ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

پانزده ماهگی

دختر نازنازی من دو روز پیش پانزده ماهگیش هم تموم شد و قدم گذشت تو شانزدهمین ماه زندگیش 

واقعا باورم نمیشه که داره اینقدر با سرعت بزرگ میشه، سال قبل این موقع داشتم عکسای سه ماهگیش رو میگرفتم خونه خاله مریم هیچ فکرش رو نمیکردم خاله با دیدن این بچه ناز من جوگیر بشه و یه داداشی برای صالحه بیاره یه پسمل ناز به نام محمد نیکان http://mohammadnikan.blogsky.com/ 

 

ثنای مامان! یافتم چرا اینقدر میای تو آشپزخونه به من میچسبی و نمیذاری به کارام برسم. دلیلش اینه که میخوای تو کارها کمکم کنی، دیروز واسه افطاری مهمون داشتیم و منم یه عالمه کار داشتم اومدی کنارم و گیر دادی که بغلت کنم منم داشتم پیاز میریختم تو بلندر و خرد میکردم، دستگاه رو گذاشتم روی زمین و پیازها هم تو یه ظرف کنارش. دونه دونه پیازها رو میریختی توش و وای چه حالی که نمیکردی، قشنگ ژست یه خانم خونه دار رو گرفته بودی. بعد هم گذاشتمت روی کابینت کنار ظرفشویی و تو شستن ظرفها کمک کردی. ممنون از همکاریت عزیزم 

 

چند روز پیش خونه مامان جون اینا بودیم(مامان من) تو حیاطشون چهار تا بچه گربه دارن که عاشقشون شده بودی. براشون غذا میریختی و میرفتی تو صورتشون میگفتی پیشی بعد اونا میترسیدن و فرار میکردن. یه شب هم ظاهرا داشتی خوابشون رو میدیدی چون تو خواب پیشی پیشی میگفتی   

 

پیشی زیر دوچرخه اس دقت کنید

 

اینم پیشی سیاهه  

  

گاهی وقتا هم میرفتی رو تردمیل مامان جون و مجبورمون میکردی روشنش کنیم و روش راه میرفتی یادمه یه موقعی هم روش چهار چنگولی راه میرفتی  

 

 

 

 

 

 

  کلا تو خونه مامان جون اینا جام داخل این میز تلویزیون بودش

 

 مامان دیگه منو با مامان جون نفرست حموم پوست سرم رو میکنه

 

 ثنای محجبه ی مامان رو داشته باشید

  

   

شبای قدر هم تا صبح بیدار میموندی و نمیذاشتی من و دایی حسین راحت دعا بخونیم یه بار دست منو گرفتی و از اتاق بردی بیرون بعد منو پشت در اتاق گذاشتی زود اومدی رفتی سراغ مفاتیح که روی زمین گذاشته بودم انگار میخواستی یه بلایی سرش بیاری خب عزیزم داشتم برای تو دعا میکردم دیگه

دیگه بیرون که میریم راه میری. وارد فروشگاه که میشیم خودت مستقیم میری سر وقت یخچال و میگی شیر  

 وقتی دارم تی وی میبینم میای کنارم لم میدی و تو هم اگه برنامه برات جالب باشه تماشا میکنی  

چند روزه که دو تا دستم سوخته میری میای و دستام رو بهم نشون میدی میگی اوف اوف اونقدر هم ادا در میاری انگار واقعا میدونی چقدر درد دارم. قربونت برم که از الان همدردم شدی. روزی که دستم سوخت خونه مامان بابایی بودیم داشتن واسه مامان بزرگ که تازه فوت کرده حلوا درست میکردن که یه بنده خدایی حواسش نبود و روغن داغ رو ریخت روی دستام  اومدم تو اتاق که تو خوابیده بودی بغلت کردم و یه عالمه گریه کردم و برات از سوزش خیلی زیاد دستم گفتم

امروز احتمالا آخرین روز ماه رمضون باشه، آخ چقدر زود گذشت خدا جون ماه رحمت الهی تموم داره میشه ولی رحمت بیکران تو هیچ تمومی نداره بازم بر ما ببارش  

 

 

 

  

  

این عکس روزیه که ۱۵ ماهت تموم شد 

 

 

 مثل مامانم و بابام عاشق قرمه سبزی هستم