ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

رو پای خودم ایستادم

یه مدت زیادی بود که یاد گرفته بودم چهار چنگولی راه میرفتم، وقتی میدیدم مامان و بابا و بقیه مثل من راه نمیرن و عمودی وایستادن روی پاهاشون خیلی دلم میگرفت به خاطر همین خواستم که مثل اونا راه برم.  

جونم براتون بگه کم کم شروع کردم به گرفتم وسایل خونه و سرپاوایستادن، گاهی وقتا هم بقیه کمکم میکردن و دستام رو از روی شونه هام میگرفتن و منو راه میبردن ولی نمیدونم چرا خودم تنهایی نمیتونستم اینکار رو بکنم تا اینکه از اوایل هفته جاری یعنی 20/1/90 احساس کردم که میتونم یکی دو دقیقه ای بدون کمک راست وایستم. وااااااااااای اگه بدونید چقدر ذوق کردم تازه وقتی میبینم مامان و بابا ذوقشون از من بیشتره احساس میکنم که شق القمر کردم و هرهر میخندم.  

خلاصه کم کم داریم آماده میشیم که عمودی راه بریم و خونه براندازی کنیم. هی ول  

دیگه از دست این مامان و بابا بنالم که نمی ذارن هر چیزی رو که دلم میخواد بذارم توی دهنم. هی به من میگن ثنا اخه ثنا اخه! بابا بذارید راحت باشیم دیگه. از دستشون تازگیها یاد گرفتم میرم تو گوشه کنارا قایم میشم و اخها رو میذارم توی دهنم بعدم تا یکیشون از راه میرسه با خنده و قهقهه دست و پا میزنم و فرار میکنم. خونه مامان جون(مامان بابایی) هم که میرم مکافات دارم، میرم سر وقت کتابخونشون و با زحمت یکی از قفسه ها رو میگیرم و وایمیسم و شروع میکنم به پرت کردن کتابها به اینور و اونور! همش هم حواسم هست که یه دفعه مامان جون یا عمو مرتضی و عمه اکرم سر نرسن، چون اگه بیان دوباره همون داستان یواشکی اخ خوردن من شروع میشه و مجبورم سریع با خنده فرار کنم.