ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثبت نام مامان ثنا و حسنا در انتخابات مجلس شورای اسلامی

دلم میخواد برم  ثبت نام کنم و نامزد انتخابات مجلس بشم

 ولی الان نه!

 یه زمانی که برای نماینده و خادم(؟!) ملت شدن حقوق مجزائی پرداخت نشه، منزل و خودرو و راننده خاص در نظر گرفته نشه،

 نیازی به ترک شهر محل زندگی و اقامت در پایتخت نباشه که یه وقت از شغل اصلیم( خانه داری) وانمونم بابتش 

 اصلا در زمانه ای که عمل جراحیهای سخت و سنگین رو هم با ویدئو اوپریشن کنترل میکنن و انجام میدن چه لزومی داره این تعداد آدم تو یه کاخ جمع شن صرفا جهت سخنوری!

تصور کن! اگه حتی! تو آشپزخونه مشغول هم زدن قورمه سبزی باشم 

و همزمان لپ تاپ و کم روی میز ناهارخوری روشن باشه  و n فوریت اورژانسی نشاندن لبخند به لب خلق الله رو با بقیه همکارا ببخشید خدمه ملت در حال بررسی باشم

من مطمئنم اون روز یه روز میاد که همچین چیزی شدنی باشه

تو روزی که اونروز اومد، اگه زنده بودم و عصا به دست نبودم و دندونام مصنوعی نبود می رم ثبت نام میکنم

درد دارم که این موقع شب بیدارم. ورنه هر آدم عاقل سرشب میخوابد

اپیزود اول:

"زیر آسمان شهر" رو یادتونه

بهروز پیرپکاجکی

اون یکی لقب معروفش رو ننوشتم که گناه کبیره دروغ با طنز و فانتزی عادی سازی نشه

اصن همون که مهران غفوریان نقشش رو بازی میکرد.. خب؟ یادتونه وقتی از یه چیزی ناراحت بود هی غذا میخورد هی میخورد میگفت وقتی میخورم ناراحتیم کم میشه خب منم مامان ثنا و حسناشونم دیگه با یک تفاوت کوچیک که وقتی حال دلم خوب نیست هی باید بنویسم هی بنویسم یعنی اگه تو کمتر از دو هفته سه تا پست پشت سرهم پدیدار شد بدونید اشکال کار از کجاست. بله.

از عصر نوجوانی این عادت باهام بود از همون موقعها که کیبوردی نبود که غمهام رو بکوبم روش و توی دفترچه ای مینوشتم که یک روز ناجوانمردانه بردم تو یه زمین خالی روبروی خونه آتیشش زدم (و تا حال می سوزم از یاد آن روز)


اپیزود دوم

یه روز تو هفته گذشته تو کلاس به ثنا اینا گفته بودند که هر کی تواناییش رو داره و بلده اسکیت بیاره فردا بریم مسابقه مدارس. با اشتیاق داشت تعریف میکرد و همزمان تیکه تیکه های بند و بساط اسکیتش رو داشت پیجوئی میکرد که خیلی متین و مهربون بهش گفتم ثنا جان به نظرم بهتره شرکت نکنی! چرایی گفت و به پیجوئی ادامه داد بعد دوباره با متانت بیشتری گفتم ثنا بیخیال مسابقه شو اصلاً هم نمیخواد بگردی دنبالش باز دوباره جدی نگرفت دیگه نشوندمش همچین سنگدل طور واقعیتش رو بهش گفتم که ثنا خانم تو اون مسابقه بچه هائی هستند که کلاس رفتند، حسابی تمرین دارند، روی هوا در مسیر کمانی غیرمستقیم تک چرخ میزنن، نیم متر بالاتر از زمین آفتاب بالانسشون میگیره اونوقت تو که خودت تنهائی و با سعی و خطا تو پارکینگ خونه اسکیت سواری رو آموختی چه حرفی برای گفتن داری؟!.

