ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

مامان بابا منو کشت

دیروز بعد از ظهر خبطی فرمودیم و شما را با پدرتان- که به دلیل بیماری خانه نشین می باشند- تنها گذاشته و یک سر به W*C رفتیم. هنگام بازگشت تا در را باز نمودیم شما به مانند فانتوم به طرف ما آمده و با حالتی بین غم و ؟؟ گفتید: مامان بابا منو کشت  

جاننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

همانند برق گرفته ها رو به پدرجانتان نمودیم که این طفل چه میگوید که ایشان در کمال خونسردی فرمودند: کمی اذیتمان کرد یک دانه زدمش- به همین راحتی، به همین خوشمزگی- 

 

 

دوباره خبطی نمودیم و بعد از مدتها ول کردن خودمان، مقداری تن پوش از برای خود خریدیم و از وقتی که در خانه بازش کردیم مرتب به من نگاه میفرمودی و عنوان میکردی که: 

مامان من از اینا ندالم 

مامان بلای من لباس نگلفتی؟ 

مامان من لباس میخوام

و هر چه خواستیم قانعتان کنیم که کمد لباسهای شما در حال ترکیدن میباشد حافظه تان همکاری نکرد که نکرد

خانم خانما2

از اونجاییکه هوا کاملا بهاری و مطبوع هستش و ما دیگه هیچ بهانه ای در قبال پارک رفتن شما نداریم پس بنابراین بین یک تا سه بار در شبانه روز در بوستان جنب محل سکونت خود به سرگرم نمودن شما مشغول میباشیم و از این بابت که قبل از رفتن کفشهایمان را به جلوی درب ورودی منتقل نموده و جفت آماده پوشیدن مینمایید بسیار سپاسگذاریم خانم خانما         

 

از اینکه هنگام آماده نمودن غذا از بس شاد و خرم بوده و از روی سرمستی در این امر شدیدا بنده را یاری مینمایی و مراتب شرمندگی بابای عزیزت رو مهیا میکنی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما            

 

از اینکه گاه و بیگاه در بغل ما مینشینی و بعد آرام صورتت را برگردانده و ما را غرق بوسه میکنی و به قول خودت"محبببببببت" میکنی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما          

 

از اینکه هنگام بازی با عروسکهایت ما را نیز سهیم نموده و در دنیای کودکانه خود وارد مینمایی بسیار بسیار سپاسگذاریم خانم خانما                                                           

  از طرف مامان و بابا

خانم خانما

پریروز تو مریض بودی و مرتب بالا میاوردی، بردمت دکتر ظاهرا یه ویروس جدید همه گیر اومده بود تو بدن نازت داروهات رو گرفتیم و آخرای شب بود که دیگه حالت خوب شد و دوباره شروع کردی به شیطنت و دیگه مطمئن شدم ازت. دیروز صبح پاشدم بیام سر کار که یه کم حس بدی داشتم با این وجود اومدم ولی تا پام رو گذاشتم تو اتاقم حالت تهوعم شروع شد زود مرخصی گرفتم و برگشتم خونه. تو و بابایی هنوز خواب بودید، خود درمانی رو شروع کردم یه قرص خوردم و خوابیدم تا 12 ظهر تو هم که از شب قبلش قطره همین دارو رو خورده بودی از من گیج تر و منگ تر بودی و خلاصه ظهر پاشدیم و صبحانه خوردیم و دو ساعت بعد بابایی اومد و زحمت ناهار رو کشید و دوباره من و تو بیهوش شدیم. قبلش بابا بهت توصیه کرده بود که مامانت مریضه و اذیتش نکن. ساعت حدود 5 بود که متوجه شدم بیدار شدی و رفتی اسباب بازیهات رو آوردی بالای سرم و خودت شروع کردی به بازی ولی دوباره خوابم برد یک ساعت و نیم بعد دوباره چشمام رو باز کردم دیدم تمام این مدت رو بالای سرم موندی و الحق و الانصاف هم اصلا اذیتم نکردی.  

شاید ظاهرا چیز خاصی نباشه ولی برای من خیلی خاص بود. دخترک من که حتی چند دقیقه هم تحمل تنهایی رو نداره مثل یه خانم رفتار میکرد و من ........ 

بعد که سرحال شدم واسه تشکر از خانمیت آماده ات کردم و بردمت پارک همش هم تو ذهنم بود من و تو شب رو چجوری بخوابیم با این همه خوابی که تو روز داشتیم ولی نگرانیم بیخود بود هههههههه 

 

بعدا نوشت: اومدیم تو ماشین نشستیم. رفتی صندلی عقب، صندلی مخصوص کودکت وصل نبود. دستور صادر نمودی که کمربندت رو ببندم بعد هم گفتی مامان تو هم ببند، کمربندم رو بستم بعد خطاب به بابایی گفتی: بابا کمربند ببند آقا پلیسه .....(نفهمیدم چی گفتی) 

و ما خندیدیم و کیفور شدیم از رفتارای این همیار پلیسمون

بیست و دو ماه و دو روز

دو روز از پایان بیست و دوماهگی ثنا خانم گذشته و چون مسافرت بودیم یه کم پست رو دیرتر گذاشتم. فصل زیبای بهاره و چند روزی رو  تو طبیعت زیبای رامسر بودیم. واقعا خوش گذشت. ثنا رو واسه اولین بار بردم آبگرم و در واقع اولین باری بود که میبردمش تو استخر اولش میترسیدم ولی بعد که توی آب بغلش کردم دیدم خیلی سبکه و خودش هم همکاری لازم رو میکرد. 

یه روز هم رفتیم تله کابین سوار شیم که اونقدر صفش طولانی بود که غروب شد و مجبور شدیم برگردیم و کلا کنسل شد ولی وسایل مخصوص خردسالان شهربازیش رو سوار شد و کلی حال کرد و اصلا راضی نبود که برش گردونیم. 

هر روز عصر میرفتیم لب دریا ماهیگیرا رو تماشا میکردیم که از دریا برمیگشتن و تورا رو جمع میکردن. هر دفعه هم یدونه ماهی به ثنا عیدی میدادن 

دختر ۱۲ دندونه ما دیگه یادی از می می نمیکنه و حسابی به وضعش عادت کرده. شبها هم تخت تا صبح میگیره میخوابه(صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر) 

الانم اومده کنارم نمیذارم راحت بنویسم. عکسهای قشنگ این ماه هم تو دوربینه که شارژش تموم شده و شارژرش گم شده و خلاصه بازم با تاخیر میارمشون

عیدت مبارک گلم

اولین روز از سال 91 رو پشت سر گذاشتیم و تو دومین بهارت رو داری تجربه میکنی. بهت تبریک میگم این فصل زیبا رو عزیزم. موقع سال تحویل که خواب بودی و با زور و چماق هم نشد بیدارت کنیم. فقط تونستم بهترینها رو برات آرزو کنم