ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

بی لالایی

دیشب برای اولین بار توی این دوسال بعد از من و بابات خوابیدی 

یه کم حالم خوب نبود زود رفتم بخوابم به بابامهدی گفتم ثنا رو بخوابون میدونستم از پست برنمیاد فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که متوجه شدم داری مخ مخیش میکنی و خسته شده تو رو آورد پیش خودمون بخوابی بعد فهمیدم که خودش خوابش برده و تو هنوز بیداری. مثل کرم خزیدی اومدی روی من و بعد طرف راستم دراز کشیدی دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم فقط گهگدائی میفهمیدم  که بازوم رو گرفتی و داری بوسش میکنی و با خودت حرف میزنی. 

کی میتونه بفهمه چه حسی داشتم؟ دیگه خبری از سردردم نبود وقتی این همه محبت رو ازت میدیدم. فکر کنم یه ساعتی گذشته بود که بابائی بیدارم کرد و گفت ثنا واسه چی اونطرف خوابیده و پتو روی سرش نیست(فکر کنم من باید ازش میپرسیدم  )

صبح هم یه بار بیدار شدی و ناآروم بودی اومدم نزدیکت. خواب خواب بودی ولی لپم رو بوسیدی 

  

خدایا شکرت 

همین لحظات رو که برام آفریدی از عسل هم واسم شیرینتره