دیروز بعد از ظهر خبطی فرمودیم و شما را با پدرتان- که به دلیل بیماری خانه نشین می باشند- تنها گذاشته و یک سر به W*C رفتیم. هنگام بازگشت تا در را باز نمودیم شما به مانند فانتوم به طرف ما آمده و با حالتی بین غم و ؟؟ گفتید: مامان بابا منو کشت
جاننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
همانند برق گرفته ها رو به پدرجانتان نمودیم که این طفل چه میگوید که ایشان در کمال خونسردی فرمودند: کمی اذیتمان کرد یک دانه زدمش- به همین راحتی، به همین خوشمزگی-
دوباره خبطی نمودیم و بعد از مدتها ول کردن خودمان، مقداری تن پوش از برای خود خریدیم و از وقتی که در خانه بازش کردیم مرتب به من نگاه میفرمودی و عنوان میکردی که:
مامان من از اینا ندالم
مامان بلای من لباس نگلفتی؟
مامان من لباس میخوام
و هر چه خواستیم قانعتان کنیم که کمد لباسهای شما در حال ترکیدن میباشد حافظه تان همکاری نکرد که نکرد