ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

ثنا خانم&حسنا خانم&حلما خانم

صندوقچه خاطرات روزهای مادرانه ام

یک خاطره جامانده

یه کیسه گوشه اتاقش هست که یه سری از اسباب بازیها داخلشه و زیپش معمولا بسته است، خیلی وقتها هم اسباب بازیها کف اتاق ولوئه و کیسه یه طرف دیگه افتاده 

یه روز از سر کار که رفتم و طبق روزهای دیگه همسر آماده رفتن بود با ناراحتی گفت تا برم دستشویی و برگردم ثناخانم رفته خونه همسایه- بدون اجازه 

شدم این شکلی (!)  

ثنا که بدون اجازه جایی نمیره اونم اینموقع روز. امکان نداشت 

گفت پس کجاست همه جا رو گشتم و صداش کردم 

 گفتم ببین هم دنپاییهاش تو جاکفشیه هم کفشهاش با چی رفته یعنی 

خلاصه یه کم دیگه سرسری گشتیم و نهایتا همسر تا دو طبقه پایینتر هم رفت در زد(خوشبختانه در آپارتمان دخترزاها در کنار هم تجمع داریم) و مطمئن شد که اونجا هم نیست و برگشت دوباره با هم مشغول گشتن شدیم و با هم بلند صداش میکردیم

داخل کمد، توی حموم، زیر تخت، کنجهایی که معمولا مخفی میشه تو قائم باشک، فاصله بین یخچال و دیوار، روی تراس و..... 

دیگه به مرز پانورامایی رسیده بودم و مرتب به این فکر میکردم که اون موجود خیالی از کجا ممکنه اومده باشه و گل منو با خودش برده باشه که دوباره همسر رفت راه پله ها رو زیر و رو کنه که دیگه اشکهای من با طپش قلب لعنتیم قصد نزول فرمودند 

تو همین حال داخل اتاقش رو دیدم که همون کیسه معروف که آرام و عمودی سر جای خودش ساکن بود داره تکون میخوره و بعد یه موجود از زیرش در اومد اونم با این جمله که: 

همه جا رو گشتید این جا رو نمیتونستید بگردید من این زیر بودم 

 

 

شرمنده ام مابقی ماجرا و واکنش همسر به هیچ وجه قابل شرح و تعریف نیست

چهار سالگی ثنا خانم

سه شنبه هفته قبل مصادف با روز مبعث رسول اکرم(ص) برای ما روز به یاماندی بود، چهار سالگی ثنای ما که باید براش جشن صلوات میگرفتیم (به نقل از وسائل الشیعه) مصادف شد با عید صلوات بر محمد و آل محمد(ص). روزی خوب و شاد برای سه تاییمون. یه جشن کوچمولوی سه نفر شب قبلش بیرون از خونه با هم گرفتیم و طبق خواسته خود خانم خانما قرار شد که براش روز چهارشنبه توی مهد تولد بگیریم، کیکش رو هم که از مدتها قبل خودش کیتی انتخاب کرده بود و بیصبرانه منتظر بود. با من تا آخر شب نشست و پفک و پفیلاها رو برای راحتی مسئولین مهد تو لیوان بسته بندی کردیم. خیلی خوشحال بود خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی 

تا گفتم برو بخواب فردا باید زود بیدار شی رفت خوابید 

صبح روز بعد من رفتم سر کار و بابایی ثنا رو با وسایل پذیرایی رسوند مهد میگفت برعکس هر روز زود از خواب پاشده و گفته امروز الکی خوابم میاد 

منم پاس بین روز گرفتم و رفتم کیکش رو تحویل گرفتم و تا رسیدم دیدم مسئولین زحمتکش و دلسوز همه مقدمات رو آماده کردن و ثنا رو هم عروس خانمش کردن و .... 

دیگه جشن تولد ثنایی هم اینجوری برگزار شد و منم حس خوبی داشتم از شادی دخترم و دوستاش 

ان شاءالله که همه نوگلها همیشه زیر سایه پدر و مادرشون شاد و خوشحال باشن 

 

   ادامه مطلب ...

فصل پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فصل چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خانم دکتر... آقای دکتر

ثنا (در حالی که عمیق فکر میکند): مامان من بزرگ شدم چیکار بشم 

 

من: من نمیدونم که خودت باید تصمیم بگیری که چیکاره میخوای بشی 

 

ثنا(بعد از کلی فکر): میخوام دکتر بشم! دکتر آزمایش خون     

توضیح: اون روز برای گرفتن آز خون برده بودیمش بیمارستان و کلی دختر خوب و آرومی بود البته به کمک تلقینای یک مامان هنرمند 

 

من: خیلی خوبه ایشالا که میشی 

 

ثنا: آقای دکتر کیه؟ 

 

من(در حالی که کاملا منظورش رو فهمیدم و ماهرانه خودم رو به اون راه معروف زدم): خب اینهمه پسر که درس میخونن دکتر میشن آقای دکتر هستن دیگه 

 

ثنا(در حالی که ماهرانه تر از من همه چی رو عادی وانمود میکنه): غروب شد کارم تو بیمارستان تموم شد با آقای دکترم ! کجا برم 

 

من(مثلا خونسرد): خب برید خونه خودتون دیگه 

گفتن این جمله همان و شروع گریه وحشتناک و از ته دل با گلوله گلوله اشک ثنا همان  وسط گریه ها هم همش میگفت من نمیخوام، نمیخوام از پیش شما برم 

 

من و بابای ثنا به کمک هم و با کلی دلداری راضیش کردیم که گریه نکنه و گفتیم که حالا بیاید همینجا پیش ما زندگی کنید اصلا یه خونه بزرگ میخریم که همه توش جا بشیم که کلی ناز کرد و بعد گفت: 

اصلا یه کار دیگه کنیم مامان 

خونه قبلیمونو بیاریم به اینجا چسپ بزنیم من و آقای دکترم میریم تو خونه بزرگتره شما هم تو خونه کوچیکتره بمونید بعد من هر روز سرم رو میدم تو خونه شما و میگم 

 

سلاممممممممممممممممممممممممم

فصل سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عکس نوشت بعد از چهار ماه

فکر کنم آخرین عکسایی که از دخملکم گذاشته بودم مال چهار ماه قبل بود 

امان از تنبلی  

  

 

 

  ادامه مطلب ...

بهار دلکش رسید و.....

خیابانهای شهر را متر میکردیم با دخترکمان جهت انجام خرید سال نو 

طبق معمول نیازهای ایشان در اولویت قرار داشت و تا وقتی که قصد بر خرید این ملزومات بود دخترک آرام، منطقی، خوش اخلاق و خوش سلیقه میبود فقط فاکتور میگیریم از پله برقیهای برخی پاساژها که ما را به سوژه های انبساط خاطر هموطنانمان تبدیل کرده بود 

اما 

اما  

اما 

امان از لحظه ای که خبط مینموده و مثلا جلوی یک مانتو فروشی یا کفش فروشی بزرگسالان توقف مینمودیم..... با ناراحتی شروع میفرمود به نق زدن و تهدید! که من رفتم مامان 

 

 

 

نتیجه خیابان گردی: 

تقریبا همه چیزهایی که لازم داشت را تهیه کردیم و هیچ کدام از چیزهایی که لازم داشتم تهیه نشد 

روز تعطیل در منزل مادر شوهر: 

ثنا مشغول صحبت با مامان جانش و ارائه خاطرات خرید ...

 بعد از اتمام ....

مامان جان: خب مامانت چی خرید 

ثنا: هیچی فقط کفش میخواست بخره که اونم من نزاشتم 

 

 

 

فرزند همسایه محترم با کفشهای نو به منزل آمده و با ثنا مشغول بازیست 

کفشهایش را ورانداز میکنم و زیرلب میگویم چیز قشنگ و خوبی است برای ثنا هم از اینها بگریم شاید 

فرزند محترم همسایه: 

مامان ثنا! فقط ثنا رو با خودت نبر مثل من هی میخواد اذیت کنه. هی بگه خسته شدم منو بغل کن. هی خوراکی بخواد. خودت تنها برو 

 

و ما ماندیم در عجب که این اعجوبه ها خودشان میدانند چه کاره اند و ... 

فصل دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیلی ترسناکه

چه حسی بهتون دست میده اگه بیاین بالا سر دختر سه سال و نیمتون و ببینید که داره بازی آنلاین میکنه بعد برگرده طرف شما و با جدیت تمام بگه: 

مامان تو سرتو برگردون اونور خیلی ترسناکه ممکنه بترسی ؟!

16+

برعکس بودن زیاد در کار و بارمان پیداست 

زیاد پیش میاید که در زمینه هایی مثبت یا منفی به این نتیجه برسیم که: ای وای برعکس ما 

زیاد شنیده ایم از مادران که گلایه دارند از فعالیت بیش از اندازه کلیه و روده کودکان نوپایشان به خصوص در مهمانیها و مسافرتها و ...... 

برعکس ما 

ما مدام باید با این تنبل خانوممان کلنجار برویم و یادآوری کنیم که وقت ج ی ش است و یا اینکه وعده اسمشو نبر امروز رو انجام نداده 

مکافات تا جایی پیش رفته که با هماهنگی مسئولین مهد تشویقها و جایزه برای این امر خطیر و پرزحمت برای ایشان در نظر میگیریم و گاهی...... 

گاهی از ابزار قدیمی چشم غره و ابراز ناراحتی می استفاده ایم 

صبح پنج شنبه گذشته 

سر ظهر است و ناگهان یادم آمد که دخترک از صبح به خلا تشریف نبرده اند: 

ثنا زود برو دستشویی ببینم تو ش و ر ت ت یه قطره جیش باشه عصبانی میشم 

دخترک با ناز خاص خودش:  

نه ....... مامااااااااااااااااان. روزای تعطیل عصبانی نشو بقیه روزا عصبانی شو 

 

16+

برعکس بودن زیاد در کار و بارمان پیداست 

زیاد پیش میاید که در زمینه هایی مثبت یا منفی به این نتیجه برسیم که: ای وای برعکس ما 

زیاد شنیده ایم از مادران که گلایه دارند از فعالیت بیش از اندازه کلیه و روده کودکان نوپایشان به خصوص در مهمانیها و مسافرتها و ...... 

برعکس ما 

ما مدام باید با این تنبل خانوممان کلنجار برویم و یادآوری کنیم که وقت ج ی ش است و یا اینکه وعده اسمشو نبر امروز رو انجام نداده 

مکافات تا جایی پیش رفته که با هماهنگی مسئولین مهد تشویقها و جایزه برای این امر خطیر و پرزحمت برای ایشان در نظر میگیریم و گاهی...... 

