ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

دو سال و یکماه

امروز یکماه از دومین سال بدنیا اومدن دختر گلم گذشت. چیز خاصی که اینروزا خوشحالمون کرده اینه که دخترکم دیگه واسه همیشه از پوشک راحت شد و یه مرحله دیگه از خانم شدنش رو دیدیم. ماشاء الله دختر تمیز و حرف گوش کنی هم هست. خدا رو شکر  

دختر بلبل زبونی که عجیب انرژی داره واسه بازیگوشی و شادی 

من که گاهی اوقات واقعا کم میارم 

هجده تا دندون داره و وقتی میخنده دلم میخواد بخورمش 

کار بدی که اینروزا میکنه خوردن انگشتشه که فقط از سر عادته و خیلی ناراحتم میکنه خیلی هم تشویقش میکنم که اگه این کارو نکنه هر چی دوست داشته باشه واسش میخرم ولی فایده نداره 

شعرای زیادی بلده و شنگول منگول هم دست و پا شکسته تعریف میکنه 

شعرایی که حفظه: یه توپ دارم قلقلیه 

                           یه روز یه آقا خرگوشه 

                           یه مرغ نازی داشتم 

                           عموزنجیرباف 

                           ناری ناری ناری ناری تو مگه اناری !!!!!!!!!!!!!!  از زینب کوچولو یاد گرفته 

                           حسنی نگو یه دست گل 

دیروز بهش میگم ثنا میخوایم چند وقت دیگه بریم مشهد 

بهم میگه بریم عمه اکرم رو پیدا کنیم؟ 

تازه دوزاریم افتاد عمه اش اینروزا رفته مشهد. زیارتشون قبول 

دلم بدجور هوس امام رضا(ع) رو کرده تا دو هفته دیگه که ان شاءالله میریم دل توی دلم نیست 

 

عکسای ماه بیست و پنجم دخترم رو ببینید  

 

 یه روز که از سه چرخه سواری حوصله ام سر رفته بود

 

 

 

  

یدفعه یه نی نی پیدا شد 

اسمش مهیا بود 

اجازه دادم سوار سه چرخه ام بشه

 

  

واسش مادری کردم

 

 

 

  

خوراکی هم بهش دادم بخوره

  

  

این اون باغیه که رفتم توش گیلاس خوردم مریض شدم

 

 

 

 

 

  

سلف غذاخوری محل کار مامانم

 

  

دستبرد به عینک دوست مامانم

 

  

بعضی وقتا که بی ادب میشم اجازه نمیدم سه چرخه ام از پارک که میاد بره تو انباری بخوابه به زور با خودم میارمش تو آسانسور- طفلک مامانم که مجبوره ببردش حموم خوب بشوردش بعد بیاره بده من بازی کنم

 

                                                                           

                                                                          یک لیدی به تمام معنا

 

  

محمدپارسا نگو بلا بگو

 

 

 

  

عاشق هندونه ام 

البته عاشق نیلوفرخانم هم هستم

 

 

 

                               

                                                                                 و گواه دیگری بر عشقم

 

 

 

 

خانم خانما!!!!!

 

 

 دستبرد به ماشین محمدنیکان با همدستی محمدپارسا

 

 

روزی که کارمند شدم

دو سه روز پیش بود که صبح از خواب پاشدم و با مامانم اومدم سر کار(به دلایلی) 

خوش گذشت عکسام رو ببینید 

ولی به مامان فکر نکنم خوش گذشته باشه ها 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

مراتب تعجبم از باز شدن اتوماتیک در

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

میز کار مامانم بعد از ورود من بعنوان کارمند افتخاری

 

  

و بالاخره خوابم برد

دوستانی از جنس دل

صبح روز یکشنبه 28 خرداد  ماه یکهزار و سیصد و نودو یک شمسی 

به همراه ثنا زود از خواب بیدار شده و آماده شدیم که بار سفر بندیم. کجا؟ 

دیدار دوستانی که به خوبی میشناختمشان 

با دردهایشان درد کشیدم و با لبخندشان قهقه زدم 

وجهی مشترک داشتیم و آن هم فرزندانی که در یک ماه از هزاران ماه شمسی پا به دنیا نهاده بودند 

هنگام بیماری طفلکانمان اولین جایی که به ذهنمان جهت یاری گرفتن میرسید این جمع دوستانه بود  

اولین راه رفتن، حرف زدن، دویدن و هزاران اولین های کودکانمان را با هم مرور کردیم و خندیدیم 

گاهی پا را فراتر نهاده از ابعاد دیگر زندگیمان گفتیم و از دانسته های یکدیگر بهره بردیم 

دوستانی که به جرات میتوانم بگویم از بهترینهای زندگیم هستند و خواهند بود 

اما 

من این دوستان را تا بحال ندیده بودم و میرفتم که برای اولین بار ملاقاتشان کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

بله این جمع در دنیایی که ناجوانمردانه"مجازی" خوانندش دور هم جمع آمده بودند و اینبار تصمیم بر این بود که جشن تولدی دسته جمعی برای فندقهایمان بگیریم. 

 

 

 

 

و جشنمان به روایت تصویر 

 

 

 

کیمیا خانم جذاب 

  

  

 

 ثنای تازه از راه رسیده

 

  

باران با چشمانی خمار

 

 

 

  

ثنا- باران- الین

 

 

 

  

الین حرف گوش کن

 

 

 

 

 

  

و زحمت دست مامان الین

 

 

 

  

حمله طفلان به سفره

 

 

 

 

 

  

و تنها مرد جمع: سورنا خان دلیر

 

 

 

 

 

  

سورنا و سوژین با آن قیافه ناز و معصوم

 

  

هستی، هستی مامان مهربونش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

الین و سورنا به همراه آوینا نازنازی

 

 

 

 

 

 

 

  

 

کلاههایی که جاماند از مراسم و در نهایت با خودمان آوردیمشان منزل

 

   

و ممنون شدیم از بابای الین بابت کیک به این قشنگی به همراه نام همه بچه ها که جای بعضی ها واقعا خالی بود

  

 و کودکانمان در انتظار آمدن کیک

 

  

یک دو سه حملههههههههههههه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

و چیزی که در نهایت از کیک بینوا ماند

  

  هنرهای دست مامان الین

 

 

 

 

 

 

  

 

سوژین جان در حال فرار از دست مامانش  

 

 

 

و بعد از جشن به منزل دایی جان ثنا آمدیم و پدر عزیز ثنا به ما ملحق شد

 

  

نیمه شب دوشنبه و مسیر برگشت به شهرمان و خداحافظی با تهرانی که اینبار بی نهایت دوست داشتنی بود

 

 

و در آخر این لینک را مشاهده نمایید که یکی از این دوستان جنس دل بهتر روایت جشنمان را واگوییده اند. 

http://sourena.niniweblog.com/post52.php

القصه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جشن تولد دو سالگی

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

دیشب یه جشن سه نفری گرفتیم. بابائی که اومد ثنا زود آماده شد و باهاش رفتن یک ساعت گشتن یدونه از این کیک آماده ها گرفتن که اتفاقا خیلی خشگل بود بعد اومدن و سه تایی با هم جشنیدیم و کلی به ثنا خوش گذشت
به همین سادگی
به همین خوشمزگی
اونقدر واسه خودش دست زد و تولد مبارک گفت که حسابی خسته شد. این خانم که همیشه به زور باید واسش لباس بپوشم سریع گذاشت لباساش رو تنش کنم اونم یه پیراهن که یه کم تنگ بود بعد که من داشتم چوسام فوسام(به فرهنگ دهخدا مراجعه شود) میکردم هم اومد یه حالی به صورت خودش داد و بعد رفتیم تو مراسم سه نفرمون 
واقعا چسپید
کلی هم قبل فوت کردن شمع دستاش رو گرفت بالا و واسه سلامتی همه دعا کرد 

خیلی هم دوتاشون عجله داشتن واسه کیک بریدن و خوردن....  

بعد هم اونقدر کیک و پفیلا خوردن که دیگه نتونستن شام بخورن 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 و اینم کادوی تولد مامان و بابا 

   

 

و اینم کادوی تولد مامان و بابا 

 

پی نوشت: امروز اومدم سرکار دیدم همکارم(خاله فاطمه) اینو واسه ثنا خریده 

کلی شرمنده شدم 

 

دو سال تموم

ثنای منننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

گلممممممممممممممممممممممممممممممم 

جونمممممممممممممممممممممممممممممممم

دلمممممممممممممممممممممممممممممممممم 

عزیزمممممممممممممممممممممممممممممممممم 

 

تو دو سال پیش دقیقا تو این روز و این ساعت قدم تو این دنیا گذاشتی. یه پنجشنبه تازه مامان صبحونه ام رو خورده بودم اصلا قرار نبود بیای دو هفته دیگه منتظرت باید میموندیم. هنوز اتاقت رو نچیده بودم وای وای چه روزی بود حسابی سورپرایزمون کردی مامان 

مرسی که بدنیا اومدی 

مرسی که مامانم کردی 

خیلی دوستت دارم 

هنوز واست جشن نگرفتم شاید امشب سه تایی رفتیم بیرون و یه کیک واست گرفتیم البته که قصد گرفتن جشن بزرگ رو نداریم ولی کادوت رو خریدیدم و پنجشنبه بهت دادیم. یه سه چرخه خشگل که از وقتی دیدیدش دیگه ازش پایین نمیای حتی آخر هفته رو که داشتیم میرفتیم شمال هم مجبورمون کردی ببریمش 

دیروز و پریروز هم به افتخار تولدت در دامان طبیعت بودیم و حسابی خوش گذروندی  

 

 

 یه عالمه گل گاوزبون چیدم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

و بقیه عکسای ماه بیست و چهارم 

 

  

تصرف رختخواب علی کوچولو(نوه خاله بابایی)

 

  

آخه این بستنی چی داره که آشغالش هم خوشمزه اس!

 

 

 

 

گوزن که ترس نداره دختر گلم!

 

 

 

   

قیافه ام زمانی که دارم یه نقشه ای میکشم

 

  

حواس مامان نبود یدفعه یه بادبادک تو آسمون دیدم بهش نشون دادم

 

 

 

 

چند دفعه بگم منو با مامان جون نفرستید حموم

  

غرق در تماشای کوچه

یک دو سه چهار اپیزود

تو و بابائی زودتر از من رسیدید خونه. اومدم تو پارکینگ، کارگرا مشغول بودن و پارک کردن خیلی سخت بود. بابائی در پنجره رو از بالا باز کرد و داد زد صبر کن من بیام و کارگرایی که بهم نگاهی انداختن و یحتمل تو دلشون گفتن: زنه دیگه رانندگی بلد نیست 

تو و بابات اومدید. در آسانسور که باز شد قبل از سلام گفتی: مامان ماشینو شکستی؟ من که ریسه رفتم از خنده بهت گفتم مامان سلامت کو تازه یادت اومد که منو از صبح ندیدی و پریدی تو بغلم و به قول خودت ماژو* کردی  

 

عصر رفتیم پارک. وسط بازی اومدیم توی سوپر مارکت که واست خوراکی بخریم. یه نوشمک یه بستنی یه دنت ....آقا چقدر شد؟ یدفعه فهمیدم دو تا دستت رو به پشتت گذاشتی و ظاهرا یه چیزی رو مخفی کردی... یه ویفر موزی. هر کاری هم کردم به آقائه نشون ندادیش که حساب کنه. به زور برگردوندمت تا ویفر رو ببینه. بنده خدا خودش ریسه رفت از خنده 

 

از این اسباب بازیهایی که ظرف و ظروف آشپزخونه هست واست خریدم. هر روز واسم یه غذا توش میپزی و میگی: مامان مثلا بخور. قربونت برم با این دستپختت 

 

دیروز داشتیم با هم عصرونه میخوردیم(یه کم برنج که از ناهار مونده بود) بهم میگی مامان برم چی بیارم غذا خوشمزه تر بشه؟(منظورت چاشنیه) خندیدم و گفتم برو زیتون بیار. ماشاءالله رو یخچال هم که مسلطی

  

* ماژو اصطلاحی است بین من و دخملک و عبارت است از نوعی ابراز محبت که یکدیگر را در آغوش گرفته بعد آنچنان لوس بازی از خودمان درمیاوریم و صورت هم را غرق بوسه میکنیم که اگر باشید حتما خنده تان میگیرد مطمئن باشید

آب

دیشب بیرون از شهر جایی مهمون بودیم.  

بعد از شام راه افتادیم که برگردیم.  

اصلا حواسم نبود که آب توی ماشین نیست.  

حدود 20کیلومتر از مسیر مونده بود تو توی بغلم داشتی میخوابیدی ولی خیلی تشنه بودی  

چند بار گفتی آب  

ولی وسط اتوبان هیچ راهی نداشتم واسه پیدا کردن آب  

کم کم بیحال شدی و با همون آب آب گفتن خوابت برد 

توی بغلم بودی و فقط نگات میکردم 

جیگرم آتیش گرفت چون حدود یک ربع دیگه میرسیدیم خونه و دلم نمیخواست تشنه بخوابی 

فقط به یک نفر و یک چیز توی اون لحظه میتونستم فکر کنم 

ماههای شادی شیعیان در راهه و شاید درست نباشه .... 

ولی من فقط داشتم به علی اصغر حسین(علیه السلام) فکر میکردم 

خدای من تحملش خیلی سخته وقتی بچه ات بغلت باشه و تشنه و بیحال شه 

آه ه ه ه ه ه ه 

چه کشیدی رباب  

چه کشیدی سرور و سالار شهیدان از شرمندگی در برابر طفلت  

 

 

 

عمه جان گهواره را بنگر چه تابی می خورد
اصغرم از نوک انگشتش چه آبی می خورد 


دیدی ای عمه عجب انگشت خود را میمکید
جای آب از نوک انگشتش تبسم می چکید
 

با زبان بی زبانی در نگاهم راز داشت
خنده بر لبهلی خشکش چشمه ای از ناز داشت 


 روی دستم آنقدر زد دست و پا کز تاب رفت
آنقدر بوسیدمش تا اصغرم در خواب رفت 


دستهای کوچکش را چون به صورت می کشید
اشک از چشمان مستش روی گونه می چکید 


چون به خیمه می روید آهسته تر نجوا کنید
قطره آبی از برای اصغرم پیدا کنید 


هر چه اصغر خواب باشد فکر بابا کمتر است
عمه سرگردان تر از بابا به یاد اصغر است 


با عمو می رفت میدان حرف اصغر بود آب
کاش تا سقا نیاید باشد او در خیمه خواب 


دست خود را چون عمو روی لب اصغر کشید
من خودم دیدم که اشکش روی قنداقه چکید

 

نقی زیباترین نام جهان است

وبلاگ کودکانه من گنجایش این غم رو نداره 

غمی که به هر شیعه ای رواست از شنیدنش قالب تهی کنه 

هر چند سعی میکردم جز کودکی رنگ دیگه ای به این دفتر یادداشت ندم ولی قلبم اونقدر از وقاحت یک شیطان پرست پست به درد اومده که ننوشتن جز به فزونی این بار غم اثری نمیکنه  

 

هتاکی یک خوک نجس به ساحت مقدس ائمه معصومین اونقدر بر قلبم سنگینی داره که ترجیح دادم چند روزی این دفتر خالی از شادی باشه که به واقع روز غم ماست. 

(بیشتر از یک هفته ایه که یه خواننده رپ مقیم آلمان به نام شاهین نجفی به خودش اجازه داده در یک کلیپ با وقاحت تمام هر چه که لایق خودش هست رو .........) 

 

به کوری دو چشم آن حقیری                                  که از فرط حقارت بددهان است 

به هر دیوار این دنیا نوشتم                                     نقی زیباترین نام جهان است

بی لالایی

دیشب برای اولین بار توی این دوسال بعد از من و بابات خوابیدی 

یه کم حالم خوب نبود زود رفتم بخوابم به بابامهدی گفتم ثنا رو بخوابون میدونستم از پست برنمیاد فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که متوجه شدم داری مخ مخیش میکنی و خسته شده تو رو آورد پیش خودمون بخوابی بعد فهمیدم که خودش خوابش برده و تو هنوز بیداری. مثل کرم خزیدی اومدی روی من و بعد طرف راستم دراز کشیدی دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم فقط گهگدائی میفهمیدم  که بازوم رو گرفتی و داری بوسش میکنی و با خودت حرف میزنی. 

کی میتونه بفهمه چه حسی داشتم؟ دیگه خبری از سردردم نبود وقتی این همه محبت رو ازت میدیدم. فکر کنم یه ساعتی گذشته بود که بابائی بیدارم کرد و گفت ثنا واسه چی اونطرف خوابیده و پتو روی سرش نیست(فکر کنم من باید ازش میپرسیدم  )

صبح هم یه بار بیدار شدی و ناآروم بودی اومدم نزدیکت. خواب خواب بودی ولی لپم رو بوسیدی 

  

خدایا شکرت 

همین لحظات رو که برام آفریدی از عسل هم واسم شیرینتره

کفش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

علوس

دیروز عروسی دخترخاله بابائی بودش 

از صبح که بهت گفتیم شب میخوایم بریم عروسی منتظر بودی 

عصر که خواستی لباست رو بپوشی کلی از لباست ذوق کردی و زود رفتی به دائی حسین نشونش دادی و گفتی: خشگله؟ 

مجلس که تموم شد من تو ماشین بهت گفتم ثنا بریم خونمون بخوابیم 

با التماس گفتی: نه.... مامان..... بلیم علوس ببینیم.... 

با اصرار شما تا خونه مامان عروس با کاروان عروسی رفتیم و تو حسابی عروس دیدی و آخرش برات توضیح دادم که تموم شده و باید بریم. عروس هم دیگه میره خونشو و لباسش رو عوض میکنه(آخه بیشتر عاشق لباس عروسی)

با اکراه قبول کردی 

 

 

 

هر کسی میاد خونمون خیلی خیلی خوشحال میشی بعد سریع شروع میکنی به تمیز کردن اتاقت و به طور خودجوش اسباب بازیهات رو میذاری سرجاشون. بعد که طرف اومد کم کم کم کم همه وسایلت رو دونه دونه میاری بهش نشون میدی 

مرسی که اینقدر مهمون نوازی گلم(مثل بابائی) 

 

 

 

تو هفته گذشته تولد عمه اکرم بود. از تولد که برگشتیم تا حدود یکساعت بعدش که خوابیدی بلند بلند با خودت میگفتی 

چرا زحمت کشیدید 

عکسای ماه بیست و سوم

 اینم عکسای ماه بیست و سوم

 

در حال دریافت انرژی مثبت از چادر نماز مامی 

 

  

دوربین و بده من 

 

  

بچه هام رو بخوابونم 

 

 

  

و دلی از عزا دربیارم 

 

    

خودم خوابیدم. بدون کمک مامان

  

 

 مامان صبح داشت میرفت سرکار دید من خشگل خوابیدم ازم عکس گرفت

 

  

دوربین و دادم مامان گفتم از من و اسبم عکس بگیره بعد عکس رو به اسبم نشون دادم

    

ماست خور حرفه ای

 

و رفتیم سیزده بدر

 

  

 

 

      علی جوگیر

  

و کلی بع بعی دیدیم

 

 

 

  

 

 

 و تقرب به درگاه الهی

 

 

 

 

 

پارک ثنا(شهرداری اشتباهی اسمش رو یه چیز دیگه گذاشته) 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

و سفر نامه مون 

اول از قم(خونه علی اینا) شروع کنیم

  

 

  

  

  

  

 

 

  

 

 

  

 

آبشار نیاسر

 

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

   

باغ فین

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

ادامه عکسای ماه بیست و دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عکسای ماه بیست و دوم

با عرض معذرت عکسا با تاخیر اومدن 

من برم تا کتک نخوردم  

 

 

 

عصای دست مامی 

  

  

 

 

 هر بلایی خواستند سر من آوردن این زینب و نیلوفر

 

 

 از راست: زینب، میکی موس، نیلوفر، ثنا

 

 

یه بار دیگه مامی منو برد آرایشگاه 

 

 

و مداومت بر بساز و بفروشی 

 

 

 

این دخمل همسایمونه، اسمش ستایشه، هم معنی اسم خودم 

 

 

و از همه مهمتر اینکه این دخمله اسمش ثنا بود هم اسم خودم  که مامانم تا فهمید موبایلش رو درآورد

 

 

گذشت و گذشت تا اینکه یه اتفاقی افتاد و سروصدا شد و همه گفتن سال تحویل شد. منم به این فرمت درآوردن و بردنم عید دیدنی

 

 

  

 

من و پارسا تو چمدونیم و مامانم داره حرص میخوره که بیاید بیرون چمدون و ببندم الان جاده شمال قلقله میشه 

 

 

 

و رفتیم شمال  

 

 

 

 

من و زینب  تو شهربازی رامسر 

 

 

 

لالاکردم ساکتتتتتتتتتتتتت 

 

 

 

خب مامان من از این علوسکا میترسم 

 

 

بهم میگفتن نوک طلا 

 

 

خوش به حالت محمدپارسا، بعد از حموم میچسپه ها 

 

 

 

پایان بیست و سه ماهگی

تق تق تق  

داره میاد 

.  

تولد دو سالگی تو راهه 

 ولی من هنوز نمیدونم چطور جشنی واسه این خانم گلمون بگیرم  

 

تعطیلات چند روز گذشته رو قم بودیم. یه سر هم رفتیم تا نیاسر و کاشان. خیلی خوش گذشت 

اگه منو نزنین باید بگم عکساش رو چند روز دیگه با عکسای ماه بیست و دوم یکجا میذارم. 

