناست، از مجازی بودن مدرسه گرفته تا کم شدن رفت و آمدها که نیاز حیاتی ددریهاست. ثنا تابستون مدتی رفت باشگاه، رشته اش تحت تاثیر رفیق گرمابه و گلستانش از شنا به والیبال تغییر کرده ولی این اواخر مجدد باشگاه تعطیل شد، حسنا و طهوراجونش هم کلاس قرآن میرفتند. برنامه دیگه ای برای تابستون امسال نداشتند. هر روز عصر حسنا با دوستاش که تعدادشون زیاد هم هست تو کوچه بازی میکنند(بعله ما اونقدر دهاتی هستیم که بچه هامون میرن کوچه)

ثنا هم با فاطمه خانم یک روز در میان خونه هم میرفتند و به نقاشی کشیدن و عروسک سازی و کارهای هنری دیگه مشغول بودند. انصافا تو نقاشی خوب پیشرفت کرده.

تولد حسنا رو هفته پیش گرفتیم. هر چی اصرار کردم که بزار بعد از ماه صفر یه تولد مفصل و شنگول بگیریم راضی نشد، نهایتا رفتیم یه کیک کوچولو با ثنا گرفتیم و آوردیم خونه، یه کم ژله و پفیلا ثنا درست کرد. دوستای توی کوچه رو صدا زدیم یه دو سه تاشون اومدند بالا جیغ جیغ و دست و هورا و تولد مبارک کردند ولی یه عده دیگه  ماماناشون اجازه ندادند که بیان(و البته حق هم داشتند)  ما هم  نهایتاً کیک و خوراکیها رو زدیم زیر بغل رفتیم پائین سه تا زیر انداز کوچیک پهن کردیم و اولین جشن تولد تو کوچه ای رو در تاریخ معاصر به ثبت رسوندیم






اینم فیلم فضای باز با رعایت پروتکل های بهداشتیشون


https://s20.picofile.com/d/8441439050/f93a37e4-93f1-4d9e-a025-4ad420ab91d3/VID_20210919_WA0000.mp4

توضیح

خیر!

بچه ها نه تبلت و نه گوشی مستقل ندارند، از گوشی من استفاده میکنند

تا جایی هم که بتونیم مقاومت میکنیم و براشون نمیگیریم! نه اینکه بهشون اعتماد نداشته باشیم برای اینکه نمیخوایم جز پدر و مادر عنصر سومی هم در تربیتشون نقش داشته باشه.

توضیح


بله!

حسنا کلاس اول رو گذروند

نمیدونم چرا اینجا چیزی در موردش ننوشتم

تا مدتی بعد از شروع سال تحصیلی هنوز روی تصمیممون مبنی بر یک سال عقب انداختن مدرسه رفتنش بودیم ولی بعد یه کم پشیمون شدیم که نکنه سال بعد یعنی امسال هم باز آموزش مجازی باشه! که هست!!!

وضعیت خاص سال گذشتمون ایجاب می کرد که زیاد اینور اونور باشیم، هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی تونم به هیچ صورتی قدردان مردی باشم که یه روز پائیز رفت یه قفل  به کرکره مغازه زد و گفت:" تا هر وقت لازم باشه در خدمت همسرم و سلامتیش هستم"

یکی از این مقصدها ولایت زیبامون بود، اونجا مدارس تقریبا به صورت حضوری بود و به نظرمون فرصتی بود برای ثبت نام حسنا که مدیر محترم دبستان همکاری لازم رو نمود و حسنا با تاخیر به کلاس اول رفت

و من  هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نخواهم تونست به هیچ صورتی قدردان آموزگاری باشم که خصوصی و خارج از برنامه کلاسش حسنا رو پیش برد تا برسه به همکلاسیهاش، حتی یه وقتهایی که خودم خسته میشدم و میگفتم باشه سال بعد دوباره کلاس اول ثبت نامش میکنیم زیر بار نمیرفت و مادرانه این بچه رو زیر چتر حمایت خودش گرفت