توی چشمام نگاه کرد با وجودی که کلی "ساکت باش مامان" توش بود که ادب دخترکم مانع از بیانش میشد بعد با جدیت گفت:

مامان

من

تو مسابقه

شرکت میکنم

و شرکت کرد. راضی بود با اینکه مقامی کسب نکرد. خیلی بهش خوش گذشته بود. خانم ورزششون هم ازش راضی بود.عکسایی که تو کانال مدرسه گذاشتن رو دارم میبینم و با خودم میگم

خدا رو شکر که به حرفم گوش نکرد و به خودش باور داشت


اپیزود سوم: بازم مربوط میشه به ثناخانم. معلمشون گفته بود یه طنز با موضوع مصاحبه با یک لنگه کفش بنویسید

با این پیش فرض که در "نوشتن" هم حرفی برای گفتن نداره بهش گفتم قلم و کاغذ بیار من میگم تو بنویس

عاقا هر چی من گفتم یه چیز دیگه نوشت

هر چی من بافتم مخالفت کرد

نهایتاً یه متنی نوشت که متاسفانه حواسم نبود ازش عکس بگیریم ولی خعلی به جون شما نباشه به جون خودم خوب از آب دراومد. خلاصه طور اینکه ماجرای یه لنگه کفش که توی جوب آب افتاده و خودش رو "لنگه کتانی آرشیان" معرفی میکنه چون متعلق به یک بچه شلخته به اسم آرشه که از مدرسه میاد عادت داره کفشهاش رو پرت کنه و این بار از بد حادثه کفشهاش رفته تو دیگ قیمه مامانش و مامان هم با عصبانیت شوتونددشون بیرون و  یکی افتاده  توی جوب و یکی هم سطل آشغال سر کوچه و این جناب لنگه کفش بسی ناراحت و نگران اون یکی قلشه........... یعنی وقتی با یه لهجه لاتی و چاله میدونی واسم خوند با خودم گفتم

خدا رو شکر که به حرفم گوش نکرد و به خودش باور داشت 

اپیزود چهارم: راس ساعت ۲۱ هر شب که مارش" جیش بوس لالا" توی خونه نواخته میشه میرن تو اتاقشون. حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن.. جیغ منو درمیارن حول و حوش ده میخوابن

دو سه شبه میرم یکی از کتاباشونو قبل خواب براشون میخونم جهت تسهیل در روند لالا. همچین با ذوق و اشتیاق و سکوت و چشمای براق مینگرند بهم و گوش فرامیدن به داستان، بعد که تموم شد و کتاب رو میبندم با همون ذوق میگن: خب مامان حالا قصه این کتابی که خوندی رو واسمون تعریف کن 

خب چرا نثر این کتب اینقدر از زبون این نسل دوره. مسئولین رسیدگی کنید لطفا

پ ن:  امشب یه کتاب که خلاصه ای از " کوژپشت نتردام" بود رو براشون خوندم. اونقدر اه اه و پیف پیف کردن که نگو .حرف حسابشونم این بود که اینم شد قصه. چقدر نامفهومه و ما نفهمیدش و....

اصلا این نسل چی میدونه شاهکار ادبی یعنی چی. لیاقتشون همونه که بشینن باب اسفنجی و پاتریک ببینن. والا

اپیزود آخر: حال دلم خوب نیست

قصه پرغصه پرتکرار

http://s7.picofile.com/file/8380121368/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B1_%DB%B3%DB%B0_%DB%B1%DB%B1_%DB%B2%DB%B9_%DB%B0%DB%B5.jpg


http://s6.picofile.com/file/8380121400/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B1_%DB%B3%DB%B0_%DB%B1%DB%B1_%DB%B2%DB%B5_%DB%B3%DB%B8.jpg


http://s6.picofile.com/file/8380121434/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B1_%DB%B3%DB%B0_%DB%B1%DB%B1_%DB%B2%DB%B5_%DB%B4%DB%B0.jpg


اولینشون نیست که بعد از چند سال از فراغت تحصیل همچین پیامی برام میفرسته آخرینشون هم نخواهد بود

از مجموعه گلهایی که  میپرورونیم تا برن و زینت مجلس دیگری بشن

دانشجوهایی که با پشتکار و متفاوت تر از دوستان کسل و بیحالشون همه روزها و ساعات کار روی پایان نامه ارشدشون رو با برنامه ریزی دقیق و با شوق کار می کردند، یه وقتایی حتی کلید رو تو روزهای تعطیل ازم میگرفتند پنهان از حراست دانشگاه و مسئولین گروه.

که بعدش چند سال و چندین سال پشت اون چند سال پی بستری باشند که دانسته ها و آموخته هاشون رو به کار بگیرند و سرشار بشن از "حس مفید بودن" و بسازند کمترین زندگی مورد توقعشون رو و نهایتاً سرخورده چمدان سرگشتگیشون رو ببندن و ....

کی درمان میشه صنعت بیمار این کشور و کی خلاص میشیم از دست همه مدیران خسته و بی کفایت؟؟

شاید فارغ التحصیلان گروه پزشکی اینجای پر از بیمار براشون بهشت گمشده باشه، شاید فارغ التحصیلان گروه انسانی و هنر بتونن به خود متکی و مستقل راهی از بیراهه ها برای خودشون پیدا کنند ولی بچه های علوم پایه و مهندسی بعضاً و عموماً  به کار صنعت مملکت میان که این روزها اوضاعش مصداق بارز هر سال دریغ از پارساله

حسین شمقدری  در پانوشت میراث آلبرتا چه زیبا جمع بندی کرد که:


http://s6.picofile.com/file/8380125500/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9_%DB%B1%DB%B1_%DB%B3%DB%B0_%DB%B1%DB%B2_%DB%B0%DB%B5_%DB%B3%DB%B6.jpg



چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست....

ثنا داره از اوضاع مدرسه و درس میگه و او(میزبان عزیز) گوش میده

حرفهای ثنا که تموم میشه او خوشحال و شاکرطور میگه ان شاالله که دکتر بشی

حرفش و جمله اش توی سرم پژواک میشه. ان شاالله. دکتر. آینده. به قول میشل اوباما شدن..

و به این فکر میکنم چرا تا حالا خودم در جایگاه مادری همچین چیزی براش نخواستم؟ اصلاً آیا تا بحال به این فکر کردم که دوست دارم چی بشن و کی بشن؟ دوتاشون.

و به خودم رجوع میکنم با یک علامت سوال گنده که هی یو ! دوست داری دخترات چی بشن؟ کی بشن؟

جواب به سرعت برق به اون ور کله ام که زیاد درگیر نیست مخابره میشه

فقط سه تا آرزو برای هر دوتاشون دارم (بعد از سلامتی و طول عمر البته)

یک: اینکه همه طلوعهای آفتاب روزهای عمرشون رو سر سجاده باشند و صبحشون رو در خلوت با پروردگارشون شروع کنند درست همون زمان که اکثریت بشریت در خوابند، که چشم کسی بهشون نیفته که خدای نکرده بخوان دچار عجب و غرور و "توهم بندگی" بشند

دوم: اینکه همه قبل از خوابهای همه شبهای عمرشون یک کتاب (حتماً غیر درسی) در دستشون و جلوی چشمشون باشه و بخونند و بخونند و بخونند تا اونجا که برسند به این نتیجه که تا ته عمرشون  نادانسته هاشون همیشه در برابر دانسته هاشون چون اقیانوسیه به مصاف قطره

سوم: ورزش کنند. زیاد. غیرقهرمانی ولی حرفه ای. حداقل سه روز در هفته هر روز حداقل یک ساعت

همین

برای خاطر گرسنگان

سال آخر دانشجوییم بود فکر کنم یا لااقل یکی مونده به آخر، یک روز یک تجمع در دانشگاه برگزار شد در اعتراض به کیفیت پائین غذای سلف دانشجوئی بعد کم کم تعدادشون زیاد شد عمده شون هم از دانشجوهای سال اول و دوم بودند. از کلاس ما یادمه کسی نرفت توی تجمع اصولاً سن بالاترها حوصله این کارها رو ندارند، همیشه اعتراض(اغتشاش؟!) کار جوونترهاست ولی یادمه که در ابتدای کار ازشون حمایت کردم یه دستی هم براشون تکون دادم موقع برگشتن از دانشگاه که غروب بود و بسی ناجوانمردانه سرد... ظاهراً اعتصاب تا دو نیمه شب طول کشیده بود با مقداری چاشنی خشونت بین دانشجویان از طیف و تیپهای متفاوت نتیجه اینکه یکی از مسئولین مربوط به یکی از معاونتها اومده بود  و معذرتخواهی نموده و قول داد بود که کیفیت غذا رو ببره بالا که ظاهراً تا یه مدت کوتاهی این کیفیته بالا رفت. (اینکه میگم ظاهراً دلیلش اینه که من از همون سال اول متأهل بودم و به ندرت غذای دانشگاه رو میخوردم طبیعیه که چیز زیادی یادم نیست)

بعد از چند روز متوجه شدیم که اعتراض کاملاً سیاسی بوده و با پشتیبانی یکی دیگه از معاونتهای دانشگاه کلید خورده صرفاً جهت تأثیر گذاری در تغییر کادر ریاست وقت دانشگاه

و یکبار دیگه مثل هزاران هزاران بار در تاریخ منتها در یک مقیاس کوچکتر عده ای گرسنه اونم از نوع دانشجوهای خوابگاهی که بعضاً چاره ای جز خوردن غذای آن سلف نامبارک نداشتند شدند واسطه ای برای اهداف شکم سیرها


پ ن: این روزها فقط دلم میخواد گریه کنم

پ ن2: از خون جوانان وطن لاله دمیده. این بار جوانهایی که در اعتراض به وضع معیشیتی جان به لب رسان به کف خیابون میان تا عروسکی باشند برای گرگ های صحنه گردان و رنگین میشه خیابون از خونشون تا گردو بشکنند آنها  با آن دمهای لعنتیشان و اون طرف قضیه جوانهایی که پاسبان امنیت ملت اند و قرار بود فقط حواسشون به مرزها باشه نه کف خیابون که بیان و سلاخی بشند

پ ن3: در کشوری با اینهمه مدعی از هزارسوی دنیا هیچ وقت نمیشه اعتراض و اعتصابی کرد. مطالبه گری انگار حق ما نیست تا وقتیکه دایه های مهربان تر از مادر و همیشه به خونمان تشنه قراره نقشه راه دستمون بدن. انگار یادمون رفته هشت سال آتش بی وقفه ای که بر سرمون ریختند از همان هزارسوی دنیا. اینه که هر روز فقیر فقیرتر و دارا داراتر میشه و سکوت میکنیم و سکوت میکنیم و سکوت تا امن باشه و امان چونان آرامش قبل از طوفان.

پس بمکید ای زالوهای وطنی خونمان را با نقاب های زیبایتان


ای وطن ای مادر تاریخ ساز
ای مرا بر خاک تو روی نیاز
ای کویر تو بهشت جان من
عشق جاویدان من ایران من
ای ز تو هستی گرفته ریشه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام
آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن
کاوه آهنگری ضحاک کش
پتک دشمن افکنی ناپاک کش
رخشی و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازن سپاهت صف به صف
خون به دل کردند دشت ونهر را
بازگرداندند خرمشهر را
ای وطن ای مادر ایران من
مادر اجداد و فرزندان من
خانه من بانه من توس من
هر وجب از خاک تو ناموس من
ای دریغ از تو که ویران بینمت
بیشه را خالی ز شیران بینمت
خاک تو گر نیست جان من مباد
زنده در این بوم و بر یک تن مباد