 

دیروز که داشتیم برمیگشتیم ثنا رفته بود تو اتاق علی و میگفت من نمیام. من که حریفش نشدم عمومحمد بغلش کرد و کم کم راضیش کرد که بیاد سوار ماشین بشه 

اون روز که رفتیم کاشان قرار بود شب برگردیم ولی چون شلوغ بود و به چند جای تاریخی سرنزده بودیم تصمیم گرفتیم بمونیم. یه خونه ویلایی تو فین گرفتیم و اونقدر خسته بودیم که زود خوابیدیم. ولی صبح که از خواب پاشدیم ........ وای خدا تازه فهمیدیم تو چه بهشتی شب رو سر کردیم و خودمون حواسمون نبود. یه باغ بزرگ و معرکه. کلی داخل باغ گشتیم و ثنا هم واسه اولین بار با کلمه"باغ" آشنا شد و مرتب تکرار میکرد. خیلی واسم جالب بود وقتی داشتیم برمیگشتیم ثنا برگشت بهم گفت: نریم خونمون 

خب بچه ام حسابی داشت بهش خوش میگذشت و سرشار از اکسیژن خالص بود دیگه 

چیزی که قبلا هم تو مسافرت به مناطق کویری کشور دستم اومده بود رو دوباره با خودم مرور کردم: مناطق خشک با مردمان باهوش که آب رو به هر قیمتی به سلطه درمیاوردن و سرزمینای سبزی واسه نسلهای بعدی به جا گذاشتن. بهار این شهرها واقعا عالیه. قبلا هم کاشان رفته بودم اما گردش صرف مکانهای تاریخی که خیلی از این مدل سفر خوشم نمیاد. هر شهری که میرم دلم میخواد تو خود شهر بخصوص بافت قدیمیش دنبال مدل زندگی آدماش باشم که ایندفعه چیزای زیادی از کاشانیهای گل دستم اومد. خیلی حسرت خوردم به حال بچه هایی که تو اون باغ بزرگ شدن و کلی متاسفم شدم واسشون که اونجا رو اینجوری ول کردن و چسبیدن به مثلا "زندگی مدرن".(همه اینا رو از زبون نوه صاحب باغ کشیدم بیرون. اصولا مامان ثنا هر جا بره دل و روده زندگینامه آدمای دور و بر رو درمیاره). هوای توپی داشت و تنفس عالی بهترین حس رو به آدم میداد. یه استخر هم اون وسط بود که توش پر ماهی قرمز بود. اگه ثنا رو ول میکردم جفتکی میپرید تو آب. کلا تو این شهر پر کوچه باغه بعد از کوچه باغاش فرم خاص معماری خونه ها و نماهاشون خیلی جالبه. قشر مرفع این شهر از نمای سنگ بری و تزیین دستی سنگ واسه خونه هاشون استفاده میکنن که ظاهر خیلی زیبا و باشکوهی به منازلشون داده بود. قسمتهای سنتی هم که مثل خیلی از شهرهای گرمسیری عبارت بود از یک زیرزمین و یک منزل همکف مسکونی. حتی نوساختها هم همین مدلی بودن که فکر میکنم به خاطر خنک بودن زیرزمین از این مدل استفاده میکنن 

نیاسر رو که باید منتظر باشید تا بزبان تصویر واستون تعریف کنم. با کلمات نمیشه. البته امیدوارم عکسها براتون جالب باشه چون اونقدر مشغول سرگرم شدن و صخره نوردی بودم که خیلی حواسم به عکاسی نبود. ثنا رو هم بردم زیر آبشار و از خیس شدن هم که بدش نمیومد..... 

 

خلاصه اینکه پایان بیست و سه ماهگی ثنا هم مصادف شد با این سفرمون و .... خوش به حال ثنا شد. 

 

من: ثنا دوست داری بزرگ شدی چیکار کنی 

ثنا: غذا دلست کنم  

.

.

 یه روز دیگه تو خونه مامان جون

عمه اعظم: ثنا دوست داری بزرگ شدی چیکار کنی 

ثنا: وم وم کنم(همون رانندگی) 

من: کلاغه میگه 

ثنا: قال قال 

من: گنجیشکه میگه 

ثنا: چیگ چیگ 

من: گاو میگه 

ثنا: مااااااااااااا 

من: خروس میگه 

ثنا: قوقولی قوقو(با آهنگ) 

من: مرغه میگه 

ثنا: قدقدقدا

من: پیشی میگه 

ثنا:میومیومیو - بعضی وقتا هم که چارچنگولی میاد تو آشپزخونه و میو میو میکنه که مثلا منو بخوره  

من:هاپو میگه 

ثنا:هاب هاب هاب 

 

بزن کف قشنگه رو

پفیلا

* دیشب داشتم آشپزی میکردم دلم نمیخواست بیای تو آشپزخونه زیر دست و پای من ولو شی و مزاحمت ایجاد کنی واسه من و خطر واسه خودت. یه کم ذرت ریختم تو قابلمه و واست پفیلا درست کردم. آماده که شد نصفش رو ریختم توی یه سینی دادم دستت گفتم برو بیرون پیش جناب امپراطور که دارن تلویزیون میبینن بشین و با هم بخورید. زمانی گذشت و صدای بابایی اومد که میگفت:  

یه کم دیگه واسمون بریز ثنا همه رو خورد 

همزمان تو وارد آشپزخونه شدی با سینی و گفتی: 

مامان بازم بلیز بابا همه رو خورد 

 

و من متحیر موندم که هیچ کدومتون به نفع اون یکی سر پفیلا کنار نمیرید که هیچ تو تموم شدنش هم همدیگر رو متهم میکنید  

 

نتیجه اخلاقی: تو اختلافات پدر و دختر سر خوردن خوراکی دخالت نکنید خودشون حل میکنن 

  

* مهتاب خانم(عروسکت) یه بند به کلاهش وصل بود با دو تا توپک صورتی که کلا این بنده دراومده بود و منتظر یه فرصت بودم که دور از چشمت بندازمش تو آشغالی. دیروز بعد از ظهر این فرصت پیش اومد و در یک لحظه غفلت جنابعالی انداختمش تو سطل. بعد از خوردن شام حاضر شدیم که شما رو ببریم پارک. کیسه زباله رو از داخل سطل آوردم بیرون که با خودمون ببریمش که همزمان جیغ تو بلند شدکه:  

مامان از اینا علوسک(اونم با حالت نیمه گریه) 

بلهههههههههههههه دیدی و مجبور شدم با چندش تمام درش بیارم 

نتیجه اخلاقی: خب کیسه زباله باید مشکی باشه دیگه سبز دیگه چه معنی داره  

مامان بابا منو کشت

دیروز بعد از ظهر خبطی فرمودیم و شما را با پدرتان- که به دلیل بیماری خانه نشین می باشند- تنها گذاشته و یک سر به W*C رفتیم. هنگام بازگشت تا در را باز نمودیم شما به مانند فانتوم به طرف ما آمده و با حالتی بین غم و ؟؟ گفتید: مامان بابا منو کشت  

جاننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

همانند برق گرفته ها رو به پدرجانتان نمودیم که این طفل چه میگوید که ایشان در کمال خونسردی فرمودند: کمی اذیتمان کرد یک دانه زدمش- به همین راحتی، به همین خوشمزگی- 

 

 

دوباره خبطی نمودیم و بعد از مدتها ول کردن خودمان، مقداری تن پوش از برای خود خریدیم و از وقتی که در خانه بازش کردیم مرتب به من نگاه میفرمودی و عنوان میکردی که: 

مامان من از اینا ندالم 

مامان بلای من لباس نگلفتی؟ 

مامان من لباس میخوام

و هر چه خواستیم قانعتان کنیم که کمد لباسهای شما در حال ترکیدن میباشد حافظه تان همکاری نکرد که نکرد

خانم خانما2

از اونجاییکه هوا کاملا بهاری و مطبوع هستش و ما دیگه هیچ بهانه ای در قبال پارک رفتن شما نداریم پس بنابراین بین یک تا سه بار در شبانه روز در بوستان جنب محل سکونت خود به سرگرم نمودن شما مشغول میباشیم و از این بابت که قبل از رفتن کفشهایمان را به جلوی درب ورودی منتقل نموده و جفت آماده پوشیدن مینمایید بسیار سپاسگذاریم خانم خانما         

 

از اینکه هنگام آماده نمودن غذا از بس شاد و خرم بوده و از روی سرمستی در این امر شدیدا بنده را یاری مینمایی و مراتب شرمندگی بابای عزیزت رو مهیا میکنی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما            

 

از اینکه گاه و بیگاه در بغل ما مینشینی و بعد آرام صورتت را برگردانده و ما را غرق بوسه میکنی و به قول خودت"محبببببببت" میکنی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما          

 

از اینکه هنگام بازی با عروسکهایت ما را نیز سهیم نموده و در دنیای کودکانه خود وارد مینمایی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما                                                           

  از طرف مامان و بابا

خانم خانما

پریروز تو مریض بودی و مرتب بالا میاوردی، بردمت دکتر ظاهرا یه ویروس جدید همه گیر اومده بود تو بدن نازت داروهات رو گرفتیم و آخرای شب بود که دیگه حالت خوب شد و دوباره شروع کردی به شیطنت و دیگه مطمئن شدم ازت. دیروز صبح پاشدم بیام سر کار که یه کم حس بدی داشتم با این وجود اومدم ولی تا پام رو گذاشتم تو اتاقم حالت تهوعم شروع شد زود مرخصی گرفتم و برگشتم خونه. تو و بابایی هنوز خواب بودید، خود درمانی رو شروع کردم یه قرص خوردم و خوابیدم تا 12 ظهر تو هم که از شب قبلش قطره همین دارو رو خورده بودی از من گیج تر و منگ تر بودی و خلاصه ظهر پاشدیم و صبحانه خوردیم و دو ساعت بعد بابایی اومد و زحمت ناهار رو کشید و دوباره من و تو بیهوش شدیم. قبلش بابا بهت توصیه کرده بود که مامانت مریضه و اذیتش نکن. ساعت حدود 5 بود که متوجه شدم بیدار شدی و رفتی اسباب بازیهات رو آوردی بالای سرم و خودت شروع کردی به بازی ولی دوباره خوابم برد یک ساعت و نیم بعد دوباره چشمام رو باز کردم دیدم تمام این مدت رو بالای سرم موندی و الحق و الانصاف هم اصلا اذیتم نکردی.  

شاید ظاهرا چیز خاصی نباشه ولی برای من خیلی خاص بود. دخترک من که حتی چند دقیقه هم تحمل تنهایی رو نداره مثل یه خانم رفتار میکرد و من ........ 