خیر دنیا و آخرت نصیبت باشه خانم صادقی عزیز

منزلی که ما توش مستقر بودیم حدوداً در مرتفع ترین قسمت روستا نزدیک قله کوه قرار داشت و مدرسه در پائین ترین قسمت دامنه(یاد هایدی افتادید؟)

حسنا پیاده میرفت، اول از وسطهای ده دوستاش رو جمع میکرد و بعد با هم میرفتن مدرسه، و چقدر لذت داشت ظهر برگشتنش و کلی خاطره اش از دبستان

این خونه رو پدر چند سال قبل از فوت خرید و چقدر ما اونموقع مخالف بودیم مثلا با خواب سرمایه در روستا غافل از اینکه روزی روزگاری این خونه کوچیک با حیاط بزرگش میشه دیازپاممون

روحت شاد باشه پدر عزیزم که حتی بعد از نبودنت هم پشت و پناهمون هستی


و در نهایت حسنا کارنامه کلاس اول رو از دبستان شیخ ضیاءکلیشم گرفت



https://s19.picofile.com/file/8440462800/Untitled250.jpg



در باب سختیهای فرزندپروری

نگهداری و پرورش نوزادی مثل حلما که سخت نیست. اصلااااااا

سخت فقط اسم و فامیل بازی کردن با حسناست 

به ارواح خاک باغچمون

GPS

حس می کنم حلما یک عددش رو بهم وصل کرده، هر جای خونه که باشم سیم ثانیه پیدام می کنه، همینجوری کندخوان بودم و یه کتاب رو شونصد روز طول میدادم تا تموم شه دیگه با وجود این خشگل خانم فبها

عکس؟؟

میدونید که بارگذاری عکس تو وبلاگ زمانبره، ان شاالله کامینگ سون

دیروز

بعد از بیشتر از یکسال رفتم سرکار

تو یک صبح زیبای تابستونی

حدسم درست نبود و زنده موندم و دوباره دانشگاه رو دیدم. در بدو ورود دستگاه حضور و غیاب منو نشناخت، تصویری شده بود و با انگشتم غریبی می کرد، مسئول حراست سردرب که از آقایون درشرف بازنشستگیه گفت کجایی اینهمه وقت؟ از زیر ماسک خنده ام گرفت. تقصیر من چیه خو که شکمم تو بارداریهام زیاد بزرگ نمیشه

از توی محوطه صدای زیارت عاشورا از مسجد میومد، دلم خواست برم ولی ضمیر ناخودآگاهم طبق عادت سه شنبه های سالهای دور گفت بیخیال زود برو ممکنه دانشجوهای ارشد اومده باشند.. ولی خیلی زود ضمیر خودآگاهم یادآوری کرد که کدوم دانشجو بنده خدا؟؟؟

رفتم و اولین روز کاری رو با سلام بر اباعبدالله شروع کردم. فقط چهار نفر توی مسجد به این بزرگی....

بعد از مراسم اومدم توی دانشکده. سکوت همراه با آرامشی حکمفرما بود. یه همکار بود یکی نه دقیقا ۵۰ درصد. از سه تا آزمایشگاه فقط  کلید دو تاش توی دسته کلیدم بود هر چی فکر کردم یادم نیومد کلید ژئوفیزیک رو چی کردم، بیماری حسابی روی حافظه ام اثر گذاشته، چیزی که بعد از سایز دماغم به شدت بهش می نازیدم. سه تا از بچه های خدمات رو به تمیز کردن گماشتم و خودم رفتم تو راهرو به قدم زدن و سرک کشیدن تو اتاقها، از هیئت علمیهای گروه خودمون فقط یک نفر بود یه کم تو اتاقش نشستم به فک زدن بعد برگشتم تو راهرو، چشم و دلم دنبال آقای شهسواری بود که با سینی چای بیاد، اتفاقی که هیچ وقت نخواهد افتاد. روبروی آبدارخونه اش چشمم به تابلوی اسم دکتر شاعری مرحوم افتاد، ای لعنت به این ژن تنبلی ایرانی که بعد از دو سال هنوز این تابلو اینجاست تا مثل یه گلوله آتیش چنگ بزنه به قلب هر راهروگردی. لعنت به سرطان...

