ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

خانم کلاغه

در کشوی آشپزخونه رو باز میکنم میبینم دو تا سی دی اونجاست 

میریم دستشویی بشورمت گیر میدی خمیردندون رو بدم دستت. شب میشه و خمیر دندون پیداش نیست. یه کم میگردم نهایتا تو کشوی کمدت پیداش میکنم 

از داخل کابینت آشپزخونه یه در پلاستیکی خیلی کوچیک مال یه بطری رو برمیداری و درمیری. منم دیگه یادم میره. عصر میخوام از خونه بیام بیرون میبینم که پام داخل کفش نمیره و تهش یه چیزی هست. کفش رو سرو ته میکنم در پلاستیکی از توش میفته 

حالا بگذریم از قضیه دسته کلید بابائی که یه روز ما رو معطل کرد و نهایتا تو کمدت بین اسباب بازیها پیداش شد  

 

مامانی مگه تو کلاغی؟

لحظه های با تو بودن

 مادر و دختر تو خونه تنهاییم. دست منو میگیری و با یه کم ناراحتی لیوان روی آبچکان رو بهم نشون میدی. میفهمم که تشنه ای. شیر آب رو باز میکنم و یه کم توش آب میریزم و میارم جلوی لبت. یه کم میخوری و بعد روت رو برمیگردونی منم لیوان رو میذارم روی میز و میخوام که بیایم بیرون. ولی تو باز هم لیوان رو به مامان نشون میدی تا لیوان رو برمیدارم یه یخچال اشاره میکنی. در یخچال رو باز میکنم سریع بطری آب رو بهم نشون میدی. ای وای از دست مامان تنبل که نمیدونه تو این هوای گرم بچه دلش آب سرد میخواد  

 با هم میریم فروشگاه. چون کالسکه ات همرامه دیگه سبد ورنمیدارم. از راهروها یکی یکی میگذریم و هر چی میخوام رو میذارم جلوت روی ظرف غذای کالسکه ات. بعد میام پای صندوق یکی یکی وسایل رو میارم بالا و حساب میکنم ولی تو ذهنم هست یه چیزی جامونده اما چیزی به چشمم نمیاد. موقع بیرون اومدن از فروشگاه یه چیزی رو از زیر پات که قائمش کرده بودی در میاری. شامپو عروسکی! مجبورم دوباره برگردم و حساب کنم.  

 اینم عکس شامپوت  

 

 

 

 

اینم تقویم با تم ثنا خانمی 

سیزده ماهه شیطون و بانمک

سلام به دختر ناز خودم 

امروز سیزدهمین ماه از زندگی نازنینت تموم شد و قدم به ماه چهاردهم گذاشتی. دیگه دارم بزرگ شدنت رو احساس میکنم، اون دختر کوچولوی سابق نیستی که نمیتونستم خیلی باهاش ارتباط برقرار کنم، یه جورایی همدمم شدی با همین چند تا کلمه محدودی که میتونی ادا کنی. در طول روز به جز یکی دو ساعت بعد از ظهر دیگه نمیخوابی، مابقی رو از وقتی از سر کار میام خونه داریم با هم بازی میکنیم یا تو اتاق تو یا تو آشپزخونه، دنیای پیرامونت رو میشناسی و وقتی ازت میپرسم مثلا ثنا توپ کجاست با دست نشون میدی و میگی اینا یا در مورد اشخاص هم تقریبا همه رو به نام میشناسی. اسباب بازیهات هم همینطور تا میپرسم فیلی زود سرت رو میگیری بالای کمدت و میگی اینا. 

بابا رو که خیلی وقته یاد گرفتی با وجود اینکه میدونی اسم من مامانه ولی من رو با لفظ "دد" صدا میکنی و شیرینتر از اون بعضی موقع ها میگی "ددئی" بابا رو هم اکثر وقتا بابائی صدا میکنی و این پسوند "ئی" رو خودت کشفیدی 

بعضی وقتا از صدای باد میترسی و میای سرت رو میذاری روی سینه من ساکت میشی. از این که خودت رو بچسبونی به بغل من و بابات احساس خوبی داری(همینطور ما).  

تمام مدتی که تو آشپزخونه هستم زیر دست و پای منی و ازم میخوای که بغلت کنم منم گولت میزنم و با درآوردن اداهای مختلفی که مستربین شرمنده بشی سرت رو گرم میکنم. چند وقته که خوب غذا میخوری و به غذاهای سفره هم علاوه بر غذاهای سفارشی خودت علاقه زیادی داری. آی صحنه ایه شالاپ شلوپ میوه خوردنت بخصوص هلو خوردن و هندونه خوردنت من و کشته عزیز دلم.  

از امروز دیگه شیر پاستوریزه بهت نمیدم و جاش رفتم شیر گاو واقعی گرفتم که بخوری و تپل بشی. برای جبران آهنت هم شیره انگور گرفتم ولی زیاد دوست نداری و با کلک باید بدم بخوری. هیچ نوع مکمل و قطره خوراکی  رو بهت نمیدم عوضش تو تغذیه ات توصیه های دکتر روازاده رو مدنظر دارم. خدا کنه که مادر کافی باشم. 

امروز علی کوچولو و مامان و باباش از قم میان و مطمئنا روز خوب خواهی داشت عزیزم. علی رو خیلی دوست داری و از ماههای پنج شش به بعد هر وقت اسم علی میومد یه جوری میشدی و خودت هم ایی ایی میگفتی. 

دو تا شیطون بلا ( شیدا و محمدرضا) تو ساختمون هستن که هم تو اونا رو دوست داری هم اونا تو رو ولی راستش مامان خسته میشم از دستشون وقتی میان پیشت میشین سه تا و من کلافه میشم به خاطر همین با مامانشون هماهنگیدم که در رو براشون باز نکنم. 

   

هر شب بابایی رو مجبور میکنم این استخر رو بادش کنه و منو ببره حموم آب بازی 

 

 

 مامانیییییییی منو دوباره بفرست تو حموم

 

 

 مامانی تو که از اول اعتقاد داشتی من نباید پستونک داشته باشم. منم بعضی وقتا پستونک عروسکم رو از گردنش در میارم و میذارم تو دهنم. ببین اینجوری خشکلترم

  

 

 هیس من رو تابم لالا کردم 

 

 کار از پیشبند گذشته

 

 

 مامااااااااااااااااااااااااااااان زود باش بیا این محمدپارسا رو از روی تختم بیارش پایین   

 

 

 حالا که از تخت اومده پایین منم میام روی زمین میخوابم 

 

 

پیغام نذارید دستبندش خشگله چون گم شد 

 

 اینم عشق دخترم تاب تاب عباسی