ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

غذای کمکی

یه فایل داشتم حاوی غداهایی کمکی برای نی نی هایی که تازه شروع به غذا خوردن کردن 

حیفم اومد بقیه مامانا استفاده نکنن واسه همین لینکش رو گذاشتم 

 

غذای کمکی

ثنا به مشهد رفته مشهدی شده برگشته

ببببببببببله 

ثنای مامان رفت پابوس امام رضا علیه السلام. حدود یک هفته پیش 

دخمل خوبی بود و زیاد مامان رو اذیت نکرد به جز داخل قطار که نمیدونم چرا اینقدر میل به واگن پیمایی داشت و حسابی شیطون شده بود. مسافرت جمعی بود و علی کوچولو هم تو شیطنتای ثنایی سهیم بود. داخل صحنهای حرم کار من این بود که خانم بدوئه و من دنبالش برم مراقبش باشم هر پنج ده دقیقه هم پای یه خانم رو میچسبید و فکر میکرد مامانه و بعد سرش رو میگرفت بالا و ... اونموقع صداش میکردم که نترسه. فقط تنها بدیش این بود که آب به آب شده بود و اصلا غذا نمیخورد ولی لاغر نشد خدا رو شکر   

 

 ثنا تو حرم

 

   ثنا در حال آماده کردن مهر برای نماز گزاران

 

ظاهرا جاقحطی بوده

  

 

 

ثنا و علی کوچولو 

 

نوش جان

 چهارده ماهگی 

از مشهد که برگشتیم روز پنج شنبه یعنی سه روز پیش هم چهارده ماهگی دخترم تموم شد. کلی بزرگتر شده و چیزای جدید یاد گرفته دیگه من رو مامان صدا میکنه اولین باری که اینقدر شیرین گفته مامانی رو یادمه روز 9 تیر بود. مامان هایی که میگه آهنگای مختلفی داره: دستوری، درخواستی، ناز کردنی، دلتنگی و ....  

خیلی لذت میبرم وقتی صدام میکنه بخصوص وقتی از خواب پامیشه. بعضی وقتا هم بی ترمز میشه و مامان هاش یکسره میشه 

ثنا: مامان 

من: بله 

ثنا: مامان 

من: بله 

ثنا: مامان 

من: بله 

و این قصه ادامه دارد 

وقتی داریم باهاش حرف میزنیم سرش رو به علامت تأیید تکون میده. عاشق کفشاشه و هی میره از تو جاکفشی ور میداره میاره و بعد میگه: ددر ددر 

در یخچال هم که از جمله جاهای مورد علاقه خانم برای وررفتنه 

دیگه جای تمیز روی فرشهای خونه نمونده به لطف خانم 

از بین خوراکیها هم که همچنان ماست رو بیشتر از همه دوست داره 

دندوناش هم به شش تا رسیده و وقتی میخنده یه دندون موشی خودش رو نشون میده که نگو 

کلمات جدید میگه 

با                      باز  

د                       در 

عمو مم             عمو محمد  

شییین              شیرین(همسفر مشهد) 

خاله خخی         خاله خدیجه 

بس                  بسته(عموما وقتی می می خوردنش تموم میشه) 

آبه                    آب 

بات                   باد

   

دو روز پیش هم یه سر رفتیم دریا. ثنا هم یه تنی به آب زد  

  

ثنا و علی کوچولو تو لاهیجان

ماه رحمت الهی هم که داره از راه میرسه و امسال دیگه خدا بخواد باید روزه هام رو بگیرم. 

   

 و حالا ثنای متعجب چهارده ماهه

 

 

 

 

 

  

 

مامان بازم خوابم میاد 

 

بابایی بفرما تو دم در بده. واقعا که!!! 

خانم کلاغه

در کشوی آشپزخونه رو باز میکنم میبینم دو تا سی دی اونجاست 

میریم دستشویی بشورمت گیر میدی خمیردندون رو بدم دستت. شب میشه و خمیر دندون پیداش نیست. یه کم میگردم نهایتا تو کشوی کمدت پیداش میکنم 

از داخل کابینت آشپزخونه یه در پلاستیکی خیلی کوچیک مال یه بطری رو برمیداری و درمیری. منم دیگه یادم میره. عصر میخوام از خونه بیام بیرون میبینم که پام داخل کفش نمیره و تهش یه چیزی هست. کفش رو سرو ته میکنم در پلاستیکی از توش میفته 

حالا بگذریم از قضیه دسته کلید بابائی که یه روز ما رو معطل کرد و نهایتا تو کمدت بین اسباب بازیها پیداش شد  

 

مامانی مگه تو کلاغی؟

لحظه های با تو بودن

 مادر و دختر تو خونه تنهاییم. دست منو میگیری و با یه کم ناراحتی لیوان روی آبچکان رو بهم نشون میدی. میفهمم که تشنه ای. شیر آب رو باز میکنم و یه کم توش آب میریزم و میارم جلوی لبت. یه کم میخوری و بعد روت رو برمیگردونی منم لیوان رو میذارم روی میز و میخوام که بیایم بیرون. ولی تو باز هم لیوان رو به مامان نشون میدی تا لیوان رو برمیدارم یه یخچال اشاره میکنی. در یخچال رو باز میکنم سریع بطری آب رو بهم نشون میدی. ای وای از دست مامان تنبل که نمیدونه تو این هوای گرم بچه دلش آب سرد میخواد  

 با هم میریم فروشگاه. چون کالسکه ات همرامه دیگه سبد ورنمیدارم. از راهروها یکی یکی میگذریم و هر چی میخوام رو میذارم جلوت روی ظرف غذای کالسکه ات. بعد میام پای صندوق یکی یکی وسایل رو میارم بالا و حساب میکنم ولی تو ذهنم هست یه چیزی جامونده اما چیزی به چشمم نمیاد. موقع بیرون اومدن از فروشگاه یه چیزی رو از زیر پات که قائمش کرده بودی در میاری. شامپو عروسکی! مجبورم دوباره برگردم و حساب کنم.  

 اینم عکس شامپوت  

 

 

 

 

اینم تقویم با تم ثنا خانمی 

سیزده ماهه شیطون و بانمک

سلام به دختر ناز خودم 

امروز سیزدهمین ماه از زندگی نازنینت تموم شد و قدم به ماه چهاردهم گذاشتی. دیگه دارم بزرگ شدنت رو احساس میکنم، اون دختر کوچولوی سابق نیستی که نمیتونستم خیلی باهاش ارتباط برقرار کنم، یه جورایی همدمم شدی با همین چند تا کلمه محدودی که میتونی ادا کنی. در طول روز به جز یکی دو ساعت بعد از ظهر دیگه نمیخوابی، مابقی رو از وقتی از سر کار میام خونه داریم با هم بازی میکنیم یا تو اتاق تو یا تو آشپزخونه، دنیای پیرامونت رو میشناسی و وقتی ازت میپرسم مثلا ثنا توپ کجاست با دست نشون میدی و میگی اینا یا در مورد اشخاص هم تقریبا همه رو به نام میشناسی. اسباب بازیهات هم همینطور تا میپرسم فیلی زود سرت رو میگیری بالای کمدت و میگی اینا. 

بابا رو که خیلی وقته یاد گرفتی با وجود اینکه میدونی اسم من مامانه ولی من رو با لفظ "دد" صدا میکنی و شیرینتر از اون بعضی موقع ها میگی "ددئی" بابا رو هم اکثر وقتا بابائی صدا میکنی و این پسوند "ئی" رو خودت کشفیدی 

بعضی وقتا از صدای باد میترسی و میای سرت رو میذاری روی سینه من ساکت میشی. از این که خودت رو بچسبونی به بغل من و بابات احساس خوبی داری(همینطور ما).  

تمام مدتی که تو آشپزخونه هستم زیر دست و پای منی و ازم میخوای که بغلت کنم منم گولت میزنم و با درآوردن اداهای مختلفی که مستربین شرمنده بشی سرت رو گرم میکنم. چند وقته که خوب غذا میخوری و به غذاهای سفره هم علاوه بر غذاهای سفارشی خودت علاقه زیادی داری. آی صحنه ایه شالاپ شلوپ میوه خوردنت بخصوص هلو خوردن و هندونه خوردنت من و کشته عزیز دلم.  

از امروز دیگه شیر پاستوریزه بهت نمیدم و جاش رفتم شیر گاو واقعی گرفتم که بخوری و تپل بشی. برای جبران آهنت هم شیره انگور گرفتم ولی زیاد دوست نداری و با کلک باید بدم بخوری. هیچ نوع مکمل و قطره خوراکی  رو بهت نمیدم عوضش تو تغذیه ات توصیه های دکتر روازاده رو مدنظر دارم. خدا کنه که مادر کافی باشم. 

امروز علی کوچولو و مامان و باباش از قم میان و مطمئنا روز خوب خواهی داشت عزیزم. علی رو خیلی دوست داری و از ماههای پنج شش به بعد هر وقت اسم علی میومد یه جوری میشدی و خودت هم ایی ایی میگفتی. 

دو تا شیطون بلا ( شیدا و محمدرضا) تو ساختمون هستن که هم تو اونا رو دوست داری هم اونا تو رو ولی راستش مامان خسته میشم از دستشون وقتی میان پیشت میشین سه تا و من کلافه میشم به خاطر همین با مامانشون هماهنگیدم که در رو براشون باز نکنم. 

   

هر شب بابایی رو مجبور میکنم این استخر رو بادش کنه و منو ببره حموم آب بازی 

 

 

 مامانیییییییی منو دوباره بفرست تو حموم

 

 

 مامانی تو که از اول اعتقاد داشتی من نباید پستونک داشته باشم. منم بعضی وقتا پستونک عروسکم رو از گردنش در میارم و میذارم تو دهنم. ببین اینجوری خشکلترم

  

 

 هیس من رو تابم لالا کردم 

 

 کار از پیشبند گذشته

 

 

 مامااااااااااااااااااااااااااااان زود باش بیا این محمدپارسا رو از روی تختم بیارش پایین   

 

 

 حالا که از تخت اومده پایین منم میام روی زمین میخوابم 

 

 

پیغام نذارید دستبندش خشگله چون گم شد 

 

 اینم عشق دخترم تاب تاب عباسی

یک دو سه

سلام 

دیروز داشتم تی وی میدیدم ثنا هم داشت بازی میکرد یه لحظه متوجه شدم سه تا کلمه رو با یه ریتم آشنا داره میگه  

خوب که دقت کردم دیدم داره میگه  

یکککککککک        دوووووووووووو        سهههههههههههههه 

نمیدونم از کی یاد گرفته مهم اینه که یاد گرفته 

 

 این دو تا عکس رو هم یکی از مامانای نی نی سایت لطف کرده برای ثنایی روتوشیده 

خشگلن؟ 

 

 

 

 

روزت مبارک بابائی

من ثنای توام بابائی و اینو مامان داره از قلب من برای تو مینویسه 

ای بهترین بابای روی زمین، ای که هر روز صبح وقتی چشمام رو باز میکنم تنها کسی هستی که میبینمت و بهم سلام میکنی و نمیذاری دلتنگ مامان کارمندم بشم،ای که تمام مدتی که با مامان تو خونه تنها هستم چشمام به در هستش تا بیای و منو سفت بغل کنی و بعضی وقتا هم از اون چیزای خوشمزه سرد تو دستت باشه و برام باز کنی تا بخورم،ای که با تو فهمیدم "ددر" یعنی چی، ای که جز عشق چیزی نثارم نکردی، ای که به مامان گفتی منو بیشتر از اون دوست داری و مامان به خاطر گل روی من غصه اش رو به روت نیاورد، ای که شبایی که مریضم و مامان تا صبح بالای سرم بیداره یکی دوباری از خواب بیدار میشی و حالم رو میپرسی 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

دوستت دارم  

روز میلاد بهترین مرد روی زمین رو بهت تبریک میگم بابائی، ایشالا صد و بیست سال سایه ات بالای سر من باشه و منو تو لباس خشگل عروسی ببینی و برای بچه های منم اینهمه مهربونی از خودت در کنی  

دوستت دارم 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

من که فعلا نمیفهمم کادو یعنی چی ولی همونی که مامان برات خریده رو به حساب من هم بذار آخه منو سه ساعت تمام تو این شهر شلوغ گردوند تا اون هدیه رو برات خرید. موقع کادو کردنشم هر چی جیغ زدم قیچی و چسب رو نمیداد دست من باشه. میبینی چقدر بابت هدیه ات سختی کشیدم. بازم روزت مبارک

دلتنگم

دیروز یه کم دعوات کردم مامانی منو ببخش، رفتی پیش بابات و طرف من نمیومدی ولی زیر زیرکی نگام میکردی، بعد از یه ربع که بهت خندیدم بدو بدو اومدی پیشم و سرت رو روی پام گذاشتی، خیلی دلم گرفت مامانی    

قول میدم امروز هم اگه هوا خوب بود ببرمت بیرون و از دلت در بیارم. عاشق کالسکه ات هستی و هر بار که میایم تو پارکینگ در انباری رو نشون میدی و با زبون بی زبونی میگی که کالسکه ات رو دربیارم. فقط عزیز دلم خیلی شیطونی و بیرون که هستیم مرتب کمربندت رو از زیر پاهات رد میکنی میاری بیرون و تو کالسکه سرپا وایمیسی و حتی بر میگردی به طرف عقب.  

هر پسربچه ای رو هم که میبینی داد میزنی ایییییییییی. آخه عزیز دلم همه پسرها که علی نیستن 

دو تا دندون دیگه از فک بالا در امده و تا حالا چهار تا دندون داری گلم.  

الهی هر نفس شکر

اولین جرقه های دعواهای مامان و دختری

حتما دلتون میخواد بدونید سر چی با مامانی دعوام میشه. خب معلومه دیگه وقتی که میخواد بهم غذا بده قاشق رو تو دستش میگیره و فکر میکنه که رئیسه و غذا رو میذاره تو دهنم. منم یه لحظه که دستش شل میشه زود قاشق رو ازش میگیرم و زود میبرمش تو ظرف . البته قبول دارم که یه خورده بلد نیستم و قاشق رو نهایتا سر و ته میکنم و ..........اینجاست که جیغ مامان بلند میشه و اون بکش و من بکش. بعضی وقتا میره یه قاشق دیگه میاره ولی اونم به زور از دستش میگیرم و ........آره دیگه اینجوریه که دعوامون میشه و مامان میگه ثنا دیگه دوست ندارم ولی من که میدونم الکی میگه. 

یه خبر توپ هم دارم. من دیگه کم کم دارم راه میرم. بابا یه طرف وایمیسه و مامان یه طرف دیگه بعد هر کدومشون منو صاف نگه میداره و اون یکی بغلش رو باز میکنه و بهم میگه ثنا بیا ثنا بیا. منم زورکی زورکی خودم رو میرسونم و آخ چه حالی داره افتادن تو بغلش. 

دیشب تولد زینب کوچولو بود. فکر کنم بهم خوش گذشت. زینب خودش رو کشت از بس رقصید. عروسیش شد میخواد چیکار کنه. منم البته یه نی نای نایی کردم ولی خب سعی کردم سنگین باشم و خیلی رو ندم به بقیه. یعنی چی فردا برام حرف در میارن  

اتاقم رو خیلی دوست دارم. همش مامان رو مجبور میکنم منو ببره بذاره تو تختم و بعد یکی یکی ازش میخوام که عروسکا و اسباب بازیهامو بهم بده بعد یکی یکی همشون رو از رو تخت پرت میکنم زمین و ....... فکر کنم مامانه که داره از دست من حرص میخوره.

بازم شیطونی

دو سه روز بود که یه کیف کوچولو حاوی مدارک بابائی گم شده بود و حسابی دمق بود. حتی دنبال المثنی رفته بود و داشت دیگه از پیدا شدنش ناامید میشد که دیروز یه دفعه چشمش به تخت جنابعالی افتاد و بعد تشک تختت رو ورداشت و ...... بله مدارک اونجا بود. 

بعد هم که بعد از ناهار شال و کلاه کرد که بره بیرون که ایندفعه دسته کلیدش رو پیدا نمی کرد و نهایتا هم بیخیال شد و رفت. دو سه ساعت بعد من و تو از خواب بعد از ظهر پاشدیم و طبق معمول هر روز تو اتاقت شروع کردیم به بازی. تو هم هی میرفتی طرف کمدت به زور سرپا وایمیستادی و هر دفعه یدونه از اسباب بازیهای قفسه اول رو میاوردی برای مامان. بین اسباب بازیها هم یه دفعه دسته کلید بابائی از کمد شما به بیرون تشریف آورد. فقط موندم کی بردی اونجا قایمش کردی که من نفهمیدم. 

شیطون بلای من. مامان فدای تو  

الهی هر نفس شکر

الهی نامه ثنا خانم

ای خدا شکرت که ........... 

 

شیرین زبون مامان

گفته بودم که ثنا از وقتی شش ماهش تموم شد یه چند تا کلمه ای رو ادا میکرد اما جسته و گریخته میگفت و صحبت کردن به حساب نمیومد. مثلا یادمه یه بار که اومدم پوشکش رو عوض کنم برگشت گفت جیش. وای من غش کردم از ذوق ولی بعد از اون هیچ وقت دیگه نگفت. 

یه بار هم همون حوالی هفت ماهگی بود که زینب کوچولو رو دید و گفت زززززززز 

علی رو هم که هر بار میدید صداش میکرد. "بابا" رو هم اتفاقی و بی هدف میگفت 

ولی الان چند روزیه که دیگه مفهومی داره کلمات رو  ادا میکنه منظورم اینه که واقعا داره با ما صحبت میکنه. وقتی بابایی خونه نیست تمام مدت در ورودی آپارتمان رو بهم نشون میده و غلیظ میگه بابا بابا، گاهی وقتا در رو براش باز میکنم تا مطمئن بشه بابا پشت در نیست و رفته ددر. 

دیروز کل بعد از ظهر رو باهاش بازی کردم. تا وقتی بیداره کارهای خونه رو انجام نمیدم و سعی میکنم در خدمت گلم باشم(به جهت جبران صبحها که نیستم)، داشتم میگفتم دیروز با هم کلی بازی کردیم از عروسک بازی گرفته تا ماشین و موزیک و.... یه لحظه به سرم زد آلبوم خانوادگی رو بیارم ببینم. صفحه اول آلبوم مربوط به عکسای جشن نامزدی ما هستش که مربوط به سال 81میشه یعنی حدود 9سال پیش. ثنا انگشتش رو برد طرف یدونه از عکسا و فشار داد رو عکس بابایی و بعد با هیجان زایدالوصفی شروع کرد: بابا بابا بابا، سعی میکرد با دو تا انگشتش بابا رو بگیره و بیاره بیرون   

راستی ثنا خیلی به اسباب بازیهاش علاقه داره و مرتب اتاقش رو بهم نشون میده و با زبون بی زبونی ازم میخواد که بریم اونجا و اسباب بازیها رو بهم بریزم. برای عروسکاش اسم گذاشتیم و همه رو به اسم میشناسه مثلا وقتی بهش میگم: ثنا پت و مت کجاس سرش برمیگردونه طرف اون دیواری که این دو تا عروسک روش آویزونن و بعد با انگشت نشون میده و ازم میخواد که براش بیارم پایین. عسل خانم و مهتاب خانم رو هم که به خاطر جوراباشون دوست داره و درست مثل خودش که اصلا از جوراب خوشش نمیاد و زود درشون میاره جورابای این دو تا عروسک رو هم زود در میاره و پرت میکنه یه طرف و بعد غش غش میخنده. دیشب بازم با بابایی بردیمش پارک و تاب تاب سواری. وقتی داشتیم برمیگشتیم شروع کرد به شکایت کردن و لجبازی کردم که یه جوری سرگرمش کردم تا از سرش بیفته و یادش بره.  

راستی یادم رفت بگم ثنا یه مدته که موبایل و کنترل تلویزیون و خلاصه هر وسیله این تیپی رو میذاره تو گوشش و ژست الو گفتم میگیره اما یه چیزایی میگه که ما نمیفهمیم و لی خودش میفهمه. 

الهی هر نفس شکر 

اولین سالروز تولد ثنا

 بببببببببببببببببله 

بالاخره رسید روز ششم خرداد و روز تولد دختر نازم. 

وای که چقدر پارسال این موقع روزای قشنگی رو پشت سر گذاشتیم. ثنا دو هفته زودتر بدنیا اومد و حسابی همه رو سورپرایز کرد. چه ناز بود اون اولین باری که دیدمش با اون چشای درشتش به طرف من نگاه میکرد، میدونستم چیزی نمیتونه ببینه ولی نگاهش خیلی باحال بود. مثل بچه گربه ها گریه میکرد.  

خیلی بچه آرومی بود. روز اول رو که کلا تو بیمارستان گرفت خوابید، بقیه مامانا که بچه هاشون همش بنگ میزدن خیلی تعجب میکردن. خبر نداشتن این خانم چند ماه بعد چه زلزله ای قراره بشه 

اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد مژه های بلندش بود.  

اولین تجربه مادری خیلی غریبه. وقتی بغلش میکردم آرامش بیش از اندازه ای داشتم. خیلی سبک بود. ولی اعتراف میکنم بزرگ کردن یه بچه خیلی سخته. خیلی خیلی زیاد 

از خاطرات پارسال بگذریم و برسیم به جشن تولد خانم 

جشن رو تقریبا ساده گرفتیم و فقط خانواده من و خانواده همسرم دعوت بودن به اضافه زینب کوچولو و مامان و باباش که کلهم خودشون رو جزء خانواده میدونن و زینب هم خط و نشون کشیده بود که اگه من دعوت نباشم.... 

مهمونا به صرف شام دعوت بودن. خودم هنرنمایی از خودم در کردم و غذا از بیرون نگرفتیم. بعد از شام هم مراسم تولد و کیک بریدن و .... 

فکر کنم مامان و بابای ثنا بیشتر از خودش ذوق کرده بودن البته ثنا هم فهمیده بود که یه اتفاق جالب افتاده و همچین با تعجب حضار رو نگاه میکرد. 

راستی ثنا خانم بازم مریضه، یه ویروس جدید تشریف آورده که همه بچه ها رو مریض کرده. تمام بدن ثنا هم جوشهای ریز ریز زده. بچه ام دو شب قبل از تولدش رو تا صبح تب داشت. دیگه خسته کننده اس این همه مریضی. خانم دکترش میگفت طبیعیه و بچه زیر دوسال نیست تازه داره با انواع میکروبها و ویروسها آشنا میشه به خاطر همین زود زود مریض میشه(آقا ویروسه) 

خلاصه اینکه خدا رو شکر جشن خوبی بود.  