راهرونوردیم به طبقه پائین میرسه که یکی از همکارهای خانم از دور میبیندم و قدمهاش رو تند میکنه و همزمان نیشش رو باز، انگشت اشاره اش رو به حالت خاصی که منظورش رو میفهمم تکون میده بهش میرسم و میگم خب ننه ی سه تا بچه ام معلومه که لاغر شدم، با هم میخندیدم.. چقدر دلم میخواد بغلش کنم

شاید ادامه داشته باشد....

چگونه مادر خود را با خاک یکسان کنیم

- مامان من اصلا دلم نمیخواد بزرگ شدم مثل تو بشم

+ چرا ثنا جان مگه من چمه؟

_ تو خیلی بدبختی مامان، تمام روز داری کار میکنی

 

خونه ی ما

بالاخره خوابیدند. هر سه تاشون

هر چهارتاشون

 از ساعت ۲۲ که میز شام تقریبا جمع شد خمیازه های همسر و حلما شروع شد دوتاشون رو راهی اتاق کردم با تجهیزات کاملی از فلاکس و دو تا شیشه و پستونک و... لباسها داخل ماشینه و باید منتظر بمونم تا پهنشون کنم از طرفی اون دو تا هم مشغول دیدن سریال کره ای بدون توجه به اخمهای من

سریال تموم شده ثنا تازه یادش اومده که نماز نخونده  ای ی ی ی ی خدا

شب عرفه است ان شاالله این دو تا هم بخوابن قلبی از عزا درمیارم و به مختصر مستحبی میرسم 

قبل از خوابیدن این دو تا صدای گریه اون یکی از اتاق میاد. عژیببب سابقه نداره قبل از چهارساعت بیدار شه میرم میارمش تو اتاق دخترا که همسر بینوای خسته بیشتر بدخواب نشه

تختش رو به زور بین دو تا تخت خواهراش جا کردیم. میزارمش توی تخت، تنها چیزی که توی چشاش نیست خوابه میزارمش به حال خودش و عروسکش

حسنا اصرار داره براش قصه بخونم یه چشمم به خطهای قصه است یه چشمم به حلمای توی تخت

نمیدونم چرا وبه چه علت ثنا داره میرقصه، تو گروه خواهر و برادرا یه عکس از اوضاعم با شرح حال میزارم خاله بزرگه بچه ها مینویسه: آقای مجری برای کلاه قرمزیها قصه بگو تا بخوابن صبر کن دختر همسایه هم بیاد

قصه حسنا تموم نشده که حلما ددر ددر گویان به سمتم میخزه که بیاد بیرون.. خدایا خودت رحم کن این وقتی هوس ددر میکنه با کسی شوخی نداره عنقریبه که جیغش بلند شه. این محله هوای خنکی داره خیلی از همسایه ها مثل ما بیخیال کولر روشن کردنن، پنجره اتاق دخترا  بازه و پرده کنار نخوابونمش بیچاره ایم

بغلش میکنم میبرم توی هال میگردونمش نمیدونم چه کسری از ساعت گذشته که بالاخره میخوابه. میارم میزارمش سرجاش اون دو تا هم قصه تموم نشده بیهوش شدند. ساعت از دو گذشته. تو فضای کم بین  تخت حلما و کمد دیواری خودم رو روی زمین جا کردم، تا نماز صبح اینجا میمونم. تو این اتاق پر از انرژی

توانی برای مستحبات نمونده ان شا الله که همون دو رکعت نماز صبح رو نا داشته باشم بخونم

اینجا خونه ماست

خونه یه کم شلوغ ما

چرا تا حالا نفهمیده بودم تماشای آسمون از کف اتاق دخترا اینقدر خوبه؟

آدم ها شبیه وبلاگشان نیستند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد

*آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت*
*نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد*

آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد