ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

دیروز

بعد از بیشتر از یکسال رفتم سرکار

تو یک صبح زیبای تابستونی

حدسم درست نبود و زنده موندم و دوباره دانشگاه رو دیدم. در بدو ورود دستگاه حضور و غیاب منو نشناخت، تصویری شده بود و با انگشتم غریبی می کرد، مسئول حراست سردرب که از آقایون درشرف بازنشستگیه گفت کجایی اینهمه وقت؟ از زیر ماسک خنده ام گرفت. تقصیر من چیه خو که شکمم تو بارداریهام زیاد بزرگ نمیشه

از توی محوطه صدای زیارت عاشورا از مسجد میومد، دلم خواست برم ولی ضمیر ناخودآگاهم طبق عادت سه شنبه های سالهای دور گفت بیخیال زود برو ممکنه دانشجوهای ارشد اومده باشند.. ولی خیلی زود ضمیر خودآگاهم یادآوری کرد که کدوم دانشجو بنده خدا؟؟؟

رفتم و اولین روز کاری رو با سلام بر اباعبدالله شروع کردم. فقط چهار نفر توی مسجد به این بزرگی....

بعد از مراسم اومدم توی دانشکده. سکوت همراه با آرامشی حکمفرما بود. یه همکار بود یکی نه دقیقا ۵۰ درصد. از سه تا آزمایشگاه فقط  کلید دو تاش توی دسته کلیدم بود هر چی فکر کردم یادم نیومد کلید ژئوفیزیک رو چی کردم، بیماری حسابی روی حافظه ام اثر گذاشته، چیزی که بعد از سایز دماغم به شدت بهش می نازیدم. سه تا از بچه های خدمات رو به تمیز کردن گماشتم و خودم رفتم تو راهرو به قدم زدن و سرک کشیدن تو اتاقها، از هیئت علمیهای گروه خودمون فقط یک نفر بود یه کم تو اتاقش نشستم به فک زدن بعد برگشتم تو راهرو، چشم و دلم دنبال آقای شهسواری بود که با سینی چای بیاد، اتفاقی که هیچ وقت نخواهد افتاد. روبروی آبدارخونه اش چشمم به تابلوی اسم دکتر شاعری مرحوم افتاد، ای لعنت به این ژن تنبلی ایرانی که بعد از دو سال هنوز این تابلو اینجاست تا مثل یه گلوله آتیش چنگ بزنه به قلب هر راهروگردی. لعنت به سرطان...

راهرونوردیم به طبقه پائین میرسه که یکی از همکارهای خانم از دور میبیندم و قدمهاش رو تند میکنه و همزمان نیشش رو باز، انگشت اشاره اش رو به حالت خاصی که منظورش رو میفهمم تکون میده بهش میرسم و میگم خب ننه ی سه تا بچه ام معلومه که لاغر شدم، با هم میخندیدم.. چقدر دلم میخواد بغلش کنم

شاید ادامه داشته باشد....