 

  

 

 

 

  

 

 

  

 

 علی و زینب کوچولو(ساقدوشای ثنا ههههههههههه)

  

جوجو تو آسمون

چند روزه که هوا خوبه و تقریبا هر روز ثنا رو بردم بیرون 

یه کار جالب انجام میده 

پرنده ها رو که تو آسمون میبینه با انگشت نشون میده و میگه: جوجو جوجو  آ خدا خدا    

 

چند وقته که ازش میپرسم ثنا گوشت کو

گوشش رو با دست نشون میده 

میپرسم دماغت کو 

چون نمیتونه دماغ خودش رو بگیره دماغ منو با دست میگیره 

 

 

 

  

  

 

 

 

 

 

 

چیکار کنم از دستت

مامانی من از دست تو چیکار کنم 

همیشه که خوب و خانم نیستی 

بعضی وقتا مامان و عاصی میکنی از کارات 

مثلا وقتی میخوام نماز بخونم. میای مهر رو از جلوم ورمیداری. خوشبختانه از جلوم تکون نمیخوری و وقتی میخوام برم سجده آروم از دستت میگرمش. بعد هم قبل از اینکه پس گردنیهات رو نوش جان کنم زود از سجده بلند میشم و با احترام مهر رو تقدیمت میکنم. 

از وقتی تو بدنیا اومدی مامان دیگه وقت نداره بره باشگاه، البته تو اون زمانی هم که تو دلم بودی نمیرفتم یعنی مسئولین باشگاه اجازه ندادن. به خاطر همین چند روز در هفته تو خونه تمرینات ایروبیکم رو انجام میدم فقط شانس بیارم و اون موقع خواب باشی چون اگه بیدار باشی فکر میکنی مامان یه بازی جدید رو شروع کرده و میای آویزونش میشی. دراز نشست که اصلا و ابدا میای روی شکمم میشینی و شروع میکنی به قهقهه زدن.

دیشب راحت نمیخوابیدی شیطون شده بودی به خاطر همین بابا بغلت کرد و چند دور تو خونه زد و بعد آروم آوردت داد به من و گفت که دیگه خوابیدی منم به خیال اینکه خوابی آروم گذاشتمت سر جات ولی وقتی سرت رو گذاشتی رو بالش تازه متوجه لبخند مرموزانت شدم. با وجود اینکه چشمات بسته بودولی بیدار بودی. 

چند وقت بود که اسباب بازیهات رو میریختی توی سینی و حولش میدادی و صدای وم وم درمیاوردی به خاطر همین از بابایی خواستم یه کامیون بزرگ واسه اینکارت بخره، بابایی هم خرید ولی وقتی کامیونت اومد خونه به جای اینکه اسباب بازیهات رو توش بریزی .....

 

  

 

 

 

دو روز پیش مامانی فرصت کردم و بردمت هواخوری،رفتیم پارکی که حدودا یه کیلومتر از خونمون فاصله داره، کلی حال کردی. تریپ پسرونه زده بودی و هر کی میدیدت میگفت چه پسمل خشگلی. بعد از سه ساعت گردش خواستیم برگردیم که یه دفعه بارون خیلی خیلی شدیدی شروع شد،‌منم تو رو بردم داخل یه نونوایی نیم ساعتی موندیم تا بارون بند اومد و بعد اومدیم خونه 

اینم عکس پیشی سواری 

 

 

 

  

 

خواب های شیرین

دور روز پیش ثنایی رو با بابایی برده بودیم پارک. یه عالمه تاپ و سرسره و الاکلنگ بازی کرد، شبش تا صبح چند بار بلند بلند تو خواب خندید، وای قند تو دل مامان و بابا آب شد 

 

  

  

 

 

 

یه کار جدیدی هم که خانم یاد گرفته اینه که بره وسایل داخل کابینتا رو بیرون بریزه و بره داخلشون بشینه، در مورد کابینت های با ابعاد بالا مشکلی نیست ولی مسئله اینجاست که ... 

 

 

  

 

 

دو سه روزی هم هست که ادای مامان رو در میاره، تا عروسکاش رو میبینه مثل مامان میگه: آ خدا خدا خدا 

اینم یه خواب ناز پیش عروسک(مهتاب خانم)  

 

 

جمله های چمن در قیچی

ثنای گلم چند وقته که با ما با جملات کاملی که هم فاعل داره هم فعل هم قید و.... صحبت میکنه فقط مشکل اینجاست که هیچ کدوم از کلمات جمله هاش قابل فهم نیست. البته خودش میفهمه که چی میگه ما نمیفهمیم... 

چند تا از این جملات اینا هستن 

 akha aoooooooom dadadad eeeeeeeee 

ghe ghe ee ahhhhhhhhh 

babababa ddddd khi 

یازده ماهگی گلم

سلام به دختر کوچولوی خودم 

چهار روز قبل یازده ماهگیت تموم شد عزیزم. دوباره یه کوچولو سرما خوردی و ما یه کمی از این بابت دمق شدیم. مامان به خاطر همین هفته گذشته فقط دو روز اومدم سرکار. 

 کم کم داری چند قدم بدون کمک راه میری و اگه بتونی به ترس و مهمتر از اون هرهر خندیدنت غلبه کنی بیشتر هم راه میری. دندونات فعلا همون یه دونه اس ولی با یه کم بیقراری که دیشب داشتی فکر کنم یه کی دیگه اش هم تو راهه. نی نای نای کردنت هم که یه دوماهی هست که ما رو کشته و با هر آهنگی و دستی و طبلی که به گوشت میرسه تمام اقصی نقاط بدن نازت شروع به حرکات موزون میکنه و ماییم که غش میکنیم از این کارات. دیگه چیزی تا تولد یکسالگیت نمونده و هی دارم فکر میکنم که جشن تولدت رو به چه صورتی بگیرم. مامان این روزا داره نقشه های بدی برات میکشه. همش داره فکر میکنه که دیگه جنابعالی بری تو اتاق خودت بخوابی و طبق توصیه پزشکای اطفال می می رو تو شب برات ممنوع کنه. میدونم اگه این موضوع عملی بخواد بشه خونه رو روی سرت خراب میکنی ولی چاره ای نیست شاید امروز رفتم برای تختت پشه بند خریدم که دیگه خودت صاحب خونه زندگی بشی ثنایی من.  