بعد که سرحال شدم واسه تشکر از خانمیت آماده ات کردم و بردمت پارک همش هم تو ذهنم بود من و تو شب رو چجوری بخوابیم با این همه خوابی که تو روز داشتیم ولی نگرانیم بیخود بود هههههههه 

 

بعدا نوشت: اومدیم تو ماشین نشستیم. رفتی صندلی عقب، صندلی مخصوص کودکت وصل نبود. دستور صادر نمودی که کمربندت رو ببندم بعد هم گفتی مامان تو هم ببند، کمربندم رو بستم بعد خطاب به بابایی گفتی: بابا کمربند ببند آقا پلیسه .....(نفهمیدم چی گفتی) 

و ما خندیدیم و کیفور شدیم از رفتارای این همیار پلیسمون

بیست و دو ماه و دو روز

دو روز از پایان بیست و دوماهگی ثنا خانم گذشته و چون مسافرت بودیم یه کم پست رو دیرتر گذاشتم. فصل زیبای بهاره و چند روزی رو  تو طبیعت زیبای رامسر بودیم. واقعا خوش گذشت. ثنا رو واسه اولین بار بردم آبگرم و در واقع اولین باری بود که میبردمش تو استخر اولش میترسیدم ولی بعد که توی آب بغلش کردم دیدم خیلی سبکه و خودش هم همکاری لازم رو میکرد. 

یه روز هم رفتیم تله کابین سوار شیم که اونقدر صفش طولانی بود که غروب شد و مجبور شدیم برگردیم و کلا کنسل شد ولی وسایل مخصوص خردسالان شهربازیش رو سوار شد و کلی حال کرد و اصلا راضی نبود که برش گردونیم. 

هر روز عصر میرفتیم لب دریا ماهیگیرا رو تماشا میکردیم که از دریا برمیگشتن و تورا رو جمع میکردن. هر دفعه هم یدونه ماهی به ثنا عیدی میدادن 

دختر ۱۲ دندونه ما دیگه یادی از می می نمیکنه و حسابی به وضعش عادت کرده. شبها هم تخت تا صبح میگیره میخوابه(صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر) 

الانم اومده کنارم نمیذارم راحت بنویسم. عکسهای قشنگ این ماه هم تو دوربینه که شارژش تموم شده و شارژرش گم شده و خلاصه بازم با تاخیر میارمشون

عیدت مبارک گلم

اولین روز از سال 91 رو پشت سر گذاشتیم و تو دومین بهارت رو داری تجربه میکنی. بهت تبریک میگم این فصل زیبا رو عزیزم. موقع سال تحویل که خواب بودی و با زور و چماق هم نشد بیدارت کنیم. فقط تونستم بهترینها رو برات آرزو کنم

A Separation

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

.....(رمز همون رمز بیوگرافیه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ثنا نگو یه دست گل

چند روزه که تو موبایلم کلیپ (توی ده شلمرود    حسنی تک و تنها بود) رو ریختم و ثنا هم مدام داره نگاش میکنه 

و اما بازتابش تو زندگی ما: از ناخن گیر و ناخن گرفتن خیلی بدش میومد ولی پریشب در یک اقدام غافلگیرانه خودش بهم گفت مامان ناخن اومده بلو ناخن گیل بیال!!!!!!!!!!!!!!!!!!  هم ناخنای دستش و هم پاش رو گرفتم 

دیروز هم به دستای من گیر داده که مامان ناخنت اومده بلو ناخن گیل بیال مژه

بیست و یک ماه

کم کم داره از راه میرسه 

صداش میاد  

بوی خوبش میاد 

خاطره هاش زنده میشه 

بهار دیگهههههههههههه. ماهی که بوی تولد داره واسمون 

آخرین ماهگرد ثنای من تو سال 90 امروزه 

بیست و یکمین ماه از زندگی قشنگش 

صبح رفتم تو اتاقش بهش سر بزنم دیدم دمر خوابیده و سرش به دیواره تختشه. خواستم جابجاش کنم راحت تر بخوابه ولی یه لحظه فکر کردم همینجوری به حال خودش بزارمش، هر وقت خواست خودش بر میگرده کم کم هم یاد میگیره اگه پتوش رفت کنار بکشه روی سر خودش. این یعنی تمرین خانم شدن و بزرگ شدن از طرف مادر واسه دخمل کوچولو.  

خیلی انرژی داره و فکر کنم گاهی وقتا کم میارم. دلش میخواد تو همه کارای من سرک بکشه. هنوز به من وابستگی شدید داره و وقتی با هم تنهاییم یا باید در خدمتش باشم یا اینکه وقتی سرم به کارهام گرمه باید گرمای وجود این گربه کوچولو رو که به پاهام چسپیده حس کنم. 

یه کم عذاب وجدان داره میکشدم چون چند باری تا حالا باهاش تند رفتار کردم. مثلا دیشب که یه آن غافل شدم دیدم یه تیکه از دیوار پذیرایی رو گاز زده گذاشته تو دهنش و من ...... 

تحمل نداره چراغای هیچ جا رو خاموش ببینه. دیگه دستش به پریزا میرسه و خودش میره همه رو روشن میکنه و بعد میاد میشینه جلوی تلویزیون  

دست به رشوه گرفتنش خیلی خوبه. چند روزه که بابایی از صبح تا شب سرش شلوغه و ناچار من بعد از ظهرها میرم از خونه مامان جونش میارمش. تا قول رفتن به پارک رو ندم نمیاد. از پارک هم تا قول گرفتن بستنی رو ندم رضایت به کات کردن نداره 

دیروز ناهارش رو نمیخورد بهش گفتم اگه بخوری میبرمت گشتل(همون ددر) با چنان ولعی غذاش رو خورد که خودم هم هاج و واج مونده بودم. واسه شام هم خونه مامان جون بودیم باز نمیخورد. خواست بره پریز برق رو بزنه که دید دستش نمیرسه. باباجون بهش گفت باید غذا بخوری تا بزرگ بشی و دستت برسه. دوباره اشتهای خانم باز شد اونم در حد المپیک  

عاشق برنامه جمعه به جمعه هست و عموقناد رو خیلی دوست داره. وقتی هم که برنامه خنده بازار رو میبینه که توش عمو قناد رو به شوخی نشون میدن بازم فکر میکنه خودشه و خوشحال میشه با همه آهنگاش هم میرقصه در حد..... 

دندوناش یازده تا هستن. دو تا نیش بالایی در اومد و یه کم از بداخلاقی های خانم کم شد.  

دیگه مثل قبل دوست نداره من برم سر نماز. میاد جانمازم رو جمع میکنه و میبره میذاره یه اتاق دیگه. بعد از نماز تا میام یه کم بهش اخم کنم میگه مامان قبول باشه منم باز مهربون میشم و یادم میره خنده 

 

مشکلی پیش اومده که فعلا نمیشه عکسای این پست و پست های قبلی رو آپ کرد ناراحت حل که شد میارمشون  

اومدندددددددددددددددددددددددددددد  

 بستنی خور حرفه ای ما(کمش روزی یدونه اونم تو این سرما)

 

 

 

 

از راست: صالحه- ثنا- محمدنیکان(داداش صالحه)- شایان قهرمان 

 

 

 

 

یه روز هم رفتیم پیش مهسا کوچولو که تازه صاحب یه آبجی ناز به اسم یسنا شده 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوش جون قبول باشه

ثنا: مامان نماز خوندی 

من: آره عزیزم 

ثنا: نوش جون 

من:(به زور خنده ام رو نگه میدارم) ثنا بعد از غذاخوردن میگن نوش جون بعد نماز میگن قبول باشه 

ثنا: قبول باشه. قبول باشه. قب..... 

داره اونقدر تکرار میکنه که خوب یاد بگیره  

تعطیلی یک پروژه

فعلا آموزشهای دبلیو سی به علت لجبازی بیش ازحد جنابعالی در امر ..... تا اطلاع ثانوی تعطیل میگردد. شاید به قول دوستان نی نی سایتی چون هوا سرد هستش دستشویی رو دوست نداری و با اینکه اطلاع میدی .... رو ولی تا میام ببرمت دستشوئی جیغ میزنی که: نههههههه همینجا میکنم 

 

 به دلیل حفظ احترام و آبروی یک نی نی پاستوریزه این پست فاقد امکان نظر دهی میباشد. نخند 

عکسی هم جهت آپ نداریم(وا خدا مرگم بده )

پایان بیست ماهگی و لالا استقلال

پست حاضر هیچ ارتباطی به استقلال قهرمان ندارد 

پست حاضر به هیچ وجه در جهت کوبیدن پرسپولیس همیشه سوراخ نمی باشد 

پست حاضر هیچ ارتباطی به قراردادهای کمتر یا بیشتر از بیست ماهه ی بازیکنان درویش مسلک و پاک سیرت و ..... فوتبال این مرز و بوم ندارد. 

 

این پست فقط و فقط گویای این میباشد که ثناخانم ما بالاخره بعد از ماهها مخ زنی از طرف ما و مقاومت از طرف خودش قبول کرد که اتاق خوابش رو قلمرو حکومت خودش قرار و تختش رو به ام پی تری خوابیدن در نزد ما ترجیح بده. دو سه باری تا صبح بیدار میشه که میرم بهش سرمیزنم و میخوابونمش. 

 

و اما شق القمر دوم: 

آموزش ج ی ش و .... در دبلیو سی 

بععععععععععععععععععله 

حدود یه هفته ای میشه. همچنان پوشکش میکنم ولی زود زود میریم دستشویی و .... چشمتون روز بد نبینه. همه کاری انجام میده جز.... از آب بازی و شستن دستشویی با فرچه گرفته تا ور رفتن با دستمال توالت و دکمه های مینی واشرش که جاش اونجاست تا دور من چرخیدن و کندن اسپایدرمن برجسته روی دنپائیش و خلاصه خیلی کم همکاری میکنه. یه وقتایی هم خودش اعلان میده که میخواد کاری کنه ولی تا میام ببرمش توالت جیغ میزنه که نهههههههه همینجا 

 

و اما اندراحوالات پایان بیست ماهگی و ورود به بیست و یک ماهگی 

حرف زدن: در حد تیم ملی. نمونه اش دیروز صبح بود که یدفعه دیدم داد میزنه مامااااااااااان اس ام اس. اومدم دیدم راست میگه یه اس ام اس واسم اومده بود

دوئیدن: در حد تمرین ماراتون 

غذا خوردن: خوبه، میوه رو بیشتر دوست داره 

اخلاق و کردار و رفتار: دلقکیه واسه خودش. نمونه اش: یه کیف گنده انداخته روی دوشش و میگه مامان من بلم 

میگم کجا 

بلم بستنی بخلم. در رو باز کن بلم 

در رو باز میکنم میگه بیا قاتاتور(آسانسور) رو بزن من بلم 

خلاصه اینکه با کلک راضیش کردم که بیا تو و بابا بعدا واست میخره میاره 

 

عکسا رو بعدا میام آپ میکنم فعلا وقت ندارم 

آهان با یه ماه تاخیر آورومشون 

  

 

خاله پیر زن

 

 

امکانات که نباشه باید وان حمومش رو جای ماشین استفاده کنه 

 

 

ثنا و نازنین زهرا تو پارک 

 

 

ثنا-محمدنیکان-محمدپارسا 

 

 

یه کم تردمیل سواری تا مامان جون نیومده

 

 

و تعجب میکنیم 

 

 

این عکسا رو ثنا از خودش گرفته 

 

 

این دستمال سر هم هنر خاله زینبه 

 

 

ثنا و زینب در حال خوابوندن عروسک زینب 

آقا......... بستنی بده ثنا..............