گاهی از ابزار قدیمی چشم غره و ابراز ناراحتی می استفاده ایم 

صبح پنج شنبه گذشته 

سر ظهر است و ناگهان یادم آمد که دخترک از صبح به خلا تشریف نبرده اند: 

ثنا زود برو دستشویی ببینم تو ش و ر ت ت یه قطره جیش باشه عصبانی میشم 

دخترک با ناز خاص خودش:  

نه ....... مامااااااااااااااااان. روزای تعطیل عصبانی نشو بقیه روزا عصبانی شو 

من:

فصل اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بستنی

به خاطر سرمای هوا و بیماریهای پی در پی تو محرومیت شدید بستنی به سر میبره. دیروز ظاهرا تو مهدشون حرف از بستنی بوده خانم مربیشون گفته که ماماناتون تو خونه هم میتونن با شیر بستنی درست کنن. این"شیر" واسش ملکه شده بود و از وقتی اومد اول پرسید شیر داریم و وقتی جواب مثبت شنید گفت که بیا بستنی درست کنیم (انگار که فقط شیر لازم داره)

 

میگم: بقیه وسایل رو که نداریم ببین تو کتاب نوشته پودر ثعلب لازمه ما که نداریمش 

 

میگه:عیبی نداره حالا بیا درست کن (یعنی با یه لحنی که دیگه نتونستم مقاومت کنم) 

 

میگم: باشه. در حال آماده سازی شکر و وانیل و گلاب و زعفران و .... ای وای ثنا تخم مرغ فقط یدونه داریم اینجا نوشته سه تا(امیدوار بودم با این حرف دیگه کوتاه بیاد) 

 

میگه: حالا عیبی نداره بیا با همون یدونه درست کن

 

 

دیگه مجبور شدیم کلا همه مواد رو یک سوم کنیم و یه ظرف کوچولو بستنی درست کردیم که هی خوشمزه هم شده بود جاتون خالی با آب هویج زدیم به بدن اما واقعا موندم چی بگم به همچین مربی نازنینی که اینجوری بچه رو بلای وقت مامانش میکنه  

 

پاورقی: خیلی از لوازم شیرینی پزی که تو خونه دارم مال زمانیه که تازه ازدواج کرده بودیم یعنی حدود یازده سال قبل. اون موقع به ذوق تازه عروس بودن زیاد از این کارا میکردم اما دیگه که کم کم زندگی روی روال تکراریش افتاد و نوار قلبش صاف بود با بوق ممتد کمتر از این هنرها از خودم در میکردم تا اینکه..... تا اینکه یه موجود کوچولو دوباره این نوار رو از صافی درآورد. 

اینروزا زیاد پیش میاد که دو نفری تو آشپزخونه همزن به دست مشغول تدارک اسباب پذیرایی شب نشینی سه نفرمون هستیم. 

و مثل همیشه 

الهی هر نفس شکر 

مادر خیابانی

دیشب نمیخوابید همه ذخیره های قصه هام رو هم ریختم روی دایره باز نخوابید دیگه ناراحت شدم از دستش میخواستم از اتاقش بیام بیرون یه کم بغض تصنعی کرده و

 

میگه: میخوام برم یه خونه دیگه، بچه یه خانم مهربون دیگه بشم 

 

میگم: کی حاضره قبول کنه مامان تو بشه؟  

 

میگه: یه خانم خیلی مهربون 

 

میگم: از کجا میخوای پیداش کنی 

 

میگه: میرم از تو خیابون پیداش میکنم 

سه سال و هفت ماه

پایان سه سال و هفت ماهگی دخترک مصادف شد با بیماری سه نفریمان که ارمغان ثنا خانم از مهد میباشد و البته بسی مسرور از اینکه توانسته آنقدر مامان بابایش رو ببوسد که آنها را هم به جرگه بیماران عزیز سهل العلاج بپیونداند. فعلا که بابای مهربان پرستار صبح هایش است و مامان خسته همبازی بعداز ظهرهایش تا ببینیم حق تعالی کی شفای کامل نصیبمان مینماید. 

 

داخل پرانتز: دیروز با بنده کمی بحثش شده میگوید میخواهم بروم دختر یک خانم دیگر شوم.

امان از گرسنگی

قانون وضع نموده ایم که خوراکی مختص بیرون از خانه باشد مثلا زمانهایی که بابای عزیز به مهد میبردش آن هم برخی روزها و یا روزهایی که با من به باشگاه می آید جهت ساکت ماندن و به عبارتی باج دادن 

خلاصه اینکه مثل خیلی از والدین مهربان در منزل کارتنهای حاوی تغذیه های سراسر شکر و مواد نگهدارنده و لپ کلام ضرر نگاهداری نمینماییم 

از این رهگذر دخترک گاهی در خانه بهانه میگیرد که گشنه مثلا نان یا پلو نیستم و چیز دیگری برای خوردن میخواهم و مدیونید فکر کنید که ما منظورش را از چیز دیگر نمیدانیم  

دو سه شب پیش بود که شنیدم به بابای عزیزش میگوید: یک چیز بده من بخورم من تو این خونه فقط آب بخورم؟ 

و ایضاً شب بعد در همان ساعت و همان دقیقه با وجود اینکه میدانستیم شکم نازنیش پر است از خوراک عدسی خوشمزه ای که اینجانب نثارش کرده بودم دوباره با همان حالت و در حالی که آب دهانش را قورت میداد رو به من گفت: ببین مامان من دارم از گرسنگی آب دهنم رو میخورم

سلام الله علیک یا رقیه بنت حسین بن علی

 

 

رسمه به والله همه جا 
ناز یتیم رو می خرند
یتیم که بی تابی کنه
براش عروسک می برند

اما بگم ز شامی ها
با ماها خیلی فرق دارند
یتیم که بی تابی کنه
سر باباش رو می برن

مهربانی میکنی یادم دهی هر آنچه زیباست.....

ثنا: مامان امروز توی مهد یکی از بچه ها واسه ساعت تغذیه تخم مرغ آب پز آورده بود  

من: میخوای واست بپزم بزارم تو ظرفت ببری 

ثنا(با خوشحالی زایدالوصف): آره. بزار 

 

بیست و چهارساعت بعد 

 

من: ثنا تخم مرغ امروز رو خوردی؟ خوب بود؟ 

ثنا: آره مامان خیلیییی خوشمزه بود 

من: میخوای یدونه بپزم فردا ببری با خودت؟ 

ثنا(با صدای کمی بلند و کمی عصبانیت): نه مامان.... آخه بعضی از بچه ها دلشون خواست.  

من:خب یه کم بهشون میدادی 

ثنا(بازم با یه کم عصبانیت): خب من بهشون بدم که اونا میگن نمیخوریم. اصلا ولش کن نون و پنیر گردو بزار واسم

 

                                            ............................................................... 

یه روز که ثنا اتفاقی عکس حرم امام خوبیها رو روی بسته نبات دید و مجبورم کرد عکس رو ببرم بدم دستش که ببره بچسپونه یه جای اتاقش 

 

من: ثنا یکماه بعد شهات امام رضا(ع) هستش دوست داری بریم مشهد؟ 

ثنا(با خوشحالی فراوان): آره مامان بریم (بعد از کمی مکث) مامان جون رو هم ببریم؟ 

من: باشه 

ثنا: باباجون رو هم ببریم 

من:باشه 

ثنا(با خودش داره حرف میزنه آروم): خب عموهام تنها میمونن که. مامان اونا رو هم ببریم؟ 

من: قیافم شده این شکلی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ثنا: اون یکی مامان جون باباجون و داییها رو هم ببریم؟ اصلا یه عالمه اتاق تو قطار بگیریم همه بریم؟ 

من: ایندفعه شدم این شکلی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!. دیگه چیزی نداشتم بهش بگم البته تا قبل از روزی که از کارگزینی محل کار اخطار بدن که مرخصیات رو جلوجلو هم استفاده کردی دیگه تا آخر سال یک روز هم نباید بری و این یعنی اینکه امام خوبیها فعلا نطلبیده 

 

                                          .............................................................. 

 

مشکلی که برای رضوان عزیزم به وجود اومده سخت ناراحتم کرده. رضوانی که مثل یک ستاره در زندگیم درخشید. از بچه هایی که وبلاگم رو میخونن تقاضا دارم که واسش دعا کنند 

یا من اسمه دواه و ذکره شفا

 

                                              

سه سال و نیمگی

 اینبار برعکس همیشه اول عکسا رو گذاشتم که البته متعلق به دو ماه گذشته است 

خاطره نوشت باشه برای بعد

 

 

 

 

   ادامه مطلب ...

پایان سه سال و پنج ماهگی

۱- اعتیاد شدیدش به بازیهای کامپیوتر و موبایل حسابی ناراحت کننده شده واسم. نمیدونم چی شد چجوری شد یکدفعه اینجوری شده ولی خب شده دیگه. یعنی بر پدر و مادر اینترنت صلوات که باعث و بانی شد من الان در خدمتتون باشم و ثنا هم سایتهای بازی آنلاین بهش مزه بده و ...... هیییییییییی روزگاری داریم باهاش 

 

2- روزهای خوبی با دوستاش داره میگذرونه که نهایتا شب یه دعوای حسابی میکنن و از هم جدا میشن و اون دوتا میرن خونشون و ثنا هم به آغوش پرمهر من برمیگرده و گیر میده که بیا نقاشی بکشیم یا کاردستی درست کنیم که خب دیگه زمانیه که کارهام تموم شده و معمولا شام آماده است و انتظار برگشت جناب همسر رو از سرکار داریم 

 

3- در راستای راحت بودن خودش در حین بازی بارها شده که از باباش درخواست کرده که "لطفاًبرو" و این بابایی رو بسی دلگیر میکنه که خب من دخالت نمیکنم و معمولا ثنا خودش بلده چجوری از دل باباش دربیاره 

دیگه دختره دیگه پسردارها که عمری بتونن درک کنن چی میگم 

 

4- به نظرم قدش تو اینمدت داره خیلی بلندتر میشه یعنی با نرخ بیشتری داره رشد میکنه. ماشاءالله چشمش نکنم 

ولی خب دیگه نگم از قیمت لباس بچه بهتره که مدتهاست زدیم تو خط استفاده بیشتر از محصولات ...کیفیت وطنی و دیگه قیمت همونا هم ..... 

بگذریم پالس منفی نفرستیم یدفعه به ضرر مذاکرات ژنو کاری نکرده باشیم  

 

۵- سر موضوع خواهر داشتن توقعش بالا رفته و دستای مشت کرده اش رو بهم نشون میده که اینقدر باید واسم آجی بیاری و من بین صفر تا ده میمونم وقتی به مشتهاش نگاه میکنم

 

سه سال و چهار ماه

بازم تا چشم روی هم گذاشتم یک ماهگرد دیگه از زندگی دختر نازنینم گذشت. با وجودی که حس میکنم تغییرات درش به شدت قبل نیست و با آهنگ کندتری داره رفتارها و منشهاش تغییر میکنم 

ولی در مورد احساساتش نمیتونم این نظر رو قاطعانه بدم.... 

 

دخترک ناز من شدیدا از نداشتن خواهر و برادر ابراز ناراحتی میکنه و هر وقت بهش میگم واسه هر کی دوست داری دعا کن دستهای کوچیکش رو میگیره بالا و میگه "خدایا به مامانم یه بچه بده" 

 

دخترک ناز من وابستگی شدیدی به دوستهاش داره و هرجا که میریم دوست داره زود برگرده خونه و باهاشون بازی کنه 

 

دخترک ناز من سومین روزیه که تب و گلودرد چرکین داره 

 

دخترک ناز من علاقه داره که تو کارهای خانمانه همکاری کنه مثل استفاده از چرخ خیاطی، کشیدن سالاد و ماست و... موقع غذا حتی مشاوره هم بهم میده تو کارهایی که میخوام انجام بدم. یه روز از سرکار که رفتیم و با هم داشتیم استراحت میکردیم زیر لب گفتم وای ثنا کولر سرکار رو خاموش نکردم که خیلی ریلکس گفت به خانم .... زنگ بزن بگو خاموشش کنه. یعنی خودم یادم نمونده بودم که خانم .... که اتفاقا کلید آزمایشگاه رو داره اونروز موقع خداحافظی گفت که امروز یه چند ساعتی بیشتر میمونم. هی ول دخمل حواس جمع من 

 

دخترک ناز من دیشب مجبور شد زبان ایما و اشاره رو هم یاد بگیره 

در راستای کشیدن دندون عقل بنده و عدم توانایی در حرف زدن 

از دندانپزشکی که رفتم خونه فکر کردم که امشب دیگه باید ارتباط و همزبونی با دختری رو بسپرم به پدر عزیزش و خودم استراحت کنم  اما زیاد طول نکشید که فهمیدم خواسته ای بس نابجا و نشدنیه 

بابای عزیز بعد از اینکه تشریف بردن لالا من موندم با دهان پاره پاره و یک دختر مریض که اصلا تحمل تنهایی رو نداره تا جایی که میگفت مامان قرص بخور بیا حرف بزن 

دیشب خدا رو شکر کردم که با وجود عدم توانا بودن در امر سخن گفتن هم زبان دخترم رو بلدم 

خوش گذشت 

جاتون خالی 

دیگه تا آخر شب فقط ام ام میگفتیم و کلی هم میخندیدیم 

 

عکسا رو هنوز از تو دوربین تخلیه نکردم 

به زودی پیداشون میشه  

 

اومدن 

عکسای این سری کلا جشنولانه اس 

 

 

 این عکسا مال جشن عبادت صالحه خانم 

فقط همینجا از حضور امت مومن و مجاهد عذرخواهی میکنیم از بابت دعوت اینهمه پسر تو جشن عبادت

 

  ادامه مطلب ...

خدا جونممممممممممم مرسیییییییییییییییییییی

ثنای گلم اینجا نوشتم تا یدونه از آرزوهای بزرگ مامانت یه روزی آرزوی تو هم بشه (البته اگه خودت خواستی) 

مامانت همیشه دلش میخواست همت کنه و تنبلی بزاره کنار و سر کیسه رو شل کنه و همه کتابای شهید مطهری عزیز رو بخونه. خیلی اتفاقی گذرش به اینجا افتاد 

 

http://www.motahari.ir/?a=portal.announcement.id&id=663 

 

همه کتابهای استاد یکجا اونم به صورت ای بوک که خوندنش واسه من از کتاب دست گرفتن راحت تره(واقعا نمیدونم چرا؟!) 

 

خدایا بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

سه سال و سه ماه تمام

 اولین باریه که یه ماهگرد از خاطرات ثنا جا میمونه یعنی دوتایکی شد 

خب دیگه 

 

ثنا تو دو ماه گذشته بهش خوش گذشت به چند دلیل  

اولیش اینکه مامانش یک ماه کامل تعطیل بود و تو خونه کنارش بود

 دوم اینکه روزهای زیادی علی پیشش بود  

سوم اینکه بیشتر و بیشتر اجازه داشت با دوستاش بازی کنه چون منم اینجوری به کارهای خونه که الحق تو تعطیلات صدبرابر بود میرسیدم 

 

تازه فهمیدم که دخترم طبع شعری داره یه بار اومده با خنده به من میگه مامان "هسته درش بسته" و هی این جمله رو تکرار میکنه. خیلی وقتها هم مکالماتش رو با آهنگ به شکل شعر واسم میخونه، منو هم تو شعراش خیلی تحویل میگیره یعنی خیلی ها اگه بگم حسودیتون میشه

بعد از مدتها که فکر میکردم دخترم هیچ علاقه ای به نقاشی کشیدن نداره و با خشونت با مدادرنگی ها و دفتر نقاشیهاش رفتار میکنه به یکباره تو این مدت از علی کلی چیز یادگرفت و خیلی خوب رنگ میزنه نقاشیهاش رو. همش هم حواسش هست که از خط بیرون نزنه و اگه بزنه زود میاد به من میگه مامان ببخشید یه کوچولو از خط زد بیرون 

اگه در طول روز یه عکس از اتاقش بگیرم و اینجا آپ کنم مطمئنن منو به سازمان حفاظت محیط زیست بعنوان متخلف تحویل خواهید داد خب دیگههههههههههه وقتی سه تا دختر بچه با هم میریزن تو یه اتاق ده یازده متری دیگه چه انتظاری میشه داشت؟ بیخیال بزار خوش باشن چاره فرش کثیف شستنه و چاره اسباب بازی خراب شده سطل آشغال. اون چیزی که گیرم میاد یه بچه شاد و سرزنده است که کلی چیز از دل بازیهاش با دوستاش یاد میگیره،  

از دل دعواهاش،     

از دل آشتی ها و معذرت خواهی ها،  

از دل تذکرات من بین بازیهاش در مورد نحوه تعامل با همنوع و ................. از دل زندگی. 

 

چیزی که از ثنای من تو این دوره از زندگیش برام جذابیت زیادی داره ابراز علاقه اش به خودمه. خیلی گرمتر و شدیدتر از همیشه. دیشب نصفه های شب از خواب بیدار شده بود. رفتم تو اتاقش گفت برام آب بیار یادم رفته بود آب بزارم بالاسرش وقتی برگشتم پنجه اش رو بهم نشون داد و بی هیچ مقدمه ای گفت: 

مامان اینقدر دوستت دارم 

 

هییییییییییی یه بار دیگه ابراز تاسف کنم واسه جنس برتر مرد که نمیتونه "مادر" بودن رو تا ابد تجربه کنه 

 

یه شب برقای ساختمون رفت ثنا به شوخی به من گفت مامان بریم از همسایه برق بگیریم فکر کردم وقت مناسبیه یه جوک واسش تعریف کنم.  

شنیدید همون که مرده برقشون میره یه قابلمه ورمیداره میره در خونه همسایه میگه بهم برق میدی اونم میگه لااقل یه سطل میاوردی که برقت نگیره 

اینو که واسش گفتم اونقدر خندید که نزدیک بود اشکش دربیاد 

بدین ترتیب ثنا اولین جک زندگیش رو شنید و هی واسه دیگران تعریف کرد 

یه شب دیگه هم داشتیم دوتایی باهم ژله درست میکردیم اون جکه رو واسش گفتم که یارو میره در یخچال رو باز میکنه میبینه ژله داره میلرزه میگه نترسسسسسسسسسسس میخوام آب بخورم 

واسه اینم کلی خندید 

 

واما ماه رمضون 

آی من چجوری بگم که چقدر عاشق این ماه هستم؟ 

امسال که دیگه هر شب با ثنا خانم تا سحر بیدار بودیم البته ثنا قبل از سحری میخوابید یعنی بعد از افطار میزدیم بیرون تا حدود ساعت یک که بعد از اونم به سحری درست کردن میگذشت و بعد صرف سحری هم لالا تا ظهر. بعد از ظهر هم که یا خونه خودمون با دوستاش بازی میکرد یا اینکه میرفتیم خونه مامان جون با علی بودش و افطار هم همونجا چتر مینداختیم و خلاصه که من بهترین مسافرتها و تفریحات رو با لذتی که تو این ماه هست عوض نمیکنم 

با لحظه های دم افطارش 

با خلوت سحرش 

با نیمروزش و حال گناه کردن نداشتنش 

با عید فطر قشنگش 

با اهل کبریا و عظمتش 

 حساب کردم سالی که ثنا به سن تکلیف میرسه ماه رمضون نصفش تو اردیبهشته نصفش تو خرداد. جالبه که علی هم تو همون سال به سن تکلیف میرسه 

یعنی عمری هست که ما با دخمل کوچولومون روزه بگیریم؟ شایدم با دخملامون  

 

 و اما عکسا   

 

  ادامه مطلب ...

زهره و زهرا

روزه داری و ساعت کاری کم و بعداز ظهرهای طولانی با ثنا توی خونه که حوصله اش سر میره و گاهی میره با قلدری تمام دخترای واحد روبرویی رو میاره باهاشون بازی میکنه و البته خودش هیچ جا جز خونه خودمون آرامش نداره. 

دوسه روز پیش با هم تو یکی از این بعداز ظهرهای طولانی که دوستاش ممنوع الورود بودن نشستیم پای تلویزیون و یدفعه یه آهنگ آشنا از یکی از کانالا منو شوتوند به بیست و اندی سال قبل 

آهنگ کارتون زهره و زهرا بود. با حالی که اونروز داشتم یعنی قشنگ آماده یه دل سیر گریه کردن بودم ولی با اشتیاق به ثنا گفتم بشین کارتون بچگیهای مامان رو ببین 

دید 

خوشش اومد 

ولی من موندم که آیا واسش سوال نشد چند جا؟  

اونجایی که زهره چند تا سکه پنج زاری و دو زاری و یه تومنی رو ورداشت بره خوراکی بخره.شاید دختر من معنی زاری رو نفهمه اما خوب میدونه که پول سکه ای فقط تو اتوبوس به درد میخوره نه واسه خرید خوراکی 

یا اونجایی که مامان زهره بهش اجازه داد تنهایی بره بیرون و از مغازه چیزی بخره 

یا اونجایی که زهره و زهرا یه شکلات رو با هم خوردن یعنی اول زهرا برد طرف دهنش و بعد زهره همونو گرفت خورد. این کار یعنی از نظر دختر من جنایت، فاجعه  

 

خی یعنی من زیادی ریز شدم تو تفاوت دو نسل و دو زمان؟ 

نمیدونم شما بگید. 

 

اولین روز بی ماشینی من و ثناست. آی خماریم

اولین ماهگرد بعد از سه سالگی

سه سال و یکماه 

و یه مامان بی حوصله که اصلا نوشتنش نمیاد و  عکسای زیاد قشنگی از اینماه نداره  

ثنایی که اینروزا با دخترای همسایه جدید یعنی ستایش و ریحانه روزهاش رو میگذرونه البته بعد از اینکه از مهد میریم خونه. به کبوتراش میرسه که توراهی هم دارن. واسه باباش هزار هزار تا دختر خوبیه. در مورد دستشویی به مامانش غلبه کرد و خودش شماره یک رو از اول تا آخر بدون کمک انجام میده. به استثناء دو سه ساعت خواب بعد ازظهر تمام روز و البته شب رو در حال جنب و جوشه و..... این چند نقطه یعنی مامان بی حوصله زیادتر دیگه یادش نیست  

  

 

  

  ادامه مطلب ...

دور روزه که ثنا گلوش چرک داره. دست گل مامانش هستش. پنج شنبه بردمش بیرون کار داشتم تو ماشین عرق کرد بعد که کارمون تموم شد رفتیم پارک و هوای شهر ما هم که آقا دزده .... 

خلاصه اینکه بعد دو روز تب شدید امروز رفته مهد 

شب اول که تب داشت خیلی هزیون میگفت تو خواب تمام شب رو داشت با سی دی هاش سر میکرد و صبح هم خواب خواب برگشته به من میگه مامان خوبی؟ 

دیشب هم که به زحمت راضیش کردیم بیاد اتاق ما بخوابه(خانم رو اتاقش متعصبه) یک ساعت قبل خواب دمق بود که بابا بهم شب بخیر نگفته و خوابیده. صبح هم که بعد نماز بیدار بود و یکی بدرمیان آب و شیر میخواست تا ده دقیقه قبل اینکه من بیام سرکار. میدونم شیر واسه تب خوب نیست ولی دیگه من نمیتونم با این کیبورد بی جان بیان کنم که خانم چقدر لجباز تشریف داره وقتی چیزی رو بخواد 

 

یه خاطره دیگه ماه  گذشته ازش داشتم که یادم رفته بود بگم 

یه روز تعطیل با بابایی زدیم به کوه و کمر یه جا بابا کنار جاده نگه داشت که خودش بره اونور خیابون wc عمومی 

ماشین روی شونه خاکی به فاصله چند متر از یه پرتگاه بود. من بعد چند دقیقه پیاده شدم که یه هوایی بخورم. از جلوی ماشین دور زدم اومدم در طرف راننده رو باز کنم ثنا رو هم بیارم بیرون(خانم این جور موقعها سریع میپره میره جای باباش میشینه) که یدفعه ماشین یه جامپ زد به جلو و روشن و دوباره خاموش شد. با ترس فقط ثنا رو نگاه کردم دیدم بین شیطنت و ترسی که من بهش القا کرده بودم داره میخنده.  

یعنی هنوزم که هنوزه موندم که واقعا خودش زورش رسید سوئیچ رو بچرخونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اگه روی دنده نبود و خلاص بود چی میشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

میلادت ای عزیزتر از جان خجسته باد

پنج روزه که از تولد سه سالگی عزیز دلم میگذره  

دلم میخواد الهی شکر آخر رو همین اول بگم 

چهارمین سال از زندگی ثنای من آغاز شد 

امسال هم نشد که جشن مفصلی براش بگیریم باز هم جشن سه نفری قرار بود بگیریم  که نهایت ختم به پنج نفری شد(دائی حسین و حسین خاله رسیدن اتفاقی) 

به طرز عجیبی امسال هم کیکش قرمز شد 

کیک سال اول تولدش یه کفشدوزک قرمز بود سال دوم یه سیب قرمز و سال سوم یه توت فرنگی قرمز البته کیک ولادتش که عکسی ازش ندارم صورتی بود 

 

یعنی دارم هی با خودم میگم ثنای من بزرگ شده؟ وقتی شده و علائمش رو میبینم چرا باور نمیکنم؟ چرا هنوزم دلم میخواد گهگائی بیاد و بهم بگه جی جی میخوام(همون می می)؟

چرا هنوز گاهی دوست دارم بیرون که هستیم بغلش کنم و خود سوءاستفاده گرش هم بدش نمیاد؟ 

اینا یعنی اینکه من تو زمان منجمد شدم؟ 

تو سه سال پیش که تازه خودم حس بزرگ شدن بهم دست داد وقتی یه نی نی کوچمولو رو آوردن دادن بغلم و گفتن بهش شیر بده و چه گریه هایی که نکردم از مهارتی که در این کار نداشتم و گشنگیهای لحظه ای که دخترم میکشید و من تحملش رو نداشتم. از هول شدنش واسه خوردن و مهلت ندادن به من. از شیرهایی که میپرید تو گلوش و با "یا فاطمه زهرا" گفتن من و خنده اطرافیان پایان پیدا میکرد این پروسه عظیم و پر حادثه! 

 

و دچار تناقص میشم از دیدن دخترکی که اینروزا تا ازش غافل بشم خودش تنهایی میره دستشویی و تا مرحله شستشو هم پیش میره و با اینکه چند بار پاییدمش و مطمئی شدم که طهارت رو کامل و بی نقص انجام میده(فقط در مورد شماره یک) ولی باز مانعش میشم چون حس میکنم این امر خیلییییییییییییی واسش زوده 

و اون..... 

اونقدر اعتماد به نفس داره که در یک اقدام انتهاری دیروز در راستای تطهیر شماره دو براومده بود که پدرش زود رسیده بود و عملیات خنثی شده بود و وقتی از سرکار رفتم و واسم تعریف کردن موندم خوشحال بشم یا ناراحت 

خب مهد کودک و دیدن بچه هایی که مستقل این کار رو انجام میدن هم بی تاثیر نبوده 

 

آها از مهد گفتم ثنا رفت یه مهد دیگه نه اینکه اون مهد قبلی بد باشه ها نه اتفاقا خیلی راضی بودیم اما به طرز عجیبی خلوت و بی بچه شد اول خرداد و ثنا هم که روحیه حساسی داره تو اون شرایط حال خوبی نداشت و این شد که بردیمش جای دیگه 

اینجا هم راضی و خوشحاله ایشالا که همیشه همینجوری باشه 

 

دیگه از احوال اینروزا به لطف حواس نه چندان جمع تو مشغله کاری زیادم چیزی یادم نمیاد 

ترجیح میدم عکسا رو بزارم ببینید قبل از اینکه بلاگ اسکای عزیز و دوست داشتنی اون روش بالا بیاد   

 

   ادامه مطلب ...

تغییر نام

میگه که منو صدا نکنید ثنا! 

اسم من شبنمه!!!!!!!!!!!!!

پایان سی و پنج ماهگی

سی و پنج ماهش تموم شد 

کر شدیم 

 

خیلی داد میزنه 

خیلی صداش بلند شده 

ارمغان آغازین مهد کودکه 

انگار اونجا صدا به صدا نمیرسه مجبوره داد بزنه تو خونه هم همین رویه رو در پیش گرفته 

 

و اما ادامه ماجرای شیرین مهد کودک: 

سه روز اول رو که با اشتیاق رفت  

هفته دوم روز اول که از خواب پاشد انگار به باباش گفته مهد نمیام بدون هیچ دلیلی 

نمیام که نمیام 

تا چند روز این رویه ادامه داشته یعنی ثنا گیر که نمیام باباش هم با وعده و وعید میبرددش مهد و اونجا که میرسید شاد و شنگول و دوباره فردا صبح همون آش و همون کاسه 

خیلی پرس و جو کردم فکر میکردم مهدش مشکلی داره که دوست نداره اما با چند نفر که در این زمینه موئی سپید کرده بودن صحبت کردم گفتن که کاملا طبیعیه و به زودی حل میشه و واقعا همین طور شد یعنی یه روز بابامهدی بهم زنگ زد و گفت باورت نمیشه امروز ثنا خودش اومد منو از خواب بیدار کرد و گفت بابا بریم مهد دیر میشه 

دیگه تا امروز هم که دیگه با اشتیاق میره و کم کم به غذاهای دستپخت خانم کاظمی علاقمند شده و فعلا روبه راهه خدا رو شکر 

ولی خب همچنان ساعت دو به بعد میاد دانشگاه پیش من و یه ساعت پیش من میمونه و بعد میریم خونه البته اگه رضایت بده و وسطش پارک نخواد که معمولا میخواد 

 

دیگه از احوالات این ماه بگم که کلی کار جدید و حرفای جدید از مهد یاد گرفته 

دیشب کلی ناراحت بود از دست یه کیمیا خانمی که تو مهد به یه آقاپسری گفته بود شما پسرا همتون بد هستید 

ثنا گیر داده بود که مامان پسرا که بد نیستن چرا کیمیا این حرف رو زده اون دوست من بود 

جالبه تا حالا با پسرا گرم نمیگرفت 

تازگیا دو تا کبوتر تو خونه داریم پرسان و پرسو 

براشون دونه میریزه بعد اگه بازم صداشون دربیاد میره میگه چی میخوای چاق چقدر میخوری 

همیشه اگه ما هم حواسمون نباشه ثنا حواسش به آب و غذای کبوترا هست 

صورتش این روزا خیلی تو آفتاب میسوزه و ضدآفتاب هم انگار رسالتش رو درست انجام نمیده 

 

تو عکسای اینماه عکسای مشهد هم هست فقط کیفیتشاون بعضا پایینه چون داخل حرم دوربین نمیشد ببریم و با موبایله

   

  

  ادامه مطلب ...

مشهد نامه

دلم میخواست خاطره مشهد رو جدای ماه نوشت ها بنویسم هر چند عکساش رو میذارم واسه پست ماه سی و پنجم 

14 فروردین عازم شدیم. من و ثنا و بابامهدی به همراه دائی حسین و دائی رسول که حالا حالاها خیال رفتن سر کلاسای دانشگاه رو نداشتن و واسه همین دعوت ما رو یعنی دعوت بابا مهدی رو که دوست داشت رفیق داشته باشه رو قبول کردن و باهامون اومدن 

اون سه تا یه جورائی دوست جون هم بودن و من اینطرف و ثنا هم نخودی بود ولی خب بیشتر با من دوست بود

ایندفعه مشهد خیلی بهم حال داد نمیدونم شاید واسه اینکه بابامهدی دوست جون داشت و یه کم ما وقتمون واسه مستقر شدن تو حرم و خرید دیدن دوتائی آزاد بود. یعنی بیشتر طول روزها رو با ثنا تو حرم بودم اونم به شرطی اجازه میداد که به نماز و دعاهام برسم که بعدش بریم تو صحنها و همه به قول خودش آبشارها رو متبرک کنه و کنار همشون عکس یادگاری بگیره و بعد هم ....... 

سرسره بازی 

روی سنگهای کف رواقها که الحق هم از تمیزی برق میزنن و هم از خشگلی چشم ثنا رو میگرفت. مدل سرسره بازی هم اینجوری بود که مینشست روی زمین و پاها رو دراز میکرد یه دستش رو من میگرفتم و اون یکی دستش حکم فرمان جلوبرنده رو داشت واسش دیگه خودتون تصور کنید دیگه. 

در این راستا بچه های مردم رو هم اغفال میکرد و میرفت دعوتشون میکرد به این بازی که مخترعش خودشه و مدیونید اگه به نام یه بچه دیگه ثبتش کنید فقط هم با دخترها دوست میشد نمیدونم چرا با پسرها متچ نمیشه 

گاهی وقتا هم با سه تفنگدار(دائی ها و بابامهدی) با هم تو قسمتهای خانوداگی مینشستیم و به قول دائی رسول اونقدر فضا سبک بود که آدم دلش نمیخواست پاشه بره 

خلاصه اینکه سفر خوبی بود و از امام رضا(ع) خواستیم که دوباره زود زود ما رو بطلبه  

ثنا که قبل از تموم شدن سه سالگی واسه سومین بار مشهدی شد و دیگه فکر کنم بدعادت هم بشه و زود زود دلش واسه امام رضا(ع) تنگ شه 

ما هم که بعد از گذروندن یه دوره شوک عاطفی از طرف یارانی که از مهرشون!!! به الغیاث افتاده بودیم واقعا واسمون آرام بخش بود و در کل ایشالا قسمت همه بشه 

بهترین قسمت سیاحتی سفر هم خرید رفتنای دوتائیمون بود که ایندفعه احساس کردم که دیگه حسابی ثنا باهام دوست شده و هم خودش از گشت و گذار لذت میبره و هم من از اظهار نظرهاش شاخام میزد بیرون و کلی قند تو دلم آب میشد 

فکر کنید یه بار که تو یه فروشگاه رفته بودم واسه خودم یه تیشرت وردارم اومد دست زد به یکی و گفت این و واسه من بخر 

واسه اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم این که واسه بزرگاست تو کوچیکی هنوز 

چند لحظه بعد غیب شد و فقط دادش رو شنیدم که: مامان خب این که اندازمه 

دیدم رفته سراغ یه رگال دیگه و واسه خودش بلوز شلوار انتخاب کرده اونم طوسی و خب خشگل بود و تصمیم گرفتم همون رنگ رو بگیرم که وسطاش پشیمون شد و گفت سبزش قشنگ تره و از ژن دیکتاتوریش استفاده کرد و سبزه رو مجبورم کرد وردارم و بریم پای صندوق بعد لباس رو تو ساک دستی گرفت دستش و رفت جلوی درب خروجی عزم رفتن داشت که گفتم ثنا بیا ببین این یکی واسه مامان خشگله که بی توجه برگشت گفت آره خشگله حالا بیا بریم 

جااااااااااااااااااااااان؟ 

مثلا قرار بود واسه من چیزی بخریما 

 

بازم از شما دعوت میکنیم به دیدن عکسای جذاب مشهد نوشتمون تو پست بعدی 

 

راستی ثنا دیروز هم رفت مهد و کلا راضیه و انگار داره بهش خوش میگذره 

تو همین دو روز هم شخصیتش عوض شده 

حالا بعدا از کاراش مینویسم

مهد کودک

دیروز از مشهد برگشتیم 

امروز رفتی مهد 

خدا پشت و پناهت 

از امام رضا خواستم که یه مهدی بفرستدت که سراسر واست خوبی و شادی باشه 

نمیتونم بگم نگران نیستم 

الان زنگ زدم مربیت راضی بود و میگفت فعلا خوبه  

یه ساعت دیگه میام دنبالت

ادامه عکسای ماه سی و چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شروع سال جدید و پایان سی و چهار ماهگی ثنا

شاید لازم بود واسه شروع سال یه پست واسه دختر گلم میذاشتم اما پرمشغلگی روزای  اول سال مانع شد. در هر صورت سومین عیدنوروزیه که ثنای گلم کنارمون هست و از این بابت خیلی خوشحالم 

ثنای من روزای خوبی رو داره پشت سر میزاره. تعطیلی مامان کارمندش تو روزای اول و ساعت کم کاری تو روزای بعد و کم مشغلگی باباش به همراه دیدن آدمایی که دوستشون داره، بعد از ظهرهایی که تو هوای بهاری با مامان بابا میره بیرون، مسافرت کوتاهی که اول سال به طبیعت بکر گیلان داشت. 

دختر مستقلی شده 

وقتایی که اذیت میکنه بابائی موبایل رو ورمیداره و میگه ثنا الان زنگ میزنم آقاپلیسه بیاد ببردت اونم زود حساب میبره و آروم میشه. دلم نمیخواد گاه و بیگاه پای آقاپلیس طفلکی رو وسط بکشیم اما گاهی وقتا مجبور میشیم به خدا 

از این رهگذر خودشم یاد گرفته وقتی از دست بابائی ناراحته موبایل اسباب بازیشو میزاره دم گوششو و ... مثلا دیشب بیرون بودیم تا باباش یه کم سرعت رو زیاد میکرد زود موبایل به دست میشد که: 

الو، سلام آقا پلیسه، بابا داره تند میره زود بیا ببرش از دستش راحت شیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

دیگه از احوال اینروزا که در تدارک سفر به مشهد هستیم و ثنا هم تا تبلیغ سرزمین موجهای آبی رو میبینه که آخرش اسم مشهد رو میاره جبغغغغغغغغغغغ که مامان تو میخوای منو ببری اینجا؟ و مگه میشه بگی نه، اصلا کی جرات داره که بگه نه  

 

تازگیا جاهای شلوغ مثل پارک که میره میگرده یه بچه پیدا میکنه و بهش میگه با من دوست میشی بعد که دوستیشون شروع شد دیگه دوستش رو ول نمیکنه و تا آخر باهاش بازی میکنه

 خیلی نوشتنم نمیاد بریم عکسا رو ببینیم چند تا دونه هم رمز دار تو پست بعدی میزارم   

 

 

  ادامه مطلب ...

ادامه عکسای ماه سی و چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میان برگ

داریم غذا میخوریم غذای دهانت رو قورت میدی و میگی: 

مامان من با دهن پر حرف نمیزنم. آدم نباید وقتی دهنش پره حرف بزنه 

 میگم: 

آفرین دختر گلم 

 با چهره براق شده و خیلی سریع و با عجله میگی: چی مامان چی گفتی ها؟ 

 .

ای وروجک میخواستی مچ منو موقع حرف زدن با دهن پر بگیری؟ 

 

 

زیاد با خودت آواز میخونی 

آوازای ساختگی گاهی وسطشون به مداحی هم میزنی و حسین حسین راه میندازی  

 

 

دیروز بعد از ظهر بهت گفتم مامانی یه کم اگه ساکت باشی مامان یه کوچولو میخوابم و بعد بیدار میشم با هم میریم ددر 

سریع یه جیغ تو صورتم کشیدی با این ترجمه که اگه میتونی با این وضع سکوت من بخواب 

 

چند شب پیش سه تایی بیرون بودیم. گفتی که بستنی میخوای. جلوی یه سوپری نگه داشتیم و بابامهدی بهت پول داد و گفت خودت برو بگیر. پرسیدی چند تا بگیرم. بابا گفت دوتا واسه خودت و مامان من نمیخورم. از ماشین پیادت کردم و خودت رفتی تو مغازه. آخر شب بودش و خلوت بود به آقائه گفتی سه تا بستنی میخوام(بابا دوستیت منو کشته) و اونم گفت چجوری باشه بردیش جلوی یخچال و نوع مورد علاقه ات رو گفتی و بعد هم بقیه پول رو گرفتی و اومدی  

و ما مشعوف از مستقل شدنت  

 

یکی از دوستان گفته بود که پسرش شبا با لالاییهای شبکه پویا میخوابه. به خودم گفتم بزار امتحان کنم ببینم ثنا رو هم میشه اینجوری خوابوند(الحق الگوی خواب فعلیت عالیه یعنی بدون اذیت میخوابی ولی خب گفتم این روش رو هم امتحان کنم به جای اینکه خودم لالایی بخونم)  

یه بالش جلوی تلویزیون گذاشتم و خودم رفتم که مسواک بزنم. وقتی برگشتم دیدم مثل ابر بهاری داری اشک میریزی و با هق هق صحبت میکنی و میگی این پسره مامانش کجاست چرا پیداش نمیکنه 

نگاه کردم دیدم کلیپ یه بچه کارتونیه که سوار یه قطاره و آروم آروم میره تو آسمونا و....  

زود خاموش کردم و یه کم عصبانی که چرا لالایی اینقدر غمگین پخش میکنن بعد به خودم گفتم خب همه لالاییهای ایرانی غمگینه  

انگار زن ایرانی از دیرباز عادت کرده رنج روزش رو آخر شب در قالب لالایی واسه بچه اش تعریف کنه و خودشو سبک کنه 

پایان سی و سه ماهگی ثنای HI TECH

 پست با چندین روز تاخیر داره ثبت میشه از این بابت شرمنده 

و چرا ثنای HI TECH؟ 

دلیلش اینه که کمی تا قسمتی به ویندوز مسلط شده همچین باحال میگه برم تو مای کامپیوتر که غش میکنم واسش. (راست کلیک میکنم- اپن- چپ کلیک) 

البته و صد البته با موس انگشتی لب تاپا نه با موس PC  

روی موبایل من هم که به طور کامل تسلط داره یه کم اذیت میکنه ولی خب به یاد گرفتنش میارزه

 

 

یه تیکه کلام پیدا کرده

هی میگه: 

سلام بچه ها 

 

یه کم خانمتر شده وقتی بعد از ظهرها بهش میگم میخوام بخوابم اجازه میده که استراحت کنم و کمی بعدش هم خودش از بازی خسته میشه میاد پیشم دراز میکشه و میخوابه ولی خب اولویت بیدار شدن با اونه یعنی هر وقت از خواب پاشه مامان رو مجبور میکنه که بلندشه اونم با این الفاظ: 

بسته  

زیاد خوابیدی 

پاشو 

 

خیلی به مدرسه رفتن علاقه داره خیلییییییییییییییییی آرزو داره که بره مدرسه 

 

یه شب که داشتم میخوابوندمش نگاهش به سقف بود گفت اون چیه؟ نور مهتاب بود که افتاده بود روی سقف گفتم مهتابه 

یه کم گذشت سرش رو کرد زیر پتو و گفت از مهتاب میترسم 

تا حالا اینجوری نشده بود 

واقعا میترسید پاشدم یه کم پرده رو جابه جا کردم تا نور محو شد و از زیر پتو دراومد 

 

این چند روز  هم قسمت شد یه سر به دریا بزنیم. نمیتونم بگم چقدر عاشق دریاست. عکساش میره واسه پست ماه بعد 

 

اما عکسای این ماه 

  

 

  ادامه مطلب ...

پایان سی و دو ماهگی ..... چرا؟

    

عنوان پست سوال خاصی رو مد نظر نداره. اشاره داره یه کلمه ای که اینروزا پرنسس من زیاد ازش استفاده میکنه 

چرا؟ 

اونم با لفظ زیبای"چیلا؟" 

انگار همه چیز و همه حرفی واسش سواله. داره راز و رمز کائنات رو کشف میکنه. هر چیزی که میشنوه هی با خودش تکرار میکنه. زیاد داره فکر میکنه و با خودش هم حرف میزنه گاهی.

 

یه اتفاق خیلی خوب این ماه اینه که دعای فرج رو تا "فی کل ساعت" حفظ کرده. خودش یاد گرفته از روی سی دیش. کلا اعتقادی به آموزش به بچه تو سن پائین ندارم. هر چی یاد گرفته از شعر و دعا و... ابتکار خودش و شنیدارای خودش بوده. به این دعا علاقمند شده بود و هی گوش میکرد و دستای کوچیکش رو میبرد بالا و میخوند. واقعا واسم لذت بخش بود 

یه روز که رفتم دنبالش دیدم خونه مامان جونش نیست. فهمیدم با مامان جون رفتن جشن ولایت امام زمان (عج) تو دارالقرآن. یه کم خوابیدم تا بیان. وقتی اومد دیدم یه کتاب کادوپیچ شده و یه گیفت خشگل حاوی ریسه شعر و... دستشه. مامان جون گفت اون جا بین اونهمه جمعیت رفته روی سن پشت بلندگو و سوره توحید رو خونده و جایزه گرفته. 

بازم این شکلی شدم 

خودش که خیلی ذوقیده بود. هم از جایزه اش هم از تشویق حضار که انگار خیلی بهش مزه داده بود.  

یه شب که داشتم میخوابوندمش دیگه خیلی خسته ام کرده بود. از اون شبایی بود که خیلی سرحال بود و میدونستم به این راحتی نمیخوابه یه لحظه خودم چشام سنگین شد و خوابم برد. بعد از چند؟ دقیقه چشامو باز کردم دیدم رفته گوشه اتاق و دستاش جلوی صورتشه(فیگور گریه) و با ناز میگه: اگه گل نرگس واسم نخونی ناراحت میشم. گل نرگس؟ منظورش ترانه گل مریم بود که شبا واسش میخوندم؟ انگار با سی دی کارتونش قاطی کرده بود. منم که کلا خواب آلود و قاطی تر  

 

 اینروزا چون کمتر از خونه مامان جون میاد بیرون و فعالیتش کم شده یه کم تپل تر شده. مدل چاق شدنش اینه که از پاهاش پر میشه. اسمش رو گذاشتم گربه تپلو 

 

این ماه با همه اتفاقای خوبش یه خاطره بد هم داشت. فلش مموریم که حاوی عکسا و فیلمای هفت ماهش بود(ماه بیستم تا بیست و هفتم) گم شد. خیلی حالم از این قضیه گرفته شد. میدونم بهترین نعمت اینه که بچه آدم سلامت باشه اما کپی اون عکسا و فیلما رو هیچ جا ندارم واسم خیلی ارزش داشت. یعنی میشه پیداش کنم؟ البته کاش گم شده بود .......   

 

 

 خب بریم سر اصل مطلب یعنی عکسای ماه سی و دوم  

 

  ادامه مطلب ...

سی و یکماه تمام

 سی یکمین ماه زندگی ثناجونم هم خاطرات بد و خوب داشت. بده رو گذاشتم آخر از همه بتعریفم  

اما خاطرات خوبش 

 

یه روز تو ماشین یه زیرانداز که مال بچگیهاش بود و از تو خونه با خودش آورده بودش رو داشت روی صندلی صاف میکرد و واسه خودش روش جای نشستن درست میکرد بهش گفتم مامان داری چیکار میکنی 

گفتش که دارم بنشینه درست میکنم

  

 

یه شب هم داشتم غذا درست میکردم. مرغای پخته شده رو از استخوون جدا کرده بودم و استخونا توی سینی مونده بود، ثنا یه مدت بعدش اومد تو آشپزخونه و گفت مامان اینا رو بده من بخورم گفتم مامانی هیچی مرغ توش نیست صبر کن زودی غذا حاضر میشه میارم برات اینا رو هم باید بریزم تو آشغالی که گربه ها بعدا ورش دارن بخورن. رفت تو اتاقش دوباره بعد چند دقیقه اومد گفت مامان من گربه ام اینا رو بده من بخورم 

 

 

یه بار دیگه هم تو آشپزخونه کار داشتم بهش گفتم مامان تا وقتی که من دارم غذا درست میکنم نیا مزاحمم نشو. خیلی محترمانه و متین گفتش: باشه مامان هر وقت کارت تموم شد میام مزاحم میشم 

بعد رفت جلوی تلویزیون نشست و هی میپرسید: مامان کارت تموم نشد؟  

 

بازم مثل همیشه به روابط من و بابائیش با کمال بخل رفتار میکنه و یه بار هم دیگه رک و راست بهم گفت مامان من بابا رو دوست دارم ولی تو نداشته باش، تو فقط مامان منی. منم بهش اطمینان دادم که فقط مامان اون هستم و مامان بابائی هم مامان جونه- یه کم خیالش راحت شد 

 

یه بار از دستش ناراحت بود برگشتم گفتم: دیوونه شدم از دست این دختره 

اونم برگشت گفت: بیچاره شدم از دست این مامان 

 

دیشب با هم بیرون بودیم، من و ثنا تو ماشین موندیم و بابائی رفت که شیر بگیره، یه آقای تقریبا مسنی یه حالت خاصی راه میرفت به ثنا گفتم: ثنا میدونی آقائه واسه چی اونجوری راه میره گفت: آخه شکمش درد میکنه  

بعد یه کم مکث کرد و گفت: آخه پیرزنه 

از خنده مرده بودم، گفتم مامانی به آقاهای پیر میگن پیرمرد

  

 

و اما خاطره بد این ماه 

چهار شنبه دو هفته پیش بود که یدفعه و بی دلیل تب وحشتناکی کرد و تا صبح با زحمت تبش رو کنترل کردیم و بردیمش دکتر، چون تکرر ادرار هم داشت واسش آزمایش نوشت و بعد چون یه کم جواب آز مشکوک بود یه سونوی کلیه و مثانه که خدا رو شکر چیزیش نبود ولی تبش همچنان ادامه داشت بعلاوه اینکه مطلقا غذا نمیخورد و فقط شیر و آب میوه و بستنی رو میتونست بخوره. شنبه هم مرخصی گرفتم و پیشش بودم تا اینکه چند باری همون روز گفت دندونم درد میکنه که تازه چک کردیم و فهمیدم سه تا دندون آسیابش که درنیومده بودن در شرف جوانه زدنن اونم با چه وضع اسف باری. خلاصه اینکه آنتی بیوتکش رو قطع کردیم و کم کم تا دوشنبه حالش بهتر شد و خدا رو شکر دیگه از چهارشنبه دوباره وضعیت غذاخوردنش مثل قبل شد 

 

و اما الگوی خوابش که به مدد مریضیش عوض شده: شبایی که درد داشت به من میگفت منو بغل کن و بعد اون لپش که بیشتر درد میکرد رو میچسبوند به کتف من و میخوابید و منم راه میبردمش. متاسفانه انگار به این وضع عادت کرده و همچنان دوست داره همونجوری بخوابه. خب این یعنی رسالت جدید بنده برگردوندنش به حالت اوله  

 

  

و اما عکسای ماه سی و یکم

 

 

  ادامه مطلب ...

سی ماه تمام

بده اگه آدم از یه ماه زندگی دخترش خاطره زیادی نداشته باشه؟ 

 

یه شب فقط یادمه میخواستیم بریم جایی مهمونی شروع کرد به درآوردن لباساش و گفت خودم میرم لباس از کمد میارم و میپوشم در واقع میخواست خودش به سلیقه خودش تیپ بزنه منم رفتم سر نماز و میشنیدم که لباسا رو یکی یکی میاره به تنهایی یا به کمک باباش میپوشه نمازم که تموم شد با این خانم خوشتیپ مواجه شدم  

 

 

  

 ما هم در نهایت سرخوشی همینجوری ورداشتیم بردیمش مهمونی و از بدو ورود با هجوم موبایلا واسه عکس گرفتن مواجه شدیم 

 

 

 

در حال کمک کردن در امر شستن میوه ها واسه مهمونی باباجون و مامان جون که داشتن از کربلا میومدن

  

 

یه بارم دخترمون آروم شد و گذاشت گیره به موهاش بزنم

  

  

جیگر خنده هاتو

 

 ثنا و فاطمه حسنا دختر همکار مامان

 

  

سرگرمی جدید کودکان در محل کار مادران

 

 

  

ثنا و محمدپارسا

  

 بازم محمدپارسا- یه جاده کوهستانی تو گیلان

 

ثنا و دائی رسول- مه بیرون از ماشین رو ببینین

 

  

 

علی اصغر حسین ........ نو گل پرپر حسین

 

 

تیرنگذاشت که یک جمله به اخربرسد

هیچ کس حدس نمیزدکه چنین سربرسد

پدرش چیزه زیادی که نمیخواست فرات

یک .دوقطره ضرری داشت به اصغربرسد؟؟  

 

یبی

پایان بیست و نه ماهگی

بیست و نه ماهش هم تموم شد 

بزرگ شده، خیلی میفهمه، خیلی انرژی داره، تو خرید وسایلش سلیقه هاش رو اعمال میکنه، خاطره تعریف میکنه، از علائقش میگه   