 عاشق اینی که بری بین دو تا مبل قایم شی و بعد سرت رو بدی بیرون و دالی بازی شروع شه. تو پارک وقتی سوار ماشینای موزیکال میشی درست مثل بابایی فرمون رو میگیری تو دستت و آهنگ حرکت ماشین رو هم از تو حلقت میشه شنید. 

تازگیها یاد گرفتی وقتی از خواب بیدار میشی و ببینی که مامان هنوز خوابه یا موهاش رو میکشی با خنده یا انگشتت رو روی چشمش فشار میدی و خلاصه هر طور شده بیدارش میکنی 

 اینم عکسای این روزا  

 

 به سلامتی دارم میرم ددر 

 

 

 

تولد محمد نیکان و محمد پارسا

آخر هفته گذشته رفتیم پیش محمد نیکان و محمد پارسا که هر دوشون توی یه روز یعنی14/1/90 بدنیا اومدن. دوقلو نیستند پسرخاله هستند. تو جشن محمدنیکان ثنا صفایی کرد که نگو اصلا طرف من نمی اومد از بس که بچه قد و نیم قد اونجا بود که باهاش بازی کنن. 

 

محمدنیکان کوچولو 

 

 

 اینم محمدپارسا کوچولو 

 

دیشب هم ثنایی رو بردیم سرزمین بازی اصلا فکرش رو نمی کردم بفهمه اونجا کجاست، خیلی ذوق زده شده بود دو تا از وسایل بازی هم سوار شده(تو بغل مامان) خوشحال خوشحال بود، اصلا تو اون یک ساعتی که اونجا بودیم فیلش یاد هندستون نکرد(مامانا فهمیدن منظورم چیه) فقط حیف که نه دوربین همرام بود نه موبایل

رو پای خودم ایستادم

یه مدت زیادی بود که یاد گرفته بودم چهار چنگولی راه میرفتم، وقتی میدیدم مامان و بابا و بقیه مثل من راه نمیرن و عمودی وایستادن روی پاهاشون خیلی دلم میگرفت به خاطر همین خواستم که مثل اونا راه برم.  

جونم براتون بگه کم کم شروع کردم به گرفتم وسایل خونه و سرپاوایستادن، گاهی وقتا هم بقیه کمکم میکردن و دستام رو از روی شونه هام میگرفتن و منو راه میبردن ولی نمیدونم چرا خودم تنهایی نمیتونستم اینکار رو بکنم تا اینکه از اوایل هفته جاری یعنی 20/1/90 احساس کردم که میتونم یکی دو دقیقه ای بدون کمک راست وایستم. وااااااااااای اگه بدونید چقدر ذوق کردم تازه وقتی میبینم مامان و بابا ذوقشون از من بیشتره احساس میکنم که شق القمر کردم و هرهر میخندم.  

خلاصه کم کم داریم آماده میشیم که عمودی راه بریم و خونه براندازی کنیم. هی ول  

دیگه از دست این مامان و بابا بنالم که نمی ذارن هر چیزی رو که دلم میخواد بذارم توی دهنم. هی به من میگن ثنا اخه ثنا اخه! بابا بذارید راحت باشیم دیگه. از دستشون تازگیها یاد گرفتم میرم تو گوشه کنارا قایم میشم و اخها رو میذارم توی دهنم بعدم تا یکیشون از راه میرسه با خنده و قهقهه دست و پا میزنم و فرار میکنم. خونه مامان جون(مامان بابایی) هم که میرم مکافات دارم، میرم سر وقت کتابخونشون و با زحمت یکی از قفسه ها رو میگیرم و وایمیسم و شروع میکنم به پرت کردن کتابها به اینور و اونور! همش هم حواسم هست که یه دفعه مامان جون یا عمو مرتضی و عمه اکرم سر نرسن، چون اگه بیان دوباره همون داستان یواشکی اخ خوردن من شروع میشه و مجبورم سریع با خنده فرار کنم.

یه دندون سفید دارم

سلام  

از عنوان نوشته مشخصه که چی شده درسته؟ ب ب ب ب له ثنای مامان یه نیش کوچولو از دندون قدامی سمت راست فک پایینش دراومده و مامان و بابا رو حسابی ذوق زده کرده 

سر در اومدن دندون ثنا خیلی لاغر شده و حسابی اذیت شد ولی اکشالی نداره عوضش همه دندونا که دراومد میتونه راحت راحت غذاهایی خوشمزه ای رو که مامان براش درست میکنه رو هاپولی کنه و احتیاجی به آسیاب کردن غذا هم نیست. 

 

اگه تو این عکس دقت کنید دندون گلم مشخصه  

سال نو و ده ماهه ناز مامان

سلام به بهار   

چهارده روز از شروع سال جدید گذشته و من تازه اومدم. خب دیگه مسافرت بودیم و دسترسی نداشتم. ثنا خانمی رو برای اولین بردیم لب دریا و موقع سال تحویل هم جای همتون خالی کنار دریا بودیم البته من و ثنا خواب بودیم. هوا هم تا دلتون بخواد سرد بود نمیشد دستی به آب زد. به هر حال ثنایی رو با پتو و کلی لباس میبردیم لب آب و برمیگردوندیم.  

