ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

بالاخره رسیدی به یکسال و نیم

سلام دخترگلی من 

دقیقا یکسال پیش یه همچین روزی، روزی که شش ماهت تموم شد واسه اولین روز چندین و چند ساعت از هم جدا شدیم و بعد از شش ماه مرخصی(اونم چه مرخصیی) مامان اومدم سرکار. دقیقا یادمه ساعت به ساعت زنگ میزدم خونه و حالت رو از مامان جونت جویا میشدم. خیلی تو دلم غوغا بودم، بهت عادت کرده بودم. بعداز ظهر که اومدم پیشت سرت پایین بود و حواست به من نبود. اومدم روبروت نشستم و صدات کردم، سرت و بالا گرفتی و تا منو دیدی با ناز خواستی شروع کنی به گریه کردن که پریدم بغلت کردم. شادمانی رو تو چهره ات میدیدم. نمیدونم چقدر بهت سخت گذشت تو این یکسال یا اصلا سخت گذشت بهت؟ هر وقت که زنگ میزنم خونه صدای خنده ات از پشت تلفن میاد ولی خب کاش میشد لااقل تا دوسالگی پیشت بمونم. اگه میام سرکار فقط واسه اینه که یه مامان فعال داشته باشی و فردا که بزرگ شدی به وجودش افتخار کنی. دلم میخواد هر چی تجربه اس بیام این بیرون جمع کنم و همه رو بزرگ که شدی در اختیارت بزارم تا بتونی یه زندگی خوب واسه خودت بسازی. دلم میخواد سرزنده باشم و تو رو هم شاد کنم. چند وقت پیش یه مطلب خوندم در مورد اینکه برخلاف نظر عموم فرزندان مادران شاغل هیچ کمبود عاطفی نسبت به فرزندان مادران خانه دار ندارند. خوندن این مطلب واقعا بهم انرژی داد باعث شد عذاب وجدانی که داشتم در موردت کم بشه.  

صبحها که از خونه دارم میام بیرون شما و بابائی تو خواب ناز تشریف دارید و از اینکه مجبور نیستم مثل خیلی از همکارام بیدارت کنم خوشحالم. هر وقت که خوابتون تکمیل شد بیدار میشی و با بابا میری خونه مامان جون و بابا هم میره سر کارش. تا ساعت 2 هم اونجا هستی و بعد دوباره بابا میاد دنبالت و اکثر روزها با هم میاید دنبال من. باقی روز هم که باهم هستیم و کلی بهمون خوش میگذره. 

این روزها شیطونتر و شلوغتر شدی، شبها وقتی چراغها رو خاموش میکنیم جیغت بلند میشه و واسه اینکه نخوابی هی میگی آب و من و به زور میکشونی تو آشپزخونه و دیگه مگه میشه تو رو برگردوند تو تختخواب. چند روزیه که یه بادکنک باد شده رو موقع خواب دوست داری بغل کنی. کولی سواری رو دوست داری و.... دندون جدیدی درنیاوردی و من از این بابت خیلی ناراحتم ولی دکترت میگفت که مشکلی نیست، یه کم بدغذا شدی ولی اصلا واسه غذا خوردن بهت اصرار نمیکنم.فردا میخوایم بریم که ان شاءا... واکسن 18ماهگیت رو بزنی. میدونم واکسن سختی هستش ولی دعا میکنم زیاد اذیت نشی و تب نکنی 

حرف زدنت خیلی بهتر از قبل هستش و جمله هم زیاد میگی. مثل یه طوطی هر چی رو که میشنوی زود تکرار میکنی. دارم سعی میکنم سوره توحید رو بهت یاد بدم و پیشرفت خوبی هم داشتی. تا ببینی دارم با تلفن حرف میزنم میای گوشی رو از دستم میگیری و فقط حرفای طرف مقابل رو گوش میدی و میخندی. احتمالا همین روزا خونمون رو عوض کنیم و واقعا نمیدونم از اینکه بخوایم بریم یه جای جدید زندگی کنیم چه حسی خواهی داشت.   

پ ن: هر چیز زیبایی که میبینه با خودش میگه قشنده(قشنگه)، خوشله 

هر چیزی هم که میخوره بعدش میگه خوششزه اس(خوشمزه اس) 

اگه یه دفعه خدا بخواد و گشنش بشه یخچال رو بهم نشون میده و میگه مامان غذا 

 

مکالمه: 

من: یک

ثنا: دو

من: سه

ثنا: چار

من: پنج

ثنا: شش

من: هفت

ثنا:نه، ده بعدش هم دست میزنه واسه خودش