ثنا (در حالی که عمیق فکر میکند): مامان من بزرگ شدم چیکار بشم
من: من نمیدونم که خودت باید تصمیم بگیری که چیکاره میخوای بشی
ثنا(بعد از کلی فکر): میخوام دکتر بشم! دکتر آزمایش خون
توضیح: اون روز برای گرفتن آز خون برده بودیمش بیمارستان و کلی دختر خوب و آرومی بود البته به کمک تلقینای یک مامان هنرمند
من: خیلی خوبه ایشالا که میشی
ثنا: آقای دکتر کیه؟
من(در حالی که کاملا منظورش رو فهمیدم و ماهرانه خودم رو به اون راه معروف زدم): خب اینهمه پسر که درس میخونن دکتر میشن آقای دکتر هستن دیگه
ثنا(در حالی که ماهرانه تر از من همه چی رو عادی وانمود میکنه): غروب شد کارم تو بیمارستان تموم شد با آقای دکترم ! کجا برم
من(مثلا خونسرد): خب برید خونه خودتون دیگه
گفتن این جمله همان و شروع گریه وحشتناک و از ته دل با گلوله گلوله اشک ثنا همان وسط گریه ها هم همش میگفت من نمیخوام، نمیخوام از پیش شما برم
من و بابای ثنا به کمک هم و با کلی دلداری راضیش کردیم که گریه نکنه و گفتیم که حالا بیاید همینجا پیش ما زندگی کنید اصلا یه خونه بزرگ میخریم که همه توش جا بشیم که کلی ناز کرد و بعد گفت:
اصلا یه کار دیگه کنیم مامان
خونه قبلیمونو بیاریم به اینجا چسپ بزنیم من و آقای دکترم میریم تو خونه بزرگتره شما هم تو خونه کوچیکتره بمونید بعد من هر روز سرم رو میدم تو خونه شما و میگم
سلاممممممممممممممممممممممممم
فکر کنم آخرین عکسایی که از دخملکم گذاشته بودم مال چهار ماه قبل بود
امان از تنبلی
ادامه مطلب ...