 

  

 بعد هم چندروزی رو خونه مامان و بابای من بودیم و دور روز هم رفتیم کلیشم پیش مامان بزرگ مهربون خودم. وای که ثنایی چه حالی کرد از این همه تفریح و گردش البته با وجود ناراحتی معده ای که براش پیش اومده بود که هنوز هم خوب خوب نشده.   

 

به هر حال سال نو خوبی رو برای همه آرزو میکنم و امیدوارم امسال دیگه سال سراومدن انتظار برای دیدن اون خورشید عالم تاب باشه. اللهم عجل لولیک الفرج 

راستی شنبه گذشته یعنی 6/1/90 ثنای من ده ماهش تموم شد و رفت توی یازده ماهگی. اون روز ما کلیشم بودیم. ثنا خانم بزرگتر شده و چیزای جدید یاد گرفته. عشقش اینه که یه جا سرش رو قایم کنه و بعد بیاد بیرون و با زبون شیرینش بگه دااااااااااااااالی. بیشتر از 20بار در روز این کار رو انجام میده. اصلا انگار از کلمه دالی خیلی خوشش میاد، از خواب بیدار میشه میگه دالی. کلاه رو از سرش ورمیداره میگه دالی خلاصه اینکه فکر میکنه هر لحظه در حال بازی کردنه.   

اینم چند تا عکس از آخرین روزهای ده ماهگی خانم و ورودش به یازده ماهگی   

  

ثنایی با زینب کوچولو(دختر خاله من)

 

 

خانم راننده! بزن تو دنده! 

  

از این گوشی تلفن فقط اسکلتش باقی مونده به لطف ثنا خانم

 

 دیروز سیزده بدر هم خیلی خوش گذشت با خانواده همسرم بودیم و رفتیم یه جای باحال باحال. ثنا هم هوای تازه استنشاق فرمود و روی سبزه ها صفایی کرد.   

 

 

 

  

ثنایی و علی کوچولو(پسرعمو و پسرخاله ثنا)

ثنا خانم جاروبرقی شده ریزترین چیزا رو از روی زمین ورمیداره و حواسمون که بهش نباشه میزاره توی دهنش. احتمالا ناراحتی معده هم از همین مورد براش پیش اومده. بعضی وقتا من که پیش شیطونیهای این خانم کم میارم. بیشترین جایی رو که برای نشستن میپسنده داخل میز تلویزیونه که به لطف ترس از خانم شیشه هاش رو درآوردیم تا ایشون راحت برن تو بشینن.  

سرگرمی بعدیش اینه که من هر جا هستم بیاد پای منو بگیره و راست وایسته، بعضی وقتا هم یه سری از وسایل خونه رو میگیره و کم کم راه میره خیلی ذوق داره که روی پاهاش راه بره، نمیدونم دلیلش چیه که زیر میز ناهار خوری و زیر صندلی ها رو خیلی دوست داره. عقب عقب میره اون زیر خودش رو جا میکنه و هر موقع که گیر کرد منو با گریه صدا میکنه. 

 

ثنا خانم شیطون بلا

 نمی دونید ثنا چی شده. کاش امکان سرعت بالا داشتم فیلم هاش رو آپ میکردم وقتی داره تو آشپزخونه ظرفها رو از کابینت میریزه بیرون و بهم میزنه و چه سروصدایی که راه نمیندازه!!!!!!!!!! 

یه دقیقه آروم و قرار نداره. نیست تازه دو سه هفته است که چهارچنگولی میره خودش هم خیلی ذوق کرده. تا میرم یه دقیقه جلوی تلویزیون دراز بکشم میاد از سروکولم بالا میره. همش دوست داره یه شی بلندی رو بگیره و راست وایسته. دو روز پیش باباجونی تو حموم بود، ثنا تا صدای آب رو شنید خودش رو رسوند پشت در حموم، اونقدر اونجا وایستاد و مثل الیورتویست به در نگاه کرد تا بالاخره بابایی بردش تو، اگه بدونید چه سروصدایی راه انداخته بود همسایه ها خبردار شدن! تو وانش که میشینه فقط دو دستی میزنه روی آب و هو هو هو 

خدا رو شکر بچه خوش اخلاق و مهربونیه(شنیدید که سوسکه میگه قربون دست و پای بلوری بچه ام برم). صبحها که میره خونه مامان جون حسابی سرگرمشون میکنه. اصولا کار این خانم سرگرم کردن اطرافیانه، چند روز پیش بردمش بیرون مثلا یه کم خرید کنم. تو کالسکه که بود یه خانواده چهارنفره اومدن دوروبرش هی نازش کردن، خانم هم همینجوری وایستاده بود و نگاهشون میکرد، اونا که رفتن ثنا شروع کرد به گریه کردن. آی حالم رو گرفت این خانم خوش اخلاق

نه ماهگی ثنا خانم

ثنا خانمی ما دیروز یعنی جمعه 6/12/89 نه ماهگیش کامل شد و قدم گذاشت تو دهمین ماه زندگی خودش.  

ثنا خانمی در بدو ورود به ده ماهگی یه کوچولو سرما خورده و گلوش خرخر میکنه  دیشب با بابایی بردیمش پیش دکتر مهربون، خانم دکتر با یه چوب بستنی و یه چراغ کوچولو میخواست داخل دهان ثنا رو ببینه که خانم اونقدر دستای دکتر رو گرفته بود و پس میزد که بالاخره درست و حسابی موفق نشد و از من خواست که دستای این خانم کوچولوی شیطون رو سفت نگه دارم. خلاصه دو تا دونه شربت خوشمزه از داروخونه گرفتیم و ثنایی یه کم دیشب رو بهتر خوابید  

راستی دیروز و پریروز مهمون هم داشتیم. مامان جون و باباجون از لوشان اومده بودن و خاله صبور و شوهرش و زهرا کوچولو هم از کرج. لپ کلام اینکه ثنایی با وجود یه کم مریضی حالی به حولی برد و کلی خوش به حالش بود. خوش به حالیش زمانی چند برابر شد که دیشب بعد از مطب رفتیم خونه خاله هاجر و اونجا ثنا زینب کوچولو و سروش و نیلوفر رو دید و کلی بازی کردن باهاش. 

