18 روز قبل بود
دقیقاً، از پس خستگی روزانه به این می اندیشیدم که چرا زندگی انقدر روی دور تند
است، صبح طلوع نزده از خواب خیزیدن، تدارک صبحانه و ناهار همزمان، آماده کردن
مجموعه خوراکیهای روزانه مدرسه دخترکان، رساندشان به مدرسه، حاضر شدن در محل
کار...
و آن روز دست بر قضا روزی بود که
بلافاصله از محل کار باید به جای دیگری در شهر میرفتم جهت امری مهم. خاطرم است که
در اسنپ نشسته بودم و به همه این چرخشهای تند لبخند می زدم و با خود میگفتم نکند
شأن نزول "فاذا فرغت فانصب- پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ میشوی به مهم دیگری پرداز-7 شرح" بوده ام و خودم بی خبر که ناگهان پیامی از طرف همسر کمی از آن خلسه خندوانه ام بیرونم آورد
"تست کرونای دو هموطن قمی مثبت اعلام شده
است"
مثل همه در اولین نگاه دلم خواست که باور نکنم،
که شایعه بپندارمش اما اعتبار خبرگزاری لینک شده مانع از این پندار خوشم شد. به
چند خبرگزاری دیگر سر زدم همه روی خروجی خود نهاده بودند این ناقوس شوم را.
میدانستم که تا چند ساعت آینده چه غوغائی خواهد
شد در سرای مجازی. باید از همان لحظه شروع میکردم.حقیقی و مجازی همزمان. به راننده
نوجوان(!) اسنپ نگاه کردم، کیس مناسبی بود برای شروع، برای اطلاع رسانی از همه
آنچه که از این بیماری میدانستم و اطلاعات کمی هم نبود نشان به آن نشان که اصولاً
هر جنبنده در حال حرکتی را جلوی چشم خود میبینم تا همه چی لوژی اش را درنیاورم
آرام نمینشینم و سبقه آشنائیم با این ویروس منحوس نیز به حدود یک ماه گذشته برمیگشت. از همان زمان که در سرزمین
چشم بادامیهای همه چیز خوار دردسرساز ریشه دواند و شاخ و برگ گرفت و قربانی پشت
قربانی .
با گفتن "خب کرونا هم که به ایران آمد" پسرک براق به آئینه
خیره شد و انگار که دلش خواست اشتباه شنیده باشد گفت چی؟ که دوباره جمله ام را
تکرار کردم و با نفس عمیق شروع کردم که جای نگرانی نیست فقط دو نفر مبتلا هستند و
فقط یک شهر(ای دل غافل ). و اینکه پیشگیری از وی بسیار آسان و درمانش بسی سخت است
و اینکه از همه قشر قربانی نمیگیرد و ... تا رسیدم به مقصد و از حضور اولین سوژه
ترساننده شده ام مرخص شدم و رفتم که به بقیه برسم. خیالم کمی راحت بود که یک شهر
را میتوان قرنطینه کرد و خدای بخواهد کمتر از چند روز اوضاع سفید می شود دوباره!
کمتر از چند ساعت بعد یک بمب خبری دیگر شوکمان
داد
"دو هموطن قمی فوت کرده اند"
با یک حساب سرانگشتی از همان اطلاعات نه چندان
اندکم کافی بود که مطمئن شوم حداقل صد نفر در این شهر مبتلا هستند که دو نفر به
سرای باقی شتافتند.
به سراغ گوشی رفتم ابتدا از اقربین شروع کردم با
کمی طنز در گروه خانوادگی سعی در روحیه دهی داشتم که همسرعزیز برادر عزیز که در
شهر رشت جزو کادر درمان می باشند آب سرد را روی سرمان ریخت
"دو هموطن نیز در شهر رشت فوت کردند"
تا آخر شب هم در گروهی که تعدادی پزشک مطمئن
حضور داشتند شنیدیم که دکتر باباجانی نامی به همراه همسرشان در تهران با نتیجه مثبت
تست راهی بخش ایزوله شفاخانه ای هستند (جان؟ شفا عربی است؟ خب ایزوله هم انگلیسی است
چرا بر آن نیفروختید؟)- مزاح بود جهت رفع خستگی وسط متن طویل- نگارنده را ببخشائید
سه ابرشهر همزمان! دیگر از قرنطینه و این قرتی بازیها هم کاری برنمی آمد و حتی از وزارت محترم بهداشت که به غایت اهمال کرده بود در این امر. هر چه بود فقط همت مردم را میطلبید
القصه! سرتان را به درد نیاوریم. کارمان از آن
لحظات به بعد شد ادامه پروسه ترسانندگی. یک ترس مقدس که امیدوار بودیم با انداختنش
به دل هموطنان قانعشان کنیم این تو بمیری از جنس تو بمیری آنفلوآنزائی یا
سرماخوردگی نیست و سرعت سیرش فقط کمی از سرعت نور کمتر است آنقدر سریع که در برخی
دیارهای مبتلا بنی بشران به این ظن غلط متمایل شده اند که نکند آب آشامیدنیمان آلوده
است که اینچنین سریع همه گیر می شود. مگر می شود در یک کشتی یک نفر به تنهائی 640
نفر را مبتلا کرده باشد یا در یک کلیسا یک نفر بدون حتی تماس و مصافحه از جنس
مسلمانی 40 نفر را میزبان این منحوس کرده باشد..
