ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

درد دارم که این موقع شب بیدارم. ورنه هر آدم عاقل سرشب میخوابد

اپیزود اول:

"زیر آسمان شهر" رو یادتونه

بهروز پیرپکاجکی

اون یکی لقب معروفش رو ننوشتم که گناه کبیره دروغ با طنز و فانتزی عادی سازی نشه

اصن همون که مهران غفوریان نقشش رو بازی میکرد.. خب؟ یادتونه وقتی از یه چیزی ناراحت بود هی غذا میخورد هی میخورد میگفت وقتی میخورم ناراحتیم کم میشه خب منم مامان ثنا و حسناشونم دیگه با یک تفاوت کوچیک که وقتی حال دلم خوب نیست هی باید بنویسم هی بنویسم یعنی اگه تو کمتر از دو هفته سه تا پست پشت سرهم پدیدار شد بدونید اشکال کار از کجاست. بله.

از عصر نوجوانی این عادت باهام بود از همون موقعها که کیبوردی نبود که غمهام رو بکوبم روش و توی دفترچه ای مینوشتم که یک روز ناجوانمردانه بردم تو یه زمین خالی روبروی خونه آتیشش زدم (و تا حال می سوزم از یاد آن روز)


اپیزود دوم

یه روز تو هفته گذشته تو کلاس به ثنا اینا گفته بودند که هر کی تواناییش رو داره و بلده اسکیت بیاره فردا بریم مسابقه مدارس. با اشتیاق داشت تعریف میکرد و همزمان تیکه تیکه های بند و بساط اسکیتش رو داشت پیجوئی میکرد که خیلی متین و مهربون بهش گفتم ثنا جان به نظرم بهتره شرکت نکنی! چرایی گفت و به پیجوئی ادامه داد بعد دوباره با متانت بیشتری گفتم ثنا بیخیال مسابقه شو اصلاً هم نمیخواد بگردی دنبالش باز دوباره جدی نگرفت دیگه نشوندمش همچین سنگدل طور واقعیتش رو بهش گفتم که ثنا خانم تو اون مسابقه بچه هائی هستند که کلاس رفتند، حسابی تمرین دارند، روی هوا در مسیر کمانی غیرمستقیم تک چرخ میزنن، نیم متر بالاتر از زمین آفتاب بالانسشون میگیره اونوقت تو که خودت تنهائی و با سعی و خطا تو پارکینگ خونه اسکیت سواری رو آموختی چه حرفی برای گفتن داری؟!.

توی چشمام نگاه کرد با وجودی که کلی "ساکت باش مامان" توش بود که ادب دخترکم مانع از بیانش میشد بعد با جدیت گفت:

مامان

من

تو مسابقه

شرکت میکنم

و شرکت کرد. راضی بود با اینکه مقامی کسب نکرد. خیلی بهش خوش گذشته بود. خانم ورزششون هم ازش راضی بود.عکسایی که تو کانال مدرسه گذاشتن رو دارم میبینم و با خودم میگم

خدا رو شکر که به حرفم گوش نکرد و به خودش باور داشت


اپیزود سوم: بازم مربوط میشه به ثناخانم. معلمشون گفته بود یه طنز با موضوع مصاحبه با یک لنگه کفش بنویسید

با این پیش فرض که در "نوشتن" هم حرفی برای گفتن نداره بهش گفتم قلم و کاغذ بیار من میگم تو بنویس

عاقا هر چی من گفتم یه چیز دیگه نوشت

هر چی من بافتم مخالفت کرد

نهایتاً یه متنی نوشت که متاسفانه حواسم نبود ازش عکس بگیریم ولی خعلی به جون شما نباشه به جون خودم خوب از آب دراومد. خلاصه طور اینکه ماجرای یه لنگه کفش که توی جوب آب افتاده و خودش رو "لنگه کتانی آرشیان" معرفی میکنه چون متعلق به یک بچه شلخته به اسم آرشه که از مدرسه میاد عادت داره کفشهاش رو پرت کنه و این بار از بد حادثه کفشهاش رفته تو دیگ قیمه مامانش و مامان هم با عصبانیت شوتونددشون بیرون و  یکی افتاده  توی جوب و یکی هم سطل آشغال سر کوچه و این جناب لنگه کفش بسی ناراحت و نگران اون یکی قلشه........... یعنی وقتی با یه لهجه لاتی و چاله میدونی واسم خوند با خودم گفتم

خدا رو شکر که به حرفم گوش نکرد و به خودش باور داشت 

اپیزود چهارم: راس ساعت ۲۱ هر شب که مارش" جیش بوس لالا" توی خونه نواخته میشه میرن تو اتاقشون. حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن حرف میزنن.. جیغ منو درمیارن حول و حوش ده میخوابن

دو سه شبه میرم یکی از کتاباشونو قبل خواب براشون میخونم جهت تسهیل در روند لالا. همچین با ذوق و اشتیاق و سکوت و چشمای براق مینگرند بهم و گوش فرامیدن به داستان، بعد که تموم شد و کتاب رو میبندم با همون ذوق میگن: خب مامان حالا قصه این کتابی که خوندی رو واسمون تعریف کن 

خب چرا نثر این کتب اینقدر از زبون این نسل دوره. مسئولین رسیدگی کنید لطفا

پ ن:  امشب یه کتاب که خلاصه ای از " کوژپشت نتردام" بود رو براشون خوندم. اونقدر اه اه و پیف پیف کردن که نگو .حرف حسابشونم این بود که اینم شد قصه. چقدر نامفهومه و ما نفهمیدش و....

اصلا این نسل چی میدونه شاهکار ادبی یعنی چی. لیاقتشون همونه که بشینن باب اسفنجی و پاتریک ببینن. والا

اپیزود آخر: حال دلم خوب نیست