 

موبایل من که زنگ میزنه میدوئه میره زود دکمه پاسخ رو میزنه و جواب میده تا من برسم. یه روز داشتم جارو برقی میکشیدم اصلا حواسم نبود که یدفعه خانم مثل آدم بزرگا از تو اتاق گوشی به گوش اومد و گفت: خداحافظ... گوشی.... بعد فهمیدم که کلی با مامان جونش حرف زده و آخرسر رضایت داده که بیاره بده به من

 

از ماه بیست و نهم ثنا زیاد عکس ندارم دلیلش هم خودشه. تا دوربین رو میگرم دستم میگه بده من از تو عکس بگیرم منم از اونجایی که دوربینمو از بند انگشتام بیشتر دوست دارم بیخیال میشم کلا 

  

باشگاه رو هم همچنان روزهای زوج باهام میاد و یکم با ما ورزش میکنه یه کم میره سالن رو دور میزنه ولی ورزشهای تشکی و دراز و نشست و کاملا پایه است و زودتر از همه میدوئه میره واسه خودش تشک میاره 

 

الگوی خوابش عوض شده. میاد روی زمین کنار من دراز میکشه و میگه لالائی بخون. بعد که خوابید میزارمش تو تختش. بهش هم میگم که بعد خوابیدنت میزارمش تو تخت مخالفتی نمیکنه و میخوابه گاهی تخت تا صبح گاهی وقتا هم بیدار میشه آب یا شیر میخواد. دوباره یه ماست بندی که شیر فله ای میفروشه رو پیدا کردم و از شر!!!! شیر پاستوریزه خلاص شدیم خدا روشکر 

 

یه کم بدغذا شده یعنی موقع غذا خوردن که میشه بازیگوشی میکنه و باید با کلک بخورونمش  

 

دیگه بعد از ظهرها که بابامهدی میره دنبالش نمیرن خونه ثنا رو میاره اینجا و بعد میره. من و ثنا هم یه نیم ساعت چهل دقیقه ای با هم میگذرونیمو بعد میریم(روزای زوج باشگاه و روزای فرد هم مستقیم خونه) 

 

مامان جون و باباجون ثنا رفتن کربلا و اواسط هفته آینده برمیگردن  

  

بعد از ظهرهائی به همراه مامان در دانشگاه( فکر نکنید اونطرف چیزی هستا! بعضی وقتا تا میبینه دارم عکس میگیرم سعی میکنه جایی غیر از دوربین رو نگاه کنه همون ژست گرفتن منظورمه)

 

 

 

 محبوب ترین اسباب بازی ثنا(گیره های لباس!)

 

 

 

 

 

  

پرو لباس مامان

  

 

تلاش شبانه جهت لالا(اول روی زمین بعد تو تخت)

  

 

 

 اینم یه ژست دیگه

ثنا قهرمان

دیروز اولین جلسه باشگاه بودش 

ثنا رو با خودم بردم 

باشگاه همینجا تو محل کار خودمون هست و بعد از تموم شدن کارم بود که بابائی ثنا رو آورد پیشم و خودش رفت و منو ثنا با هم رفتیم سالن، فکر میکردم ایروبیک باشه ولی مثل اینکه این ترم آمادگی جسمانی تشکیل دادن ولی خب تمریناش خیلی فرق نمیکرد فقط یه سری اعمال شاقه که قبلا تو ایروبیک انجام میدادیم رو اینجا نداشت  

و اما ثنا در باشگاه: 

اولاش حسابی دور سالن راه میرفت و با دختر یکی از همکارا دوست شده بود و سرگرم بود، یه لحظه دیدم خانم مربی که روبروی ما بود میخنده، پشت سرم رو نگاه کردم.... ثنا داشت همه حرکتای ما رو انجام میداد  

آخراش دیگه یه کوچولو حوصله اش سر رفت ولی در کل خوشش اومده بود و میگفت بازم فردا بیایم. امیدوارم هر جلسه همینطوری همکاری کنه 

 

ورزش کردن عالیه، حس خیلی خوبی بهم میده، دیروز تا آخر شب پرانرژی و سرحال بودم حتی بعداز ظهر هم دلم نخواست بخوابم ولی ثنا که از ورزش زیادی خسته شده بود خوابید و خوابید تا صدای دونگ یی و شنید و بیدار شد  

 

راستی ثنا اسم دوست خیالیش رو بهم گفت 

اسمش پارمیسه

سلام ای ناله بارون

دیشب داشتم میخوابوندمش باز دوباره شیطنت اومده بود سراغش، یه کلماتی رو با خودش زمزمه میکرد: 

یه بی نشونم تو.... سلام روزای تلخ من....... 

تکه هایی از آهنگ ناله بارون فریدون اسرایی بود که بابائی دوست داره و همیشه تو ماشینش روشنه 

ذوق کردم که دخترم"یه قسمتایی" از آهنگ رو حفظ کرده بود و خودم شروع کردم به زمزمه که متوجه شدم ثنا ادامه کلمات رو ازم میگیره و خودش میخونه 

 

من:سلام ای.. 

 

ثنا: ناله بارون 

 

من: سلام ای..  

 

ثنا: چشمای گریون 

 

من: سلام روزای..  

 

ثنا: تلخ من 

 

من: هنوزم.. 

 

ثنا: دوستش دارم 

 

من: یه بی نشونم.. 

 

ثنا: تو این خشون(خزون) 

 

من: یه بی قرارم.. 

 

ثنا: یه نیمه جون 

 

من: منو..  

 

ثنا: از خودت بدون 

همه شو حفظه یعنی؟ 

 

خب این اسمایل ذوق مرگ شدن کدومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بلاخانم

شب اومدم تو اتاقش بخوابونمش بهش میگم بیا کنارم دراز بکش میاد ولی سرشو فرو میکنه تو بالش میگم این چه کاریه؟ میگه: آخه دهنت بوی خمیر دندون میده 

 

یه روز عصر اومده میگه مامان بریم تو اتاقم  

میگم واسه چی 

میگه کارتون بزار الان وقت تام و جری امه!!!!!!!!! اونقدم قشنگ تلفظ میکنه

عروس و داماد

تمام بعد از ظهر دیروز رو یه چادر روی سرش کشیده میگه من عروسم و به من هم میگه مامان بیا مثلا تو داماد من باش

عکسای پست قبل(دو و چهار)

ماه بیست و هشتم ثناخانم به روایت تصویر: 

 

 

  

                                                     یه بار دیگه تو محل کار مامان

 

 خانمی که تازه از آرایشگاه اومده

 

   

تماشای تمام وقت کارتون

 

 زیبا بیا تو هم دراز بکش کارتون ببینیم

 

  

                             مامان خوابم میاد واسه چی از خواب بعداز ظهر به زور میخوای بیدارم کنی

 

 ثنا خانم تو عروسی و با لباسی که مامانی واسش دوخته

 

  

 

 

 حالا یه کم برقص دختر گلم

 

 

 

 

 

  

                                                                         ای جیگرتو عزیز دل مامان

 

دو و چهار

 بی مقدمه میخوام از روزمره های بیست و هشتمین ماه زندگیت واسه خودت بگم که بعدا بخونی و بخندی 

خودت یاد گرفتی سی دی رو میذاری تو دی وی دی و روشنش میکنی، بهت یاد دادم که سی دیی که روش عکس کارتون نباشه رو نباید ببینی و مال مامان باباست 

از کارتونایی که میبینی دیالوگاش رو یاد میگیری. جملاتی مثل 

مچکرم 

خدا مرگم بده 

خدافظ بدبختا  

احساس میکنم 

بانوی من(اینو از دونگ یی مزخرف یاد گرفتی)

 

گاهی وقتا که از چیزی ناراحت میشی لوس میکنی خودتو و دراز میکشی میگی من قهر کردم 

 

هر وقت از جلوی مغازه اسباب فروشی رد میشیم میگی مامان دوست داری از اینا برام بخری؟ یا هر وقت اسکیت بچه ها رو میبینی میگی مامان دوست داری من بزرگ شدم از اینا برام بخری؟ 

 

چند روز مریض بودی و بستنی رو واست ممنوع کرده بودیم مثل معتادایی که در حال ترک هستن خمار بودی و گاهی گریه های سوزناک میکردی و میگفتی برام بستنی بخر تو هر فرصتی موبایلم رو میاوردی میگفتی به بابا زنگ بزن بگم واسم بستنی بخره یه بارم با عصبانیت بهم گفتی بابا که اومد بهش میگم بستنی واسم نخریدی 

 

تو اتاقت باهات بازی میکردم یه لحظه اومدی بیرون دنبالم با صدای بلند و هی میگفتی: همراه کجایی- همراه رو من بهت یاد ندادم حتما خونه مامان جون یاد گرفتی 

 

استعداد عجیبی در یاد گرفتن کلمات رکیک داری

 

داریم با هم عکسای بچگیهات (چهار پنج ماهگی) رو میبینم همه رو با خونسردی نگاه میکنی روی یدونه عکس زوم شدی و میگی این لباس کیه 

لباسی که پوشیده بودی مال خودت بود منتها فقط یه بار پوشیدی و چون تنگ بود دیگه نپوشیدی و از دم دست ورداشتمش. خیلی برام عجیب بود بقیه لباسات هم چون مال حدود دو سال پیشه همه یا تو انباریه یا اینکه بیرونش دادم جالبه که فقط همین یه لباس به چشمت غریبه بود انگار باقی لباسها تو ذهنت مونده بود از بس پوشیده بودیشون

 

لباسهای توی خونه ات رو عادت دادی ست بپوشی و مثلا اگه یه شلوار رو با یه بلوز رنگ دیگه بپوشی یا یه شلوارک رو با یه تاپ دیگه ناراحت میشی و میگی: داداشش رو میخوام- کلا به جفت همه چی میگی داداش- اینم نمیدونم از کسی یاد گرفتی یا اینکه خودت کشف کرده؟ 

 

به هیچ عنوان و تحت هیچ التماسی خارج از اتاق و تخت خودت نمیخوابی مگه اینکه شب جایی غیر از خونه خودمون باشیم 

  

یه شب خوابت نمیبرد منم بعدازظهر خوابیده بودم یه فیلم رو میخواستم ببینم و چون مطمئن بودم موردی() نداره گذاشتمش تو دی وی دی و در اتاقت هم بستیم که بابایی راحت بخوابه 

فیلم ماجرای یه خانواده بود که رفتن یه سگ رو آوردن که باهاشون زندگی کنه و بعد خودشون بچه دار شدنو و کلا ماجراهایی که با این سگه داشتن و خیلی هم جالب بود ..... آخرش هم سگه مریض شد و مرد  

