ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست....

ثنا داره از اوضاع مدرسه و درس میگه و او(میزبان عزیز) گوش میده

حرفهای ثنا که تموم میشه او خوشحال و شاکرطور میگه ان شاالله که دکتر بشی

حرفش و جمله اش توی سرم پژواک میشه. ان شاالله. دکتر. آینده. به قول میشل اوباما شدن..

و به این فکر میکنم چرا تا حالا خودم در جایگاه مادری همچین چیزی براش نخواستم؟ اصلاً آیا تا بحال به این فکر کردم که دوست دارم چی بشن و کی بشن؟ دوتاشون.

و به خودم رجوع میکنم با یک علامت سوال گنده که هی یو ! دوست داری دخترات چی بشن؟ کی بشن؟

جواب به سرعت برق به اون ور کله ام که زیاد درگیر نیست مخابره میشه

فقط سه تا آرزو برای هر دوتاشون دارم (بعد از سلامتی و طول عمر البته)

یک: اینکه همه طلوعهای آفتاب روزهای عمرشون رو سر سجاده باشند و صبحشون رو در خلوت با پروردگارشون شروع کنند درست همون زمان که اکثریت بشریت در خوابند، که چشم کسی بهشون نیفته که خدای نکرده بخوان دچار عجب و غرور و "توهم بندگی" بشند

دوم: اینکه همه قبل از خوابهای همه شبهای عمرشون یک کتاب (حتماً غیر درسی) در دستشون و جلوی چشمشون باشه و بخونند و بخونند و بخونند تا اونجا که برسند به این نتیجه که تا ته عمرشون  نادانسته هاشون همیشه در برابر دانسته هاشون چون اقیانوسیه به مصاف قطره

سوم: ورزش کنند. زیاد. غیرقهرمانی ولی حرفه ای. حداقل سه روز در هفته هر روز حداقل یک ساعت

همین