دیشب تو آشپزخونه مشغول بودم، تو هم داشتی با خودت بازی میکردی و حرف میزدی، تو رویا بودی با خودت میگفتی آقا........................... بستنی بده ثنا...........................بعد ژست خرید رو میگرفتی و مثلا بستنی رو ازش گرفتی و ...... 

 

یاد حدود 4 سال پیش افتادم که دقیقا همین جمله ها رو یه شب از زبون علی کوچولو پسرخاله ات شنیدم 

ظاهرا جنبه وراثتی داره و کاریش نمیشه کرد 

آمار بستنی هایی که تو فریزر داریم رو میدونی و دیشب هم چون مطمئن بودی که بستنی نیستش این ادا و اصول ها رو درمیاوردی  

حالا من حق دارم وروجک صدات کنم یا نه

بدون عنوان

تو پمپ بنزینیم.بهم میگی مامان این چیه؟ 

میگم ثنا ما غذا میخوریم ماشین بنزین میخوره 

یه کم مکث میکنی و بعد میگی: اینجولی خ خ خ خ خ 

بعد من میغشم از خنده 

حالا چند روزه که هی ازت میپرسم ثنا ماشین چجوری بنزین میخوره و تو میگی:خ خ خ  

بعد دو تایی با هم میغشیم 

 

رفتیم خونه خاله صبورا(مامان زهرا و پارسا http://www.zahravaparsa.blogsky.com خاله بهت میگه ثنا از تو آشپزخونه اون نایلونی که روی زمین هستش رو بیار. تو یه کم قیافه میگیری و میگی: زهلا بیاره، من خسته ام 

 

روی بشقابت عکس یه جوجو هستش. هر وقت که غذا باب میلت نباشه و یا سیر باشی قاشق رو میبری طرف دهنش و هی میزنی و میگی: جوجو بخور بخور. اینکار رو تقریبا از یکسالگی انجام میدادی ولی  نشده بود بنویسم.   

 

 

 پینوشت :یه روز از سر کار اومدم دیدم بشقابت رو شکستی

   

سه تا دندون جدید درآوردی و جمعا شدن تا حالا نه تا(ای تنبل). سر هر دندون هم تقریبا یه هفته غذا نمیخوری.واقعا خدا شما وروجکا رو بزرگ میکنه  

 

دیشب بابائی یه کم دیر کرده بود. بهت گفتم ثنا بابا کجاست؟ 

رفتی لباسای بیرونت رو آوردی گفتی مامان بپوش برم بابا بیالم 

گفتم از کجا میخوای بیاریش  

گفتی بلم بابا پیدا کنم  

لباسات رو پوشیدم رفتی جلوی در آپارتمان وایستادی و گفتی باز کن 

منم باز کردم ولی میخندیدی و هی میگفتی بلم؟

زود اس زدم به بابات و شرح ماوقع رو گفتم

 

 

علیییییییییییییییییییی

دیشب قبل از اینکه بابائی بیاد خونه ثنا خل شده بود و بلند بلند علی رو صدا میکرد 

فکر کنید بلند میگفت علییییییییییی علیییییییییییی علیییییییییییییییییی گوشی رو ورداشتم زنگ زدم به خاله زینبش و گفتم علی رو صدا کن بیاد دخترم هواشو کرد. اونم گفت یعنی چی خانم دخترت رو جمع کن و ..... و خلاصه این دو تا که یه یکماهی هست همدیگر رو ندیدن با هم حرفیدن و خوشحال شدن 

                                  

 

پ ن: دیشب یه کار بامزه دیگه کرد که یادم رفت بگم 

رفت در کابینت و باز کرد و همزن برقی رو ورداشت آورد کنار تلویزیون و میخواست دوشاخه اش رو بزنه به سیم سیار که پشت میز تلویزیون روی زمین بود وقتی هم بهش اعتراض کرد گفت :  

ماماااااااااان ویژ ویژ ویژ 

نوزده ماهگی ثناخانم

سلام به دختر گل و حرف گوش کن مامان 

دیروز نوزده ماهت تموم شد و قدم گذاشتی تو بیستمین ماه از زندگیت. این یعنی چی؟ یعنی دیگه داری واسه خودت خانمی میشی. خب از رفتارهات هم که این چیزا کاملا معلومه. 

اکثر جملات و کلمه ها رو بدون نقص ادا میکنی و خوب تو حرف زدن پیشرفت کردی. پرحرف هستی در حد طوطی. وقتی چیزی واست ناشناخته است اونقدر میگی و میپرسی تا متوجه بشی چیه. تلویزون و کارتون و پیام بازرگانی رو دوست داری و بیشتر از همه منتظری تا تبلیغ چاکلز شروع شه. اسم برنامه ها رو هم میدونی و خودت مثلا میای بهم میگی مامان... ململ.... جمعه جمعه(جمعه به جمعه)....... چاکز(چاکلز).......خاله شادونه و...... 

از بین اسباب بازیهات آجرهای خونه سازی رو بیشتر از همه دوست داری.میاری میدی به من یا بابات و میگی درست کن بعد تو هم زحمت میکشی و خرابش میکنی. انگار از این کار بیشتر لذت میبری. همیشه باتری های عروسکات و ماشینهات رو گم میکنی بعد میای با قلدری تمام باتری های کنترل تلویزیون و دی وی دی رو درمیاری و میبری تو اتاق خودت 

عاشق حرف زدن با اطرافیانت هستی و اگه آدم یه موقع حوصله حرف زدن نداشته باشه و یا مثلا دندون عقلش رو کشیده باشه و کلا نتونه حرف بزنه جنابعالی حسابی بداخلاق میشی. 

دست از سر وسایل و در و دیوارای خونه هنوز برنداشتی و حرفه جدیدت اینه که یه صندلی رو مجبورمون کنی اینور و اونور بکشونیم و شما بری روش و پریز برق رو هی روشن و خاموش کنی 

پدرت رو حلال تمام مشکلات میدونی و هر وقت کاری رو نمیتونی انجام بدی میگی: بابا بیاد دلست کنه(ما هم که هویج). 

قربون دست و پای بلوریت بشم نه این دفعه قربون حافظه ات بشم که کافیه یه بار مثلا در طول روز بهت بگم قراره بریم فلان جا. حالا مگه یادت میره مثلا همین دیروز عصر که مامان جونت زنگ زد گفت آش درست کردم بیاید اینجا تلفن رو که قطع کردم گفتی مامان کیه منم گفتم مامان جون بود و میریم خونشون تو هم گفتی بییم بعد بهت گفتم نه مامان صبر کن بابا بیاد ما رو ببره. حدود دو ساعت بعد بابایی اومد هنوز از در نیومده بود تو جنابعالی رفتی لباسای بیرونت رو آوردی و شروع کردی به دستور صادر کردن که ..... بابا بییم بییم.  

فکرم مشغوله که آیا میتونم از پوشک بگیرمت یانه. آخه دیگه یاد گرفتی هنگام انجام... اطلاعات میدی شاید بشه از همین سن عادتت بدم نمیدونم شاید. شاید هم این شاید بره کنار شایدهای دیگه ههههه. 

با هر کسی که تلفنی حرفت میزنم در اکثر مواقع از لحن صحبت کردنم میفهمی طرف کیه و اگه بفهمی علی هستش زود میگی مامان بده حف بزنم. 

گاهی وقتا اذیتت میکنم و بهت میگم من مامان مهتابم و تو اون موقع قیافه ای به خودت میگیری و میگی نه ثناااااااااااااااا و بعدش منم که دلم میخواد سفت بغلت کنم و بگم عزیزم من فقط مامان توام. 

یه بار بهت گفتم ثنا بریم بیرون بعد تو گفتی سرده و بعدش من بلند بلند خندیدم از اون روز تا حالا گاهی با خودت میگی: بییم سرده  ها ها ها(حالا ادای خندیدن منو درمیاری وروجک). 

وقتی داریم ازت عکس میگیرم ژست های عجیب و غریب میگیری و بعدش زود میخوای بیای ببینی عکسها چطور شده. 

ریخت و ظاهر خونه رو کلا به دلیل شیطنت ها و اعمال خطرهای احتمالی از سوی جنابعالی بهم ریختیم و دکوراسیونی بهم زدیم که بیا و ببین. 

یه مکالمه جدید شبانه 

من: ثنا من فردا برم سر کار؟ 

ثنا:(سر رو تکون میدی به علامت تایید) بعدش میگی ثنا و بابا.... 

من: ثنا و بابا کجا برن؟ 

ثنا: دنبال (منظورت دنبال مامان) 

 

تو این هفته یه روز مامان جون نبود و ناچار اومدی محل کار مامان و آتیش سوزوندی ها. چند بار بردمت تو محوطه و دانشجوها که بچه ندیده........ 

یه آب پاش آزمایشگاه رو ورداشته بودی و گل های راهرو رو باهاش آب میدادی. با همه همکارا و اساتید هم دوست شدی و خلاصه خاطره خوبی واست شد اون روز ولی من.... 

    

 

 ثنا با یه عالمه خوراکی

 

 تا مامان به کاراش برسه منم یه حساب و کتابی کنم

 

 

 

 

  

 

  

ژست دخملی در شب یلدا

  

 برم یه چند بار این پریز رو امتحان کنم ببینم یه دفعه خراب نباشه

  

 عاشتقتمممممممم ایییییییییییی استخون بع بعی

   

ثنا و علی و رقابت سر نشستن بر صندلی جلوی ماشین

 

 اینو دوست نداشتم مامان بریم بع بعی سوار شیم

 

 خاموشش هم مزه ای داره ها

 

 امکان نداره بابایی بره جلوی تلویزیون لم بده و من نرم تو بغلش ولو نشم

 

 الهی هر نفس شکر

ببخشید دخترم ولی واقعا خسته ام

میدونم که تو زیباترین و بهترین هدیه ای هستی که خدا تا حالا بهم داده 

میدونم باید داشتنت رو قدر بدونم و شکر گزار باشم و هستم. خیلی  

میدونم بیشتر از همه "مادر" واسه شما وروجکها خواستنیه و بهش احتیاج دارید 

اما... 

اما... 

اما...  