چه میدونستم اینقدر تحت تاثیر قرار میگیری 

یعنی تا ساعت یک فقط گریه کردی و میگفتی سگه رو بذار ببینم هر چقدر هم میذاشتمش و برمیگردوندم عقب میگفتم بیا این سگه میگفتی نه این نیست. بابائی هم بیدار شده بود و هی میگفت شام زیاد خورده نمیتونه بخوابه منم که جرات نداشتم واسش تعریف کنم دست گل به آب داده رو 

خلاصه اینکه توبه نمودم که با تو دیگه نشینم به قول خودت فیلم مامان باباها رو نبینم 

 

یه دوست خیالی داری که گاهی باهاش حرف میزنی یه شب یه قنداق بچه با چادر واسه خودت درست کرده بودی گذاشته بودی روی پات بعد به سمت دوست خیالیت سرت برگردوندی و گفتی: بچه ام رو آوردم 

 

بسیار با بخل و حسادت به ارتباط من و بابائی نگاه میکنی و به هیچ عنوان حتی یک سلام علیک گرم بین ما رو نمیپسندی و گاهی هم زبان به اعتراض باز میکنی که: مامانننننننننننن تو مال من نیستی؟ 

 

هفته پیش دو تا عروسی دعوت بودیم نمیتونم بگم چقدر خوشحال بودی. نمیدونم چرا اینقدر عاشق عروس و لباس عروسی. این دومیه رو که هی بهم میگفتی بیا بریم من با عروس برقصم!!!!!!!!! و واقعا هم قر میدادی 

انگار همه دختربچه ها اینجورین ولی من هر چی نگاه میکنم به کودکی خودم .........؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

 

یک بار دیگه که داشتی از علاقه ات به من میگفتی و خیلی هم با احساس بودی ازت مثل همیشه پرسیدم چرا؟ 

گفتی با من بازی میکنی. یه کم مکث کردی و گفتی: سرکار نمیری !!!!!!! جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک نوع پاتک کودکانه به مقوله بغرنج مادران شاغل بود یا اینکه طرح شرمنده سازی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دو سال و سه ماه گذشت دختر خانم رفیق باز

 (از اینکه این پس زیادی طولانی شده

بیست و هفت ماه از قدم گذاشتن ثنا روی این کره خاکی گذشت 

بیست و هفت ماهه که همه جوره عاشقتم 

بیشتر از یه هفته است که از پایان ماه مبارک میگذره. خدا رو شکر که امسال هم عمرمون به دنیا بود و تونستیم مهمون معبودمون بشیم 

هفته آخر تعطیلات رو با ثنا در جوار خانواده محترمم بودم و واقعا از نظر روحی رفرش شدم. ثنا خانم هم که موندن تو خونه رو به هیچ وجه نمیپذیره اونجا حسابی تخلیه انرژی کرد و برگشتیم به روزهای روتین خودمون 

اینروزا مادر یه دخترک رفیق بازی هستم که تنهایی رو نمیپسنده 

تو هر زمان و فرصتی که باشه ازم میخواد که برم دوستاش رو که از بچه های همسایه های محترم هستن رو صدا بزنم که بیان باهاش بازی کنن 

اینروزا با وجود اینکه دخترک بهتر غذا میخوره ولی نمیدونم واسه چی وزنش رو به کاهشه. شاید از شیطنت و فعالیت شایدم یه دندون دیگه ... به هر حال از اونی که همیشه مواظبشه میخوام که بیشتر و بیشتر هوای بچه ام رو داشته باشه 

اینروزا کم کم کم کم بادای پاییزی سر و کلشون داره پیدا میشه و این تو شهر تقریبا سردسیری که ما هستیم یعنی: 

ثنا خانم ددر تعطیل 

مامان ثنا بسم الله- بازیهای تو خونه، کمک ثنا تو آشپزخونه و ...... خلاصه اینکه خونه نشینی تو راهه 

اینروزا بیشتر عکسایی که داره دیگه تنهایی نیستش. توشون دوستای خوبش هستن 

بریم ببینیمشون 

 . 

 .

 اول عکسای ستایش خانم دخمل همسایه بغلیمون با عروسک نازش که ما زحمت کشیدیم تو پارک گمش کردیم 

 

 

                   

                                                                         بچه داری دسته جمعی

  

 

 

                                                                  در حال طراحی یک نقشه جدید

 

 

    ثنا من میرم بالا تو بالشتکا رو بنداز بیان

   

 

                                                                        زود باش دیگه

 

 آی بارک الله

 

 

خب خونه سازی تموم شد

حالا یه سر بریم پارک تا یه کم هم وقت کشی کرده باشیم زودتر افطار شه

 

 

 

 

و اما آخرین روز ماه مبارک که با قدم رنجه دوست عزیزمون از راه خیلی دور اهواز برامون مبارک تر شد 

بیتا خانم گل با مامان و باباش قدم بر دیده ما گذاشتن و ثنا اونروز حسابی بهش خوش گذشت 

 

 

 

 

 ثنا تو بشین من میکشمت

 

  

بیتا یواشتر پلیس سر میرسه ها

 

 چقده کیفت نازه ثنا

 

  

                          مداد رنگیهاتو درآرم یه کم هنرنمایی کنم

 

 مامانش آهنگ بزنم؟

 

 

  

دیگه نوبت خودمه

  

 

 

 دیگه وقت پرورش ذهنه

 

 

 

  

 

 

 

 

  

دیگه وقت خداحافظیه  

بیا بوست کنم دوستم

 

 

 

 

 

 بیست و پنجم مرداد ماه............. 

یه روز خوب و دوست داشتنی واسه ما.............. 

دو تا مناسبت پشت سر هم 

سالگرد ازدواجمون + تولد بابامهدی عزیز  

 کیکی که خیلی با اونی که میخواستم شباهت نداره

 

  

                                                 هر چی باشه انگشت زدن به کیک یه مزه دیگه داره

 

 بابا تو دونه دونه بزار تو کاسه ها من میبرم میدم به مهمونا- مامان هم که جز عکاسی کاری بلد نیست 

 

  

و با تشکر از مامان الین عزیز بابت این کلاه یادگاری از تولد دسته جمعی که اینجا خیلی بدرد خورد

 

 

و چند تا عکس متفرقه از ماه بیست و هفتم  

 

 این زیبائه- نوه من و دختر ثنا که حتما باید در آغوش مامانش بخوابه

  

   

                                       اینم مهتاب که از چهار تا دست و پاش فقط یدونه پا واسش مونده

 

 

  

 

 

 

 

 

 

  

خونه سازی به سبک ثناخانم

  

 

 

 

  

 

و در آخر................ 

امروز....................... 

بیست و نهمین سالروز تولد مامان ثنائه 

تو این روز از خدا میخوام که بهم عمری بده که بتونم واسه این هدیه اش خوب مادری کنم- بزرگ شدنش رو و موفقیتاش رو ببینم 

میدونم که- المال و البنون زینت حیات الدنیا- 

ولی ............  

از خدا میخوام که مواظب ثنا باشه 

کمکش کنه تو زندگیش 

مونس لحظه هایی باشه براش که حتی من هم نمیتونم تنهاییش رو پر کنم 

خدایا 

مواظب همه ریحانه های بهشتی باش 

آمین 

دو و دو

دوسال گذشت به اضافه دو ماه 

ثنا من دوساله شده به اضافه دو ماهه 

روزه خوار محترم منزل ما در طول روز تا میاد چیزی بخوره از من میپرسه مامان الله نگفته تو بخوری و منم  

 

بردمش حموم کلی بهش التماس کردم که اجازه بده سرش رو شامپو بزنم دوش رو گرفتم روی سرش داد میزنه میگه منو کشتتتتتتتتتتتتتتتتتت 

 

مدتی تعطیلم و تو خونه باهاش اوقاتم رو میگذرونم احساس میکنم چون انرژیش تخلیه نمیشه یه کم بداخلاقی میکنه انگار عادت کرده نیمی از روز رو بره بیرون و به عبارتی حسابی ددری هستش اینه که روزی چند بار جور و پلاسش رو جمع میکنه میره روی بالکن و به منم میگه چادر سر کن بیا بعد هم میره قابلمه هاشو ورمیداره میاره و واسمون غذا میپزه و مثلا میخوره  

یه دونه دیگه از دخملای ساختمون باهاش دوست شده اسمش زهرا خانمه و واقعا خانمه. گاهی میاد با ثنا بازی میکنه. دستش درد نکنه وقتی میاد ثنا واقعا رفرش میشه 

 

امروز بردمش آرایشگاه و دوباره آقا پسر شدش. حقش بود نمیذاشت تو این هوای گرم واسش گل سر بزنم و هم چشمش اذیت میشد و هم عرق میکرد حسابی  

 

 

 

دخمل پرانرژی من علاقه زیادی به عروسکاش داره  

واسشون مادری میکنه 

گاهی اوقات توجه میکنم میبینم داره باهاشون حرف میزنه و میگه جانم جانم یه بارم داشت به عروسکش میگفت همینجا بمون من الان برمیگردم. 

بهشون غذا میده و شب قبل از خودش میخوابوندشون 

 

دیگه چیز زیادی از کارای اینروزاش یادم نمیاد  

آهان یه روز داشت دانشگاه رو تو تلویزیون نشون میداد من و باباش هنوز متوجه نشده بودیم که ثنا خیلی خونسرد برگشت گفت: 

سرکار مامان تو تلویزیونه

  

بهش میگم ثنا منو دوست داری 

میگه آره 

میگم مگه من واست چیکار میکنم 

میگه بازی میکنی 

 یه بار دیگه ام این سوال رو ازش پرسیدم تو جواب گفت: دوست میشیم 

 

خب بریم سر عکسا 

 

اول از همه عکسای مشهدی خانم  

 

 

نی نی سرتو بلند کن. خسته شدی؟

   

 

 

 

 

 

  

یه دوست زائر که همه گفتن شبیه ثنائه

 

 

 

 

 

 

  

 

 

  

 

اتاقمون که دقیقا روبروی حرم بود و ثنا به عشق امام رضا یکسره کنار پنجره بودش

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   

شکمو خانم

  

 عکسای توی قطار

 

 

 

 

 

 

 

 

  یه روز که رفتیم پیک نیک و ثنا داره تو درست کردن آتیش به بابایی کمک میکنه

 

 

 

 

 

 

 همیشه خونه مامان جون این چادر رو سر میکنه و میگه حاج خانم شدم برم نون بگیرم  

  

  

ادامه مادری کردن ثنا واسه مهتاب و زیبا