از گروههای پرخطر شروع کردم، از مادر عزیز که
مشکل فشار خون دارند، از پدر همسر عزیز که به عارضه قلبی دچارند، از پدربزرگ و
مادربزرگ که در سالیان کهولت به سر می برند، از همه کسانی که میدانستم به اخیر عمل
جراحی داشته اند و در آخر
یادم به خودم افتاد و به حبه ای که یک ماهی میشد
در تن خسته از روزگارم جوانه زده بود
بنابراین .. خودم نیز در این گروه نحس پرخطر می
بودم
سه روز با اکراه در محل کار حاضر شدم با انواع
تجهیزات ایزوله طور و روز چهارم همه محتویات رایانه را به رایانک شخصی منتقل کرده
و از مدیر محترم گروه خداحافظی کردم با یک درخواست مکتوب دورکاری و اضافه نمودم که
در صورت عدم موافقت مرخصی بدون حقوق را دریابید که بر سر سلامتی یک اشرف مخلوقات
دیگر قمار نخوام کرد.
و این چنین شد که دقیقا 12 شبانه روز است به
همراه دخترکان در قرنطینه به سر میبرم
عجیب افتاده ایم روی دور کند. ساعتهاست که به
سختی میگذرند. اضافه می آوریم به غایت "وقت" را. هر چند مقداری از روز
را به طراحی سایت کنفرانس میگذرانم و همینطور هماهنگی دورادور کارآموزی دانشجویان که رفتنشان هم
معلق است در هوا. اما باز هم وقت پر نمیشود. رسیدگی مجازی به دروس دخترها هم بر
عهده معلمان زحمتکششان است
خسته گشته ایم از این رخوت و از این بی حوصلگی.
الهی! تو همانی که إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ- فرمان او چنین است که هرگاه چیزی را اراده کند، تنها به آن میگوید: «موجود باش!»، آن نیز بیدرنگ موجود میشود
و من همانم که خاطرم نبود شاکر باشم برای همه
سحرهای زیبائی که میخیزم و از پشت پنجره آشپزخانه فلق زیبای آسمانت را نظاره گرم
همانم که خاطرم نبود شاکر باشم که تن سالمی دارم
که بر می آید از پس همه کارهای روزانه و بلند میخندد به شامگاه
همان که خاطرش نبود اینکه " نفهمی چطور
میگذرد" یعنی که دارد خوش میگذرد
همان که یادش نبود شاکرت باشد که هر زمان اراده
کند به صله ارحامی روح خود را جلا میدهد و قلب خود را صفا
همان که قدر حضور در جماعات مساجدت را ندانست و
آن دست دادن به مومنات بعد از فریضه و همزمان لبخند دریافت کردن ازشان را
همانم که در این شامگاه عزیز ولادت مولی
الموحدین از تو انتظار غفران دارد
که ببخشی همه این خاطرش نبوده ها را
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَهْتِکُ الْعِصَمَ
خدایا بیامرزم آن گناهانى را که پرده ها را بدرد
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ النِّقَمَ
خدایا بیامرزم آن گناهانى را که عقاب و کیفر فرو ریزد
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُغَیِّرُ النِّعَمَ
خدایا بیامرزم آن گناهانى را که نعمت ها را تغییر دهد
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ
خدایا بیامرزم آن گناهانى را که از اجابت دعا جلوگیرى کند
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ الْبَلاَّءَ
خدایا بیامرز برایم آن گناهانى را که بلا نازل کند
اَللّهُمَّ اغْفِرْلى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَکُلَّ خَطَّیئَةٍ اَخْطَاْتُها
خدایا بیامرز برایم هر گناهى که کرده ام
و هر خطایى که از من سر زده
شنبه 17 اسفندماه سال 1398 ساعت 11:21 ب.ظ