دلم یه بعد از ظهر آروم میخواد با یه استراحت بی دردسر 

دلم یه روز تعطیل عالی میخواد واسه خستگی درکردن نه افزایش خستگی 

دلم یه آشپزی کردن با آرامش میخواد   

ببخش منو گلم، میدونم ممکنه فردا با خوندن این نوشته ناراحت بشی از دستم و فکر کنی دارم منت میذارم ولی خسته ام مادر. مدام به من چسپیدی و میخوای شش دانگ حواسم بهت باشه. اون موقعی که انرژی ندارم و میخوام یه گوشه بشینم میای دستم رو میگیری و با قلدری میگی پاشو. و حالا کی جرأت داره بهت بگه نه. تمام مدت تو آشپزخونه زیر دست و پام هستی و با استرس تمام این کار رو انجام میدم که یه وقت خدای نکرده نسوزی.  

از روی صندلی آشپزخونه میری روی پیشخوان اپن و از اونجا میپری روی مبل پذیرائی، شاید یکی با خوندن این پست خندش بگیره ولی من واقعا دارم با حالت گریه مینویسم گلم.  

سرما خوردم در حد تیم ملی ولی امروز تو خونه نموندم چون موندنم تو خونه هیچ کمکی به بهبودیم نمیکنه و بیشتر ازم انرژی میگیره و به خاطر همین ترجیح دادم بیام سرکار. 

وزنت ماشاءالله بیشتر شده و بغل کردنت برام سخته و امان از لحظه ای که گیر میدی سرپا نگهت دارم که مثلا بخوای زل بزنی به یه جایی یا مثلا ورانداز کنی که بالای یخچال چی میتونه باشه. 

دوست داری خودت غذا بخوری ولی بیشترش رو از روی شیطنت میریزی اینور و اونور و تا بهت اعتراض میکنم میگی بلو(برو) 

هر چیزی دستم میبینی میگی بده ثنا و گاهی اوقات واقعا شدنی نیست مثلا اسکاج کفی رو. آخه خودت قضاوت کن مامانی. 

بازم معذرت میخوام دخترم بابت غرولندهایی که کردم. بذار به حساب مریضی و کم حوصلگی

ثنای پیشگو و قاری قرآن

دیشب میخواستیم بریم خونه دائی مصطفی(دائی بابائی). تو ماشین نشسته بودیم به همراه مامان و بابای علی کوچولو و مامان جون ثنا. 

نزدیک خونه دائی که رسیدیم متوجه شدیم ثنا داره با خودش حرف میزنه. خوب که دقت کردیم دیدیم داره میگه: مصطفی نیییییییییییست، مصطفی نییییییییییییییییست. جلوی در خونشون پارک کردیم و با ذوق پیاده شدیم و رفتیم زنگ زدیم ولی ..... بله دائی مصطفی اینا خونه نبودن. 

 

و اما ماجراهای خانم قاری قرآن 

 

مکالمه ایه 

.  

من: بسم الله الرحمن؟ 

ثنا:رفیم(نعوذ بالله)  

من: قل هو الله؟ 

ثنا: اپد(نعوذ بالله) 

 

من: الله؟ 

ثنا: صمد 

 

دهه محرم هم تموم شد، ثنا هم حسابی عزاداری کرد. عکس مناسبی ازش ندارم که بذارم(حیف شد) 

هفته گذشته رو هم کاملا تو مرخصی بودم و در خدمت خانم. چون اول هفته رفتیم واکسن های هجده ماهگیش رو زد و حسابی هم حالش خراب بود. تا چند روز هم یه پاش میلنگید. هنوز هم تا یه کم ورجه وروجه میکنه میگه مامان پا درد گرفت(الهی بمیرم) 

قد 18ماهگی: 84 

وزن 18 ماهگی:12 

 

حسابی خسته ام کرده از بس بدغذا شده. در طول روز به اندازه یه وعده هم غذا نمیخوره 

 

با همه احوالات 

خدایا شکر شکر شکر

بالاخره رسیدی به یکسال و نیم

سلام دخترگلی من 

دقیقا یکسال پیش یه همچین روزی، روزی که شش ماهت تموم شد واسه اولین روز چندین و چند ساعت از هم جدا شدیم و بعد از شش ماه مرخصی(اونم چه مرخصیی) مامان اومدم سرکار. دقیقا یادمه ساعت به ساعت زنگ میزدم خونه و حالت رو از مامان جونت جویا میشدم. خیلی تو دلم غوغا بودم، بهت عادت کرده بودم. بعداز ظهر که اومدم پیشت سرت پایین بود و حواست به من نبود. اومدم روبروت نشستم و صدات کردم، سرت و بالا گرفتی و تا منو دیدی با ناز خواستی شروع کنی به گریه کردن که پریدم بغلت کردم. شادمانی رو تو چهره ات میدیدم. نمیدونم چقدر بهت سخت گذشت تو این یکسال یا اصلا سخت گذشت بهت؟ هر وقت که زنگ میزنم خونه صدای خنده ات از پشت تلفن میاد ولی خب کاش میشد لااقل تا دوسالگی پیشت بمونم. اگه میام سرکار فقط واسه اینه که یه مامان فعال داشته باشی و فردا که بزرگ شدی به وجودش افتخار کنی. دلم میخواد هر چی تجربه اس بیام این بیرون جمع کنم و همه رو بزرگ که شدی در اختیارت بزارم تا بتونی یه زندگی خوب واسه خودت بسازی. دلم میخواد سرزنده باشم و تو رو هم شاد کنم. چند وقت پیش یه مطلب خوندم در مورد اینکه برخلاف نظر عموم فرزندان مادران شاغل هیچ کمبود عاطفی نسبت به فرزندان مادران خانه دار ندارند. خوندن این مطلب واقعا بهم انرژی داد باعث شد عذاب وجدانی که داشتم در موردت کم بشه.  

صبحها که از خونه دارم میام بیرون شما و بابائی تو خواب ناز تشریف دارید و از اینکه مجبور نیستم مثل خیلی از همکارام بیدارت کنم خوشحالم. هر وقت که خوابتون تکمیل شد بیدار میشی و با بابا میری خونه مامان جون و بابا هم میره سر کارش. تا ساعت 2 هم اونجا هستی و بعد دوباره بابا میاد دنبالت و اکثر روزها با هم میاید دنبال من. باقی روز هم که باهم هستیم و کلی بهمون خوش میگذره. 

این روزها شیطونتر و شلوغتر شدی، شبها وقتی چراغها رو خاموش میکنیم جیغت بلند میشه و واسه اینکه نخوابی هی میگی آب و من و به زور میکشونی تو آشپزخونه و دیگه مگه میشه تو رو برگردوند تو تختخواب. چند روزیه که یه بادکنک باد شده رو موقع خواب دوست داری بغل کنی. کولی سواری رو دوست داری و.... دندون جدیدی درنیاوردی و من از این بابت خیلی ناراحتم ولی دکترت میگفت که مشکلی نیست، یه کم بدغذا شدی ولی اصلا واسه غذا خوردن بهت اصرار نمیکنم.فردا میخوایم بریم که ان شاءا... واکسن 18ماهگیت رو بزنی. میدونم واکسن سختی هستش ولی دعا میکنم زیاد اذیت نشی و تب نکنی 

حرف زدنت خیلی بهتر از قبل هستش و جمله هم زیاد میگی. مثل یه طوطی هر چی رو که میشنوی زود تکرار میکنی. دارم سعی میکنم سوره توحید رو بهت یاد بدم و پیشرفت خوبی هم داشتی. تا ببینی دارم با تلفن حرف میزنم میای گوشی رو از دستم میگیری و فقط حرفای طرف مقابل رو گوش میدی و میخندی. احتمالا همین روزا خونمون رو عوض کنیم و واقعا نمیدونم از اینکه بخوایم بریم یه جای جدید زندگی کنیم چه حسی خواهی داشت.   

پ ن: هر چیز زیبایی که میبینه با خودش میگه قشنده(قشنگه)، خوشله 

هر چیزی هم که میخوره بعدش میگه خوششزه اس(خوشمزه اس) 

اگه یه دفعه خدا بخواد و گشنش بشه یخچال رو بهم نشون میده و میگه مامان غذا 

 

مکالمه: 

من: یک

ثنا: دو

من: سه

ثنا: چار

من: پنج

ثنا: شش

من: هفت

ثنا:نه، ده بعدش هم دست میزنه واسه خودش 

 

سفرنامه ثناخسرو

مستحضر بودید که هفته پیش سه شنبه به مناسبت عید غدیر تعطیل بود. مامانم از خداخواسته چهارشنبه رو مرخصی گرفت بعدش مخ بابای ذ......ز........ رو زد و با مامان جون(مامان بابایی) دست به یکی کردیم و رفتیم قم خونه علی اینا 

وای که چقدر به من خوش گذشت. کلا تو فامیل دو طرف من و علی تنها نوه ها هستیم و واسه  

 همین خیلی واسه هم غش میریم البته بیشتر اون     

 علی رفته کلاس اول ولی من کلاس هیچم هستم واسه همین وقتی دفتر و کتاباش رو میدیدم خیلی ذوق میکردم. آی حال میده پاره کردنشون. خط خطی کردن که دیگه نگو ولی این علی خسیس مگه میذاشت. تا اتاقش رو با اسباب بازیهاش بهم میریختم میومد مرتب میکرد. یکی نبود بهش بگه بابا خوب نیست بچه اینقدر تمیز باشه  یدونه از اسباب بازیهاش هم که خیلی خوشم میومد رو ورداشتم با خودم آوردم   

این لباس رو وقتی علی بچه بود عمه اکرم از مشهد واسش آورده منم در یک اقدام انتهاری تو این سفر ورداشتمش واسه خودم

 

 

اینها هم عکسای من و علی و بابامهدی و باباجون توی حرم هستش 

 

هی به من میگن ثنا بخند اینم خنده                                                          

 

یه دوست زائر 

 

  

 

یه شب هم بعد از نماز مغرب با مامانم اینا رفتیم یه قسمت حرم که اون عمو حاج آقایی که تو تلویزیون برنامه داره اونجا داشت واسه بچه ها حرفهای بامزه میزد. ورود زیر سه ساله ها ممنوع بود ولی خب دیگه ما استثناء بودیم هههه 

 

 

 

 

علی مهندس داره ریسه رو درست میکنه که روز جشن بزنیم بالای در خونه منم هی میگم علی این چیه؟ علی اون چیه؟ فکر کنم رفته بودم رو اعصابشا. ژست خندیدنم رو داشته باشید 

مکالمه های جدید

من: ببعی میگه 

ثنا: بع بع 

من: دنبه داری 

ثنا: نه نه 

 

من: عمو زنجیرباف

ثنا: بعله

من: زنجیر منو بافتی

ثنا:بعله

من: پشت کوه انداختی

ثنا: بعله

من: بابا اومده

ثنا:چی چی یاموده(چی چی آورده) 

من: نخود و کشمیش 

ثنا: با صدا پیشی 

من و ثنا با هم: میو میو میو 

  

 

 

دوتاش هم بدون شرح

  

مکالمه های من و دخملی

من: دختر مامان کیه 

ثنا: ثنااااااااااااائه 

 

من: عسل مامان کیه 

ثنا: ثناااااااااااائه 

 

من: ناناز مامان کیه 

ثنا: ثناااااااااااائه 

 

من: جیگر مامان کیه 

ثنا: ثناااااااااااائه 

 

و این داستان ادامه دارد

هورا هفده ماهه شدم

الوووووووو....................... دلام..................... خوبی 

 

این کلماتی است که این روزها تو خونه ما زیاد شنیده میشه. دخترک مامان در آستانه هجدهمین ماه زندگیش کنترل تلویزیون، لنگه دنپایی مامان، مهر جانماز و خلاصه هر چیزی که شبیه تلفن باشه رو میذاره توی گوشش و این کلمات رو میگه. 

یه کوچولو سرماخورده، شهر ما هم که هوا سرد سرد عوضش خاله زینبی یه لباس براش بافته که حسابی گرم و خشگله وقتی هم ثنا میپوشدش شکل اسکیموها میشه. 

  

 

 روزهای ابری ابری و بارانی رو داریم پشت سر میذاریم، آخر هفته آروم تو خونه خودمون داشتیم البته با کلی کار واسه بنده ثنا هم که قربونش برم فقط زیر دست و پای منه. عشق اینو داره که موقع غذا درست کردن که میشه یه قابلمه بره از تو کابینت ورداره بیاد جلوی فریزر وایسه و بعد بگه مامان گووووشت. حتما هم هرچی درمیارم باید بدم دستش تا باز کنه بریزه تو قابلمه و الا 

دو تا کلمه سرده و داغه رو خب یاد گرفته و ادا میکنه. هر صدایی رو که از کوچه میشنوه میگه نون خشکیه، تا یه جا آروم میشینیم میاد دستمون رو میگیره و میگه پاشو، خودش کم بود مهتاب و سمیرا و سهیل و عسلی (عروسکهاش) رو هم باید دنبال خودمون بکشیم که خانم تنها نباشه، عشق ماکارونی داره و وای بمیرم دیشب چون سرما خورده بود ندادم بخوره و یه کم مرغ آب پز خورد ولی دلم خیلی ریش ریش شد،کوچکترین صدایی از آشپزخونه میشنوه میگه مامان سوخت. یه بند بستم به در کابینت ها که بازشون نکنه میره بند رو با زحمت باز میکنه و میندازه دور گردنش و شروع میکنه به تصویه حساب با وسایلای مامان. تا حالا هم دو تا در قندون و یه استکان شکسته که بعدش فرار میکنه از ترس میاد بیرون آشپزخونه و میگه مامان شکست. هر چیزی هم که میخواد بخوره یا بنوشه باید خودش دست بگیره و طبیعتا وقتی خرابکاری میکنه میگه مامان ریخت و بعد از گفتن همه اینها( سوخت و شکست و ریخت) یک قیافه تأسف باری به خودش میگیره که بیا و ببین 

برای اولین بار دخملم گلای قالی رو آبیاری کرد ههههههه صبح جمعه دیدم خوابه پوشک رو از پاش درآوردم و مطمئن بودم تا وقتی که بیدار نشده خیس نمیکنه ولی ای دل غافل که خانم ساعت 9 دیده بود مامان و بابا خیال بیدار شدن ندارن از تخت اومده بود پایین و همون جا........... میدونم تقصیر مامان بود

بلبل مامان و بابا

این روزا ثنای ما تمام سعیش رو داره میکنه که حرف زدن رو کامل یاد بگیره. خوب به چیزایی که ما میگیم دقت میکنه و بعد تکرار میکنه. از یاد گرفتن اسم اشیا گذشته و داره ضمایر فعلی رو تمیرین میکنه 

 

باباجون ثنا(بابای بابا): ثنا بیا یه بوس بهم بده برات بستنی میخرم 

بابای ثنا: نه سرما خورده نباید بستی بخوره 

ثنا: شربت خوردم  

  

 

ثنا: مامان آب بده 

ثنا بعد از خوردن آب: خوردم من 

 

بابای ثنا در حال خوردن آب  

ثنا با نیشخند: مامان بابا خورد 

 

ثنا با نازنین زهرا(www.zahravaparsa.blogsky.com) در حال بازی. زهرا میره قایم میشه 

ثنا با ناراحتی: زهلا نیستی   

آقا محمدپارسا داداشی زهرا  

 

 

هر زنگی که به صدا در میاد از تلفن و آیفون و موبایل  

ثنا: مامان کیه؟ 

 

هر شی ناشناخته ای رو دستش میگیره و میاره میگه  

مامان چیه: 

 

شب هنگام است و وقت لالا 

ثنا: بابا بییم اوخابیم (بابا بریم بخوابیم)  

 

لالا لالا نخواب دنیا خسیسه، واسه هر کسی خوب نمینویسه، یکی لبهاش همیشه غرق خنده اس، یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه ( اینو مامان وقتی داره مینویسه که ترکیه یه زلزله بد اومده و مامان حسابی دپرسم)

 

 

ثنا و علی تو حرم خانم معصومه سلام الله علیها 

 

 

 

بابا بدو ددر تموم میشه ها 

 

توجه توجه: 

این که میبینید عروس نیست، مدل هم نیست. یک عدد ثنا میباشد که بهمراه مامانش و شیدا(دخمل همسایه) به آرایشگاه رفته تا موهای چمن در قیچی اش مرتب شود 

اولین آرایشگاه رفتنت مبارک دخترم 

مرسی که اذیت نکردی و به جای گریه فقط خندیدی وقتی تکه های مو میومد روی صورتت و قلقلکت میداد 

  

 

 

 

 

ببینید بعد از کوتاه کردن موهام چه شکلی شدم 

  

 

 

 

 

 

  

 

روز کودک

امروز روز کودک هستش دختر گلم 

ولی من نمیدونم چیکار واسه خوشحال کردنت بکنم 

البته یه کم دیروز خوشحالت کردم چون رفتیم قم پیش علی کوچولو و حسابی با هم بازی کردید و خوش گذروندی 

در هر صورت روزت رو بهت تبریک میگم

شانزده ماهگی

گل من شانزده ماهگیش تموم شد 

از کدوم یک از کاراش بگم؟ 

از شیطونتر شدنش؟ 

از اینکه خیلی پارک رو دوست داره و به هر بهونه ای ما رو میکشونه پارک واسه بازی و بعد با گریه میاریمش خونه؟ 

از اینکه دیگه مجبور نیستم واسش غذای اختصاصی درست کنم و هر چی ما میخوریم رو میخوره؟ 

از اینکه دخمل ترسوییه و با کوچکترین صدا میترسه میاد بغل من؟ 

از اینکه عشق باباشه و باباش هم عشق اونه؟ 

از اینکه مامان جون و باباجونش رو صبحها حسابی سرگرم کرده؟ 

از اینکه یه روز بردیم گذاشتیمش خونه عمش که تازه عروس شده و اون روز ثنا تو خونشون کاری کرد که از یه نارنجک هم برنمیومد؟ 

از اینکه گاهی اوقات بیخیال ظاهر کثیفش میشم و چقدر دخترم با سرو وضع و لباسای غذایی و کثیف بامزه تر به نظر میرسه؟ 

از اینکه هر کاری که در طول روز انجام میده شب خوابش رو میبینه و در موردش حرف میزنه؟ 

از کدوش بگم آخه؟ 

 

اصلا بریم عکس ببینیم 

 

 

آخه تو روی زمین نمیتونی غذا بخوری مامانی؟ 

 

 

 

یه روز جمعه با صالحه و محمدنیکان  

 

 

 

 

حواست باشه محمدنیکان بابای من باحالتره

این یدونه رو باید تک و تنها جدا از هر خاطره دیگه بنویسم

چند روزیه که تا صدای اذان رو میشنوی سجده میکنی و بعد بلند میشی دو تا دستت رو تا اونجا که میتونی میبری بالا  

میدونم کارت کاملا اکتسابیه، اطرافیانت رو موقع نماز خوندن دیدی و احیاناً ذکر جلاله رو از زبونشون شنیدی و فهمیدی که این کلمات و سجده بهم ارتباط دارن ولی اعتراف میکنم با این کارت خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم و تا چند دقیقه فقط دلم میخواد ساکت بمونم و نگات کنم 

 مامانی هر وقت رفتی سجده برای مامان و بابات هم دعا کن ما با یه کوله بار پرگناه شاید دعامون به آسمون نره ولی تو خیلی پاکی گلم 

                                 مثل گل 

                                 مثل نسیم 

                                 مثل یه بوی خوش  

                                

چند تا خاطره

۱- با بابائی میریم بیرون و یه جا میخواد ماشین رو  پارک کنه، از من میخواد که سرم رو از شیشه یه کم بدم بیرون و به اصطلاح بهش فرمون بدم منم سرم به سمت عقبه و میگم برو برو برو برو که ثنا خانم هم با من هماهنگ میشه و میگه بلو بلو بلو  

 

2- با ثنا میرم تو یه فروشگاه لوازم کودک که براش کفش بخرم وقتی دارم میام بیرون به خانم فروشنده میگم مرسی ثنا هم با لهجه شیرین خودش میگه میلسی  

 

3- عصر پنجشنبه اس و شب مهمون داریم و یه عالمه کار، کامیون ثنا رو که یادتون میاد؟ میبرمش لباسای کثیف رو میریزیم توش و میاریم جلوی لباسشویی و بار رو خالی میکنیم که ماشین لطف کنه لباسا رو بشوره، چون احساس میکنم کامیون کثیف شده میبرم میذارمش تو حموم که سر فرصت بشورمش که ثنا شروع میکنه به کشیدن جیغ های بنفش و سر دادن گریه که: 

ماماااااااااااااااااااان                              وم وم                                     حموم 

ترجمه: مامان ماشینم تو حمومه منم برم اونجا 

خلاصه بین اون همه کار و گرفتاری من مغلوب شدم و ثنا رو بردم حموم بعد دو تاشون(ثنا و کامیون) رو شستیم و اومدیم بیرون 

 

4- سالگرد ازدواج خاله معصوم و عمو مجیده با ثنا رفتیم یه کادو براشون خریدیم، دو تا خرس کوچولو، از اونجایی که ثنا فکر میکرد کادو مال اونه تمام مسیر کادو رو تو دستش گرفته بود و نمیداد به من. جالب اینکه وقتی کادو رو باز کردن پرید خرسا رو از خاله معصوم گرفت و گذاشت جلوی خودش 

 

 

 

 

۵- بازی هوهو چی چی رو یاد گرفته هر موقع که حوصله اش سر میره میاد لباس منو میگیره و میگه هو هو خب منم باید بگم چی چی و بعد قطار راه میفته 

۶- تو غار علیصدر هستیم تو قایق نشستیم و و سطای غار بهش میگم ثنا بالا رو نگاه کن سرش رو میگیره بالا و بعد با دیدن عجایب اون بالا با صدای بلند میگه اووووووووووووووه طوری که جلوییها صداش رو میشنون و میزنن زیر خنده  

 

 

 

۷- بغلش کردم و رفتیم بیرون تو عالم خودش داره حرف میزنه و غش غش میخنده خیلی دلم میخواست بدونم چه جوکهایی داره واسه خودش تعریف میکنه

جون مامان اگه بذارم حساب کنی

دیروز عصر از خواب که پاشدیم شال و کلاه کردیم و با هم رفتیم ددر 

یه کوچولو باد پاییزی به صورتت میخورد و تو خیلی خوشت میومد و میخندیدی 

دوست داشتی بیشتر مسیر رو راه بیای 

رفتیم تو یه فروشگاه لوازم صوتی کار داشتم، خیلی اونجا بزرگ بود و هی پشت وسایلا گم میشدی و بعد زحمت میکشیدی منو پیدا میکردی و غش غش میخندیدی 

قسمت باحال قضیه آخرش بود که سوار تاکسی شدیم برگردیم پول رو از کیفم درآوردم از دستم گرفتی بعد بهت گفتم بده به آقا تو هم دادی و اولین کرایه تاکسی حساب کردنت رو تا خونه جشن گرفتی  

چون تا مقصد داد میزدی آقا آقا آقا ............