( توضیح: خاله هاجر و خاله صبور خاله های من هستند نه خاله های ثنا) 

 

دیگه از خاطرات این روزا براتون بگم که ثنایی تازگیها وقتی من و اون تو خونه تنهاییم دلتنگ باباش میشه و بین گریه اسم بابا رو میاره. اگه بدونین بابایی چه حالی کرد وقتی دو شب پیش بهش زنگ زدم گفتم کجایی ثنا دلتنگت شده اگه بدووووووووونید. زود خودش رو رسوند خونه. 

عکسهای چند روز گذشته خانم خانما رو ببینید.   

 

 

این کلاه گشاد رو عمه اکرم رو سر ثنا گذاشته

 

 به نظرتون ثنا میتونه تهنایی این یه تکه مرغ رو بخوره؟!!!!!!!!

 

بای بایییییییییییییییی

 

خبر خبر  

ثنای من بای بای کردن یاد گرفته، هر کی از در میاد تو (هر دری باشه) خانم به نشانه خوش آمد گویی دستش رو براش تکون میده، میگی نه نگاه کن   

 

 

  

راستی اونقدر هول بودم که یادم رفت عید پیامبر اعظم(ص) رو به همه تبریک بگم. شب عید بابایی ما رو به صرف شام دعوت کرد بیرون. ثنا خانم تمام مدت روی میز داخل کریر نشسته بود و مامان رو اذیت نمی کرد. میدونید برای چی؟ چون تمام حواس خانم به میزایی بود که روشون بچه یا بچه هایی نشسته بود. گهگدایی هم صداشون میکرد ولی هیچکی صدای بچه منو نمیشنید   

 

 

 

چارچنگووووووووووولییییییی

ثنایی حدود سه ماهه که داره دست و پا میزنه که چارچنگولی راه بره، تا حالا فقط میتونست عقب عقب بره ولی از دیروز یعنی 29 بهمن 89 خانم یاد گرفته یه کم به جلو حرکت میکنه و مارو یه کمکی خوشحال کرده. 

از این که بگذریم حموم رفتن خانم منو کشته، ایشون عاشق آب تشریف دارن و از اونجایی که من تو خونه خیلی کار دارم معمولا با بابایی میره حموم( البته به همراه تمامی عروسک مرغابی ها و هدم و حشم و طبق و تاس و..............) وقتی میاد بیرون که لباساشو بپوشم حسابی اذیت میکنه و بابا بابا میگه ترجمه: منو دوباره بفرست تو حموم  

 

 از این که بگذریم دیکشنری خانم خانما هم بحثی داره واسه خودش. عمه و بابا و مامان رو خوب میگه(یعنی میفهمه و میگه). علی کوچولو رو هم صدا میکنه البته با لفظ "ایی". چند تا کلمه دیگه هم میگه که فقط خودش معنیشون رو میفهمه و بس مثل:اگ گ گ 

                                                                              ا خ خ خ  

                                                                              هو م م م  

                                                                               و...... 

اگه شما معنیهاشون رو میدونید با من تماس بگیرید 

این چند تا عکس از روزهای گذشته خانم 

 

 

 

  

ثنایی و بابایی که حسابی همدیگه رو تحویل هم میگیرن و البته بین خودمون بمونه یه وقتایی حسودیم میشه به جفتشون 

 

 

 

از قسمتهای خوب قضیه که بگذریم ثنا تازگیها یه کم بهانه گیر شده. صبحها که سرکار هستم. بعد از ظهرها و شبها از جلوی خانم حق ندارم تکون بخورم زود صدای اعتراضش بلند میشه. تو آشپزخونه که جرأت نمیکنم جلوی چشمش برم. البه گاهی با روروئک دنبالم میاد و خودش رو با در کابینت ها سرگرم میکنه ولی بعضی وقتها به همین هم راضی نمیشه. شاید به خاطر اینکه نصف روز پیشش نیستم حساس شده. به هر حال کاش زبونم و میفهمید تا بهش میگفتم که همه زندگیمه و قلبم برای اون میتپه.  

بهترین لحظات زندگی ثنا اون موقعیه که پدرش باشه من هم باشم بین ما نشسته باشه و ترجیحاً اسباب بازیها و عروسکهاش جلوش ریخته باشن. فقط در این حالته که نق نمیزنه 

به هر حال خدا رو بابت همه چیز شکر

ثنا جونم معذرت

یه روز گرم تو خرداد ماه خدا تو رو بهم داد 

با اومدن تو زندگیم یه جور دیگه شد 

مامانی الان تو هشت ماهته و من تازه دارم برات وبلاگ درست میکنم. از این بابت معذرت 

لااقل میتونم قول بدم که زود به زود خاطرات خشکلت رو آپ کنم دخترک ناز مامان 

اینم عکسهای چند ماه گذشته ثنا خانم   

این عکس اولین روز تولد خانم

  

 

 

اینم عکس یکماهگی  

 

 

عکسهای دوماهگی به بعد

 

این عکس با علی کوچولو پسرخاله و پسرعموی ثنا خانمه 

 

 

 

خب حالا عکسهای سه ماهگی به بعد خانم خانما   

 

  

 

 

 

 

ماه چهارم به بعد

 

 

 

 

  

ماه پنجم به بعد

 

 

 

 

ماه ششم به بعد(ثنا خانم تو محل کار مامان)

 

 

 

 

ماه هفتم به بعد