پانزده ماهگی

دختر نازنازی من دو روز پیش پانزده ماهگیش هم تموم شد و قدم گذشت تو شانزدهمین ماه زندگیش 

واقعا باورم نمیشه که داره اینقدر با سرعت بزرگ میشه، سال قبل این موقع داشتم عکسای سه ماهگیش رو میگرفتم خونه خاله مریم هیچ فکرش رو نمیکردم خاله با دیدن این بچه ناز من جوگیر بشه و یه داداشی برای صالحه بیاره یه پسمل ناز به نام محمد نیکان http://mohammadnikan.blogsky.com/ 

 

ثنای مامان! یافتم چرا اینقدر میای تو آشپزخونه به من میچسبی و نمیذاری به کارام برسم. دلیلش اینه که میخوای تو کارها کمکم کنی، دیروز واسه افطاری مهمون داشتیم و منم یه عالمه کار داشتم اومدی کنارم و گیر دادی که بغلت کنم منم داشتم پیاز میریختم تو بلندر و خرد میکردم، دستگاه رو گذاشتم روی زمین و پیازها هم تو یه ظرف کنارش. دونه دونه پیازها رو میریختی توش و وای چه حالی که نمیکردی، قشنگ ژست یه خانم خونه دار رو گرفته بودی. بعد هم گذاشتمت روی کابینت کنار ظرفشویی و تو شستن ظرفها کمک کردی. ممنون از همکاریت عزیزم 

 

چند روز پیش خونه مامان جون اینا بودیم(مامان من) تو حیاطشون چهار تا بچه گربه دارن که عاشقشون شده بودی. براشون غذا میریختی و میرفتی تو صورتشون میگفتی پیشی بعد اونا میترسیدن و فرار میکردن. یه شب هم ظاهرا داشتی خوابشون رو میدیدی چون تو خواب پیشی پیشی میگفتی   

 

پیشی زیر دوچرخه اس دقت کنید

 

اینم پیشی سیاهه  

  

گاهی وقتا هم میرفتی رو تردمیل مامان جون و مجبورمون میکردی روشنش کنیم و روش راه میرفتی یادمه یه موقعی هم روش چهار چنگولی راه میرفتی  

 

 

 

 

 

 

  کلا تو خونه مامان جون اینا جام داخل این میز تلویزیون بودش

 

 مامان دیگه منو با مامان جون نفرست حموم پوست سرم رو میکنه

 

 ثنای محجبه ی مامان رو داشته باشید

  

   

شبای قدر هم تا صبح بیدار میموندی و نمیذاشتی من و دایی حسین راحت دعا بخونیم یه بار دست منو گرفتی و از اتاق بردی بیرون بعد منو پشت در اتاق گذاشتی زود اومدی رفتی سراغ مفاتیح که روی زمین گذاشته بودم انگار میخواستی یه بلایی سرش بیاری خب عزیزم داشتم برای تو دعا میکردم دیگه

دیگه بیرون که میریم راه میری. وارد فروشگاه که میشیم خودت مستقیم میری سر وقت یخچال و میگی شیر  

 وقتی دارم تی وی میبینم میای کنارم لم میدی و تو هم اگه برنامه برات جالب باشه تماشا میکنی  

چند روزه که دو تا دستم سوخته میری میای و دستام رو بهم نشون میدی میگی اوف اوف اونقدر هم ادا در میاری انگار واقعا میدونی چقدر درد دارم. قربونت برم که از الان همدردم شدی. روزی که دستم سوخت خونه مامان بابایی بودیم داشتن واسه مامان بزرگ که تازه فوت کرده حلوا درست میکردن که یه بنده خدایی حواسش نبود و روغن داغ رو ریخت روی دستام  اومدم تو اتاق که تو خوابیده بودی بغلت کردم و یه عالمه گریه کردم و برات از سوزش خیلی زیاد دستم گفتم

امروز احتمالا آخرین روز ماه رمضون باشه، آخ چقدر زود گذشت خدا جون ماه رحمت الهی تموم داره میشه ولی رحمت بیکران تو هیچ تمومی نداره بازم بر ما ببارش  

 

 

 

  

  

این عکس روزیه که ۱۵ ماهت تموم شد 

 

 

 مثل مامانم و بابام عاشق قرمه سبزی هستم 

به سرعت باد

سال قبل جسمت لحظه به لحظه رشد میکرد 

دو هفته از بدنیا اومدنت گذشته بود که متوجه شدم دیگه پوشکات اندازه ات نیست و سایزش باید عوض شه. حدود دوماهگیت بود که کلا لباسات بایگانی شد و یه سری جدید رو برات باز کردم. و اوضاع به همین منوال میگذشت و عادت کرده بودم که هر لحظه از لحظه قبل سنگین تر بشی. 

اما امسال اوضاع برعکسه جسمت دیگه کم کم داره میره جلو در عوض رفتا رو کردارت هر لحظه داره عوض میشه هر روز یه کار جالب یه حرف جالب یه حرکت جدید 

توی همین دو سه روز گذشته دامنه لغاتت گسترده تر شده 

 

کامپیتر                        کامپیوتر 

هویچ                           هویج 

گوجه                           همون گوجه 

خ                                مخفف خیار 

دایی حسی                   دایی حسین 

امی                             امین 

پاز                                پیاز 

شاژژژژژ                        شارژر 

کنتیو                           کنترل 

بسته                           همون بسته 

پا                                پاشو 

ایشی                          بشین 

و............... 

 

خیلی سعی میکنی اسم همه چیز رو یاد بگیری و از مامانت بهتر از هر کس دیگه ای میتونی آموزش ببینی. منم سعی میکنم اسم همه کلمات رو کامل بهت یاد بدم مثلا سر یاد گرفتن "پیاز"  یه یه ربعی وقت صرفیدیم.  

رفتارت هم هی عوض میشه از خوبیهات اینه که دوست داری شاد باشی و ما رو هم بخندونی بعضی وقتا خودت رو لوس میکنی و ادای ناز کردن رو درمیاری که ببریمت ددر 

از بدیهات هم اینه که خیلی به من وابسته ای هر جا میریم انگار که همه میخوان بخورنت میای میچسبی به من و خیلی اذیتم میکنی آرزومه که تو یه مهمونی بری خودت بازی کنی و من یه کم با خاله زنکا راحت باشم و یه نفسی بکشم 

عاشق سفره افطاری هستی و حسابی بهمش میزنی تا ما برسیم سر سفره 

خرما رو دوست داری ولی بیشتر برای له کردن نه خوردن 

هندونه رو میبینی مثل قحطی زده ها میشی

موقع خوردن انگور که انگار با بابات کورس میذارید 

 

تا بهت میگم ثنا بخواب سرت رو میذاری رو زمین و صدای خروپف درمیاری

سالگرد ازدواج مامان و بابا

دیروز 25 مرداد سالگرد ازدواج من و بابا مهدی بودش در واقع هشتمین سالگرد ازدواجمون. امروز هم تولد بابائی هستش. 

ما هر سال شب بیست و پنجم رو یه جشن کوچولو میگیریم دیشب جایی افطار دعوت بودیم و جشنمون افتاد واسه امشب اگه عکس مناسبی از توش در اومد میام آپلود میکنم. 

 

 

 

 

 اینم دسته گلی که بابایی برای مامانم هدیه خریده- حتما میخواین بدونین کادوها چی بودش امکان نداره لو بدم تو خماریش بمونین هههههههههههه

 

  این دو تا عکس رو هم داشته باشید که برای کثیف نشدن لباسای ثنا موقع غذا خوردن به این روز انداختمش 

 

  

خب مرغا رو که از استخوان جدا کردم، مامان دیگه بریم حموم 

 

 

دائره المعارف جدید 

 

شی            شیر 

دوخ              دوغ 

نن              نی نی 

دودو           جوجو 

خپا            خرما

ماه رحمت خدا

سلام به ماه نزول قرآن 

سلام به ماه رحمت الهی 

سلام به ماه رمضون دوست داشتنی 

 

پارسال که ثنا خانمی دو ماهه بود نتونستم روزه هام رو بگیرم اما امسال خدا کمکم کرده و تا حالا گرفتم یه کم سخته روزها خیلی بلنده و ثنا با وجود اینکه غذا میخوره ولی می می رو همچنان دوست داره اما همه اینا به اون لحظه معنوی غروبش میارزه 

 

خدایا شکرت که یه ماه رمضون دیگه رو دیدم 

خدایا شکرت که ما رو قابل به مهمونی دونستی 

خدایا شکرت که دو تا ماه رمضونه که یه وروجک مهمونمون کردی به نشانه اجابت دعاهای شبهای قدر دو سال پیش که ازت خواستم بچه سالم و صالح و نیکویی بهم بدی. سالم که هست. ناناز هم که هست دیگه خودت لطف کن و جزء صالحین درگاهت قرارش بده  

خدایا شکرت که اجازه میدی شب قدر اشک بریزیم و هر چی خواستنیه بخوایم و اجابت  کنی 

خدایا ممنون که قرآن رو تو این ماه نازل کردی و ببخشید که به بهانه داشتن کوچولوی بلا خیلی به این هدیه ات کم لطف شدم و بماند که دوستم با سه تا بچه سه قلو به اندازه من در تکالیفش کم لطفی نمیکنه  

خدایا